شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

حضرت یعقوب ع و حضرت یوسف ع


حضرت یعقوب ع و حضرت یوسف ع

لقب یعقوب اسرائیل بوده كه «اسرا»یعنی عبد وبنده و«ئیل » یعنی خدا او درسرزمین كنعان كه نزدیك مصر است زندگی می كرد ودوازده پسر داشت كه بنیامین ویوسف از یك زن بنام راحیل وبقیه از همسر دیگر یعقوب بودند

لقب‌ یعقوب‌ اسرائیل‌ بوده‌ كه‌ «اسرا»یعنی‌ عبد وبنده‌ و«ئیل‌» یعنی‌ خدا.او درسرزمین‌ كنعان‌ كه‌ نزدیك‌ مصر است‌ زندگی‌ می‌ كرد ودوازده‌ پسر داشت‌ كه‌ بنیامین‌ویوسف‌ از یك‌ زن‌ بنام‌ راحیل‌ وبقیه‌ از همسر دیگر یعقوب‌ بودند. شبی‌ یوسف‌خوابی‌ دید كه‌ باعث‌ حوادث‌ بسیار مهمی‌ در خانواده‌ یعقوب‌ گردید كه‌ در ضمن‌آیات‌ زیر به‌ آنها اشاره‌ می‌ شود.یعقوب‌ در ۱۴۰سالگی‌ رحلت‌ كرد وبدنش‌ را در كناربدن‌ ابراهیم‌ در خلیل‌ الرحمن‌ دفن‌ نمودند.

یوسف‌ پیامبر بر اثر حسادت‌ برادران‌ دچار سختیهایی‌ شد وبر اثر وسوسه‌شهوانی‌ زنان‌ دچار زندان‌ شد ولی‌ بر اثر تقوای‌ الهی‌ عاقبت‌ به‌ حكمت‌ وپادشاهی‌ رسید.

گفته‌ شده‌ كه‌ روزی‌ یوسف‌،زلیخا را كه‌ پیر شده‌ بود دید و از او علت‌ اذیتهایش‌ راپرسید.زلیخا علت‌ را زیبائی‌ یوسف‌ بیان‌ كرد.یوسف‌ گفت‌ اگر پیامبر اسلام‌ رامی‌ دیدی‌ چه‌ می‌ كردی‌ ؟ناگاه‌ محبت‌ پیامبراسلام‌ در دل‌ زلیخا افتاد وبه‌ این‌ خاطرخدا او را جوان‌ كرد ویوسف‌ او را به‌ همسری‌ خود درآورد.عمر یوسف‌ ۱۲۰سال‌ذكر شده‌ و جنازه‌ او تا زمان‌ موسی‌ (ع‌)در مصر بود سپس‌ موسی‌ او را در فلسطین‌(خلیل‌ الرحمن‌)دفن‌ نمود.

به‌ آیات‌ قرآن‌ در باره‌ این‌ زیباترین‌ قصه‌ دقت‌ نمائید:

«یوسف‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:من‌ در خواب‌ دیدم‌ كه‌ یازده‌ ستاره‌ وخورشید و ماه‌برایم‌ سجده‌ كردند.

یعقوب‌ به‌ او گفت‌:پسرم‌!این‌ خواب‌ را برای‌ برادرانت‌ تعریف‌ نكن‌ كه‌می‌ ترسم‌ مكری‌ بر علیه‌ تو بكنند .حقیقتا شیطان‌ دشمن‌ آشكار انسان‌ است‌!خدا تورا برخواهدگزید وبتو علم‌ تعبیر خواب‌ می‌ آآموزد و نعمتش‌ را بر تو و آل‌ یعقوب‌تمام‌ می‌ كند همانطور كه‌ نعمتش‌ را بر اجدادت‌ ابراهیم‌ واسحاق‌ كامل‌ نمود.خدایت‌دانان‌ وحكیم‌ است‌.»

«پسران‌ یعقوب‌ به‌ او گفتند:ای‌ پدر!چرا ما را در مورد یوسف‌ امین‌ نمی‌ دانی‌ در حالی‌ كه‌ ما خیرخواه‌ او هستیم‌؟او را با ما به‌ صحرا بفرست‌ تا بگردد وبازی‌ كند وما مواظب‌ او هستیم‌!

یعقوب‌ جوابداد:اگر او را با خود ببرید من‌ غمگین‌ می‌ شوم‌ ومی‌ ترسم‌ شما ازاو غافل‌ شده‌ و گرگ‌ او را بخورد!

آنها گفتند: با وجود ما نیرومندان‌ اگر گرگ‌ او را بخورد ما زیانكاریم‌!

(یعقوب‌ به‌ آنها اجازه‌ داد)و آنها یوسف‌ را بردند ودر چاه‌ انداختند!سپس‌شب‌ گریه‌ كنان‌ آمدند وپیراهن‌ خونی‌ نشان‌ یعقوب‌ دادند وگفتند كه‌ ای‌ پدر!ما به‌مسابقه‌ دو رفتیم‌ ویوسف‌ را نزد كالاها گذاشتیم‌ كه‌ گرگ‌ او را خورد و تو حرف‌ ما راقبول‌ نمی‌ كنی‌ حتی‌ اگر راست‌ بگوئیم‌!

یعقوب‌ گفت‌:این‌ چنین‌ نیست‌ ونفستان‌ این‌ كار را برای‌ شما خوب‌ جلوه‌ داده‌است‌.من‌ صبر جمیل‌ می‌ كنم‌ و از خدا دباره‌ آنچه‌ می‌ گوئید كمك‌ می‌ خواهم‌.»

«زنی‌ كه‌ یوسف‌ در خانه‌اش‌ بود از یوسف‌ كام‌ می‌ خواست‌ .لذا درها را ببست‌و گفت‌:من‌ آماده‌ كام‌ خواستنم‌!یوسف‌ گفت‌:پناه‌ برخدای‌ كه‌ پروردگار من‌ است‌ واوست‌ كه‌ مرا گرامی‌ داشت‌.حقیقتا ستمكاران‌ رستگار نمی‌ شوند.زن‌ بدنبال‌ یوسف‌آمد و او هم‌ اگر به‌ خدا یقین‌ نداشت‌ بدنبال‌ زن‌ می‌ رفت‌.ولی‌ ما این‌ چنین‌ بدی‌ وفحشاء را از او دور می‌ كنیم‌ كه‌ او از بندگان‌ مخلص‌ ما است‌.آندو بطرف‌ در حركت‌كردند(زن‌ بدنبال‌ یوسف‌) و زن‌ پیراهن‌ یوسف‌ را از پشت‌ درید.ناگاه‌ شوهرش‌ رسیدوزن‌ گفت‌:سزای‌ كسی‌ كه‌ به‌ زن‌ تو نظر بد كند جز زندان‌ شدن‌ یا شكنجه‌است‌؟یوسف‌ گفت‌:او از من‌ كام‌ می‌ خواست‌.شخصی‌ از فامیلهای‌ زن‌ گفت‌ اگر لباس‌یوسف‌ از جلو پاره‌ شده‌ باشد زن‌ راستگوست‌ واگر از پشت‌ پاره‌ شده‌ باشد زن‌دروغگو ویوسف‌ راستگوست‌.شوهر زن‌ چون‌ دید كه‌ پیراهن‌ یوسف‌ از پشت‌ پاره‌شده‌ است‌ به‌ زنش‌ گفت‌:این‌ از مكر شما زنان‌ است‌ كه‌ مكر شما زنان‌ بزرگ‌ است‌!ای‌ یوسف‌!او را ببخش‌.ای‌ زن‌!چون‌ تو خطاكار هستی‌ از گناهت‌ عذرخواهی‌ كن‌!»

«یوسف‌ در زندان‌ كه‌ بود دونفر زندانی‌ نزدش‌ آمدند وگفتند:من‌ در خواب‌دیدم‌ كه‌ انگور می‌ فشارم‌.دیگری‌ گفت‌ كه‌ من‌ دیدم‌ نان‌ بر سر دارم‌ وپرندگان‌ از نان‌می‌ خورند.تعبیرش‌ را بگو كه‌ ما تو را دم‌ خوب‌ ونیكوكاری‌ می‌ دانیم‌.

یوسف‌ گفت‌ قبل‌ از اینكه‌ غذای‌ شما را بیاورند من‌ تعبیر آن‌ را از علمی‌ كه‌خدا به‌ من‌ آموخته‌ به‌ شما می‌ گویم‌.من‌ كیش‌ گروهی‌ را كه‌ به‌ خدا ایمان‌ نمی‌ آورند ومعاد را قبول‌ ندارند رها كرده‌ام‌ و از دین‌ اجدادم‌ ابراهیم‌ و اسحاق‌ ویعقوب‌ پیروی‌ می‌ كنم‌.ما نباید برای‌ خدا شریك‌ بگیریم‌.این‌ (ایمان‌ به‌ خدای‌ واحد)از نعمتهای‌ خدا بر ما و مردم‌ است‌ ولی‌ اكثر مردم‌ شكرگزار نیستند.ای‌ دویار زندانی‌ من‌!آیاخدایان‌ پراكنده‌ بهترند یا خداوتد یگانه‌ وقدرتمند؟شما (بت‌ پرستها)اسمهایی‌ كه‌خودتان‌ واجدادتان‌ ساخته‌اید را می‌ پرستید در حالی‌ كه‌ خداوند آنها را تأیید نكرده‌است‌.حكم‌ مخصوص‌ خداست‌ كه‌ دستور داده‌ است‌ كه‌ فقط‌ او را بپرستید.این‌ دین‌استوار است‌ ولی‌ اكثر مردم‌ نمی‌ دانند.

ای‌ دویار زندانی‌ من‌!یكی‌ از شما ساقی‌ ارباب‌ خود می‌ شود ودیگری‌ بر دارآویخته‌ گردد وپرندگان‌ از سر او بخورند.این‌ حكم‌ در سؤالی‌ كه‌ داشتید حتمی‌ است‌.

یوسف‌ به‌ آنكه‌ ساقی‌ ارباب‌ خود می‌ شد گفت‌:اسم‌ مرا راپیش‌ اربابت‌ببر!ولی‌ شیطان‌ از یاد او ببرد ویوسف‌ چند سال‌ دیگر در زندان‌ ماند.»

(وقتی‌ شاه‌ خواب‌ دید وكسی‌ نتوانست‌ تعبیر كند)ساقی‌ اربابش‌ نزد یوسف‌آمد و گفت‌!ای‌ یوسف‌ راستگو!تعبیر اینكه‌ هفت‌ گاو لاغر،هفت‌ گاو چاق‌ رامی‌ خورند و هفت‌ خوشه‌ سبز و هفت‌ خوشه‌ خشك‌ چیست‌؟

یوسف‌ گفت‌:باید هفت‌ سال‌ پیاپی‌ كشت‌ كنید و مقداری‌ از آن‌ را بعد از دروبخورید و بقیه‌ را در خوشه‌اش‌ انبار كنید.سپس‌ هفت‌ سال‌ قحطی‌ بیاید كه‌ از آنچه‌ذخیره‌ شده‌ استفاده‌ می‌ كنند و مقداری‌ برای‌ بذر می‌ گذارند وبعد از آن‌ قحطی‌ برطرف‌ می‌ شود.

(پادشاه‌ چون‌ تعبیر خواب‌ را شنید)گفت‌ او را نزد من‌ بیاورید!فرستاده‌ نزدیوسف‌ رفت‌ ولی‌ یوسف‌ گفت‌ از شاه‌ درباره‌ زنانی‌ كه‌ دستهای‌ خود را بریدند بپرس‌!كه‌ خدا به‌ مكر آنان‌ دانا است‌.»

چون‌ شاه‌ با یوسف‌ سخن‌ گفت‌ به‌ او گفت‌ كه‌ تو امروز نزد ما دارای‌ مقام‌ارجمندی‌ هستی‌ .یوسف‌ گفت‌ مرا خزانه‌ دار نما كه‌ من‌ نگهبان‌ِ دانایی‌ هستم‌.»

«برادران‌ یوسف‌ نزد او آمده‌ در حالی‌ كه‌ یوسف‌ آنها را شناخت‌ ولی‌ آنهایوسف‌ را نشناختند.پس‌ یوسف‌ بارهای‌ آنها را راه‌ انداخت‌ وگفت‌:برادری‌ را كه‌ ازپدرتان‌ دارید(بنیامین‌)نزد من‌ بیاورید.آیا نمی‌ بینید كه‌ من‌ پیمانه‌ را تمام‌ می‌ دهم‌ وبهترین‌ میزبانم‌؟و اگر او را نیاورید من‌ به‌ شما پیمانه‌ نمی‌ دهم‌ و نزد من‌ مقامی‌ نخواهید داشت‌.»

«وقتی‌ برادران‌ یوسف‌ نزد پدرشان‌ بازگشتند گفتند:ای‌ پدر!پیمانه‌(خواربار)بما ندادند پس‌ برادرمان‌ را با ما بفرست‌ تا خواربار بگیریم‌ و ما مواظب‌ او خواهیم‌بود!یعقوب‌ گفت‌:آیا به‌ شما اطمینان‌ كنم‌ همانطور كه‌ درباره‌ برادرش‌ به‌ شمااطمینان‌ كردم‌؟پس‌ خدا بهترین‌ نگهبان‌ است‌ واو بخشنده‌ترین‌ بخشندگان‌ است‌.

وقتی‌ برادران‌ یوسف‌كالای‌ خود را گشودند،دیدند سرمایه‌ شان‌ در بارهااست‌.گفتند:ای‌ پدر!دیگر چه‌ می‌ خواهیم‌؟این‌ سرمایه‌ مااست‌ كه‌ به‌ ما پس‌داده‌اند.پس‌ ما دوباره‌ خواربار می‌ آوریم‌ ومواظب‌ برادرمان‌ هم‌ هستیم‌ و بار شتری‌ هم‌ اضافه‌ به‌ عنوان‌ سهم‌ این‌ برادرمان‌ می‌ گیریم‌.

یعقوب‌ گفت‌:هرگز او را با شما نمی‌ فرستم‌ مگر اینكه‌ پیمانی‌ الهی‌ با خداببندید كه‌ او را برگردانید مگر اینكه‌ گرفتار شوید.چون‌ برادران‌ این‌ پیمان‌ رادادند،یعقوب‌ گفت‌ خدا را بر آنچه‌ می‌ گوئیم‌ شاهد می‌ گیریم‌.

سپس‌ یعقوب‌ گفت‌:ای‌ پسرانم‌!از یك‌ دروازه‌ وارد نشوید و از درهای‌ مختلف‌ وارد شهر شوید ومن‌ شما را در مقابل‌ تقدیر الهی‌ هیچ‌ سودی‌ نتوانم‌ داشت‌كه‌ حكم‌ فقط‌ برای‌ خداست‌ و من‌ بر او تكل‌ كرده‌ وباید متوكلین‌ بر او توكل‌نمایند.»

برادران‌ یوسف‌ نزد او آمده‌ گفتند:ای‌ عزیز مصر!ما وخانواده‌ مان‌ دچار سختی‌ شده‌ایم‌ و سرمایه‌ ناچیزی‌ آورده‌ایم‌.به‌ ما پیمانه‌(خواربار)كامل‌ بده‌ و بر ما صدقه‌ببخش‌ كه‌ خدا صدقه‌ دهندگان‌ را پاداش‌ می‌ دهد.

یوسف‌ آیا دانستید كه‌ در حال‌ نادانی‌ با یوسف‌ وبرادرش‌ چه‌ كردید؟گفتند:توحقیقتا یوسفی‌ !گفت‌: منم‌ یوسف‌ و این‌ برادرم‌ است‌ كه‌ خدا بر ما منت‌ نهاد كه‌ هركه‌تقوا پیشه‌ كند وصبر نماید خداوند مزد نیكوكاران‌ را ضایع‌نمی‌ كند.گفتند:بخداقسم‌!خدا تو را انتخاب‌ كرد وبر ما برتری‌ داد وبی‌ گمان‌ ما اشتباه‌كردیم‌.یوسف‌ جواب‌ داد كه‌ امروز بر شما سرزنشی‌ نیست‌ .خدا شما را ببخشد كه‌بخشنده‌ترین‌ بخشندگان‌ است‌.این‌ پیراهن‌ مرا برده‌ وبر پدر بیاندازید تا بینا شودسپس‌ همگی‌ نزد من‌ آئید.

چون‌ كاروان‌ (برادران‌ یوسف‌به‌ سمت‌ كنعان‌) رفت‌ ،یعقوب‌ گفت‌:من‌ بوی‌ یوسف‌ را حس‌ می‌ كنم‌ اگر مرا كم‌ خرد ندانید!گفتند بخدا قسم‌ تو هنوز در اندیشه‌باطل‌ گذشته‌ هستی‌ !اما چون‌ مژده‌ رسان‌ آمد وپیراهن‌ را روی‌ یعقوب‌ انداخت‌ ،اوبینا شد پس‌ گفت‌:به‌ شما نگفتم‌ كه‌ من‌ چیزی‌ از خدا می‌ دانم‌ كه‌ شمانمی‌ دانید؟(برادران‌ یوسف‌)گفتند:ای‌ پدر!برایمان‌ از خدا طلب‌ آمرزش‌ كن‌ كه‌ ماخطاكاریم‌!یعقوب‌ گفت‌:بزودی‌ از خدایم‌ برای‌ شما آمرزش‌ می‌ خواهم‌ كه‌ او بسی‌ آمرزنده‌ ومهربان‌ است‌.»

منبع: الشیعه قران



همچنین مشاهده کنید