یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

از غربتی به غربت دیگر


از غربتی به غربت دیگر

کنکاشی در ادبیات مهاجرت

آنچه مسلم است این گونه ادبی در خارج از ایران دارد نوشته می شود و بحث بر سر چیستی و چگونگی آن است، پس به ضرورت، لازم است نویسنده و گفت وگو کننده و گفت وگوشونده و نظردهنده از حداقل اطلاعات لازم در این خصوص برخوردار باشد تا بتوان از بحث به جایی رسید. برای الگو گرفتن از این بحث ها می توان به بحث های والتر بنیامین، برشت، هوگوهوفمانشتال، بولگاکف و کوندرا و دیگرانی که در هجرت و تبعید از سرزمین خود نوشته اند التفات داشت. آن وقت راحت تر می توان اصل قضیه را مورد تامل و تفکر قرار داد. همین دیروز مطلبی از دوست جامعه شناس فارسی زبان افغانستانی ام خواندم که شاخص های یک اثر خوب متولد شده در غربت را داشت. اگر از الطاف تاق و جفتی که نصیب همزبانان افغانی مان در این غربتی که ازش نام می برند شده بگذریم آن وقت نوعی از غربت برای انسان فارسی زبان چهره خودش را نشان می دهد. هر چند که او نیز مثل ما فارسی زبان است و فارسی حرف می زند و فارسی فکر می کند اما متاسفانه به رغم همان الطاف عرض شده، آنها احساس غربت می کنند. حالا قیاس بفرمایید غربت نویسنده فارسی زبان در سرزمین مثلاً چشم آبی ها. چرا آدم ها احساس غربت می کنند؟ چرا «تاریکی و سرمای سخت،» برای غریب بیشتر از واقعیت تاریکی و سرمای سخت رخ می نماید؟ جان قضیه در همین چرا نهان است. چه چیز او را در غربت نشان می دهد؟ چه چیزی در این غربت نهفته است که ادبیاتش را در برابر ادبیات آرام و خانه دار و هم وطن دار و مهربان و عامه دوست و روشنفکرپسند پایتخت نشین و جایزه بگیر متفاوت می کند؟

پرسش از غربت نویسنده، چه غربت در وطن یا غربت در سرزمین غریب، پرسشی است اساسی؛ غربت چیست و آن که در غربت می اندیشد و می نویسد کیست؟ آیا غربت یک مکان جغرافیایی است، یا یک منطقه است یا یک ناحیه یا یک خلوت؟ چه چیزی باعث غربت آدم ها می شود و اصلاً چطور می شود که آدمی می پذیرد خود را از هر آنچه داشته و دارد دور افکنده و «ریشه کن» کند، یعنی ریشه خود را از خاک مادر برکند و در جایی دیگر گیرم مرغوب یا نامرغوب

- گویا چندان تفاوتی ندارد - بنشاند و به امید تنجه زدن و پکاندن خاک، تاریکی های سرزمینی دیگر را تا مغز استخوان به جان بخرد و زندگی در قلمرو دیگر را به تجربه بنشیند. این اتفاق ریشه سوز چیست؛ اتفاقی که دامن هدایت، جمالزاده، بزرگ علوی، چوبک، ساعدی، مدرسی، خاکسار، خویی، سردوزامی و بسیاری دیگر را گرفته و می گیرد و خواهد گرفت؟ و زبان...

صورت های مهاجرت به طور کلی امری است که در مبحث جامعه شناسی و جمعیت شناسی مطرح است. این رشته که امروزه در جوامع مختلف با سطوح علمی گوناگون و متنوع مورد استفاده قرار می گیرد به عنوان زمینه بسیار ارزشمندی در مطالعه جابه جایی های انسانی، در قلمرو های عام جغرافیایی از قبیل «ناحیه ای»، «منطقه ای» و «فرامنطقه ای» شناخته شده است. آنچه در نخستین گام از مطالعه مهاجرت و مهاجرین می تواند مورد تقسیم بندی علمی قرار بگیرد، بدون شک ویژگی های انسانی - اجتماعی «مبدأ» و «مقصد» مهاجرت است.

در کنار این ویژگی هاست که اصلی ترین بخش از شناسنامه هویت و ملیت انسان های مهاجر در قالب «واقعیت» های «بیرونی» و «درونی» ایشان، موقعیت و امکان بروز و تجلی اجتماعی می یابد. بخش گسترده ای از روبنا و زیربنای واقعیت های بیرونی و درونی هر انسان مهاجر را «زبان» و «متعلقات» آن زبان شامل می شود. حائز اهمیت اینجا است که همراه با صورت پذیرفتن مهاجرت، جابه جایی، نقل و انتقال و در نهایت ماواگزینی انسان مهاجر، «دیریاب» ترین و «دست نیافتنی» ترین عنصر جابه جا شده، در قلمروهای جغرافیای طبیعی و انسانی، «زبان» و «کارکرد»های فردی - اجتماعی اش است. شاید از این منظر بتوان به این نکته نیز اشاره داشت که مهاجرت، به رغم اینکه در ذات خود ایجادگر یک پارادوکس ریشه ای و بینازبانی است، اما امکان بروز قابلیت های نهفته ذهن ها و زبان های رویارو در امر مهاجرت را امکان پذیر می سازد. این مفهومی است که عمده تلاش مرا در نوشته حاضر به خود معطوف داشته است. در این فرصت سعی خواهم کرد با توجه به عناصر اصلی پویایی زبان و مکانیسم حیاتش در مهاجرت، به قابلیت های مهاجرپذیری و مهاجرفرستی متقابل زبان و ادبیات بپردازم.

پایه های اساسی بحث حاضر، در نخستین مرحله بررسی موضوع، قابلیت های «گفتاری» و «شنیداری» زبان است. همه ما در هر سطح از معلومات عمومی و اختصاصی و از هر طبقه و قشر اجتماعی، به سهم خود بهره برداری هایی از قابلیت ها و کارکردهای زبان داریم. خود ما، هر کدام نیز به وضوح با این نکته برخورد داشته ایم که در جایی، به ناگاه، محدوده دایره واژگان مان پیرامون موضوعی خاص محدود شده و به انتها می رسد، در حالی که ذهن مان در تودرتویی های خود به دنبال ادامه «گفتار» است، اما هر چه پیشتر می رود در «تاریکی» های خود بیشتر فرو می رود. شاید جست وجوی بی وقفه ضمیر ناخودآگاه مان است که ذهن مان را ترغیب به برداشت از دیگر منابع معرفتی می کند. از طرفی رفت و بازگشتی که در مسیر ذهن اتفاق می افتد سیاهه ای از جابه جایی های متوالی و مستمر مفاهیم و معانی را برای خود نگاه می دارد که می توان به دفعات از آن بهره برداری کرد.

در جانب این مسیر، واقعیت هایی قرار دارند که به ذهن و زبان هر انسان رنگ و رویی بومی و اقلیمی می بخشند. حال شاید بشود به راحتی از اقلیم زبان، بومیت، گستره پوشش انسانی، و داد و ستد های پایاپایی که به توالی در قلمرو هر زبان انجام می شود به عنوان مفاهیم کلی بحث مهاجرت با زبان و در زبان نام برد. ناگفته نگذارم که ادبیات در بسط حوزه کارکردی زبان و زایش مفاهیم سهم قابل ملاحظه ای دارد. به طوری که اگر روزی این قابلیت های زبان مورد انکار های گوناگون و عموماً سلیقه ای قرار بگیرد بی شک چیزی از این اقلیم به جا نخواهد ماند به جز معدود واژه هایی برای ساخت و ساز دنیای روزمرگی و روزمرگی ها.

زبان و ادبیات فراتر از آنچه که در قالب واقعیت ها می تواند به تعریف درآید یک موجود زنده و شناخته شده است. در زیر به طور اجمالی مطالبی پیرامون حیات زبان در مهاجرت، مهاجرپذیری و مهاجرفرستی زبان در حوزه ادبیات خواهیم داشت.

● اقلیم زبان

«انسان مهاجر» و «اندیشه هایش» هر دو مسافر «اقلیم زبان» هستند، مثل یک جان واحد در دو کالبد. خویشاوندی این دو، بنیان یک همزیستی زیبا و پویا را در یک زندگی واحد می گذارد. هر دو توامان از یکدیگر منتفع می شوند. یکی دریافت های دیگری را نامگذاری کرده و دیگری مجال جست وجو برای یافتن نام های گمشده زندگی را امکان پذیر می سازد. برخلاف تصور آن دسته از کسانی که واقعیت های زندگی انسانی را کوچه ای بن بست تصور می کنند و بر این ایده بادآورده خود پافشاری دارند، ادبیات در نقش حلقه مفقوده زبان، ذهن مخاطبین خود را وامدار سمت و سویی دیگر از واقعیت در «درون» می سازد. بدین ترتیب با توسعه بخشیدن به قلمرو ذهن، امکان کشف جغرافیایی به نام «اقلیم زبان» را فراهم می آورد. این اقلیم سرزمین انسان های خویشاوندی است که به تدریج به تفاهم در واژه ها و نام ها می رسند. در این سرزمین نه خبری از مرزبانان زره پوش است و نه قوانین و قواعدی که تنها به بهانه بازدارندگی سرریز های ذهن وضع شده اند. از اینجا فضایی که حائل بین «واقعیت های بیرون» و «واقعیت های درون» قرار می گیرد می تواند عنوان اقلیم زبان را بپذیرد. آیا موضوع جابه جایی و سفر واژه ها، که از بی شمار ذهن به بی شمار ذهن دیگر انجام می شود و در هر ذهن، پاره ای از مفاهیم و معانی مورد نیاز را متولد می سازد نمی تواند با عنوان مهاجرت زبان به بحث گذاشته شود؟ خواهی نخواهی این اتفاق در ادبیات ما به وقوع پیوسته است. آشنایی با مکانیسم این جابه جایی می تواند حاوی نکات بسیاری برای علاقه مندان به مباحث معرفتی و اندیشه ای در حوزه فرهنگ ایران باشد.

● مهاجرت زبان

آغاز مهاجرت و جابه جایی زبانی در ادبیات ایران را می توان از دوره قاجار به این طرف دنبال کرد. در این دوره است که مهاجرپذیری در زبان فارسی اتفاق می افتد. زمینه های بروز این جابه جایی نیاز جامعه رو به تحول ایران در زمان ولیعهدی عباس میرزا بود. او که با انگیزه آشنایی ایرانیان با دستاوردهای علمی اروپا مقدمات ترجمه متون علمی را از زبان فرانسه به فارسی مهیا ساخت، سنگ نخستین بنای تبادل افکار و عقاید فرهنگی را نیز بر جای گذاشت. داد و ستد در حوزه زبانی آغاز شد. آنچه که ما از منابع و ذخایر فرهنگ اروپایی - چه آثار کلاسیک اروپا و چه آثار معرفتی دوره گذار اروپا پس از نوزایی - دریافت و برداشت کردیم در حقیقت آینه نیازهای آن زمان ما بود. به نظر می رسد که نوعی از سرگرمی ها و دلمشغولی های مرسوم در آن زمان، جامعه ما و نخبگان جامعه را از تجزیه و تحلیل و بازخوانی روند حقیقی این جابه جایی صورت پذیرفته و دگرگون کننده بازداشته یا مغفول نگاه داشته است. پس از آغاز این جریان ترجمه است که بهره برداری ما ایرانیان از اندوخته ها و یافته های علمی و فرهنگی اروپاییان شدت می پذیرد، بی آنکه خود ما در خورد توان مان خرده ای بر آن انبان بیفزاییم. بر این استحاله پذیری هیچ عنوانی نمی توان گذاشت.

چه عنوانی می تواند پیچیدگی های نیاز عمومی یک جامعه و شهروندان اقلیم یک زبان را تعریف کند؟ کدام پیش داوری ها می تواند اندیشه عمومی جامعه ای رو به رشد را دعوت به توقف کند؟ و بالاتر از آن، بر اساس چه ویژگی هایی نیاز های معرفتی - اندیشه ای یک جامعه تعریف و پیش بینی می شود؟ و آیا این نیاز اصولاً قابل پیش بینی شدن هست؟

نیاز عمومی جامعه و فرهنگ ما، در زمان عباس میرزا در حقیقت به دنبال فراهم ساختن فضایی مناسب جهت گفت وگویی متقابل بود، گفت وگویی که طی آن ایران بتواند با هر چه که در توشه خود دارد به داد و ستدی دوجانبه یا حداقل، برداشتی تکمیل کننده صورت بدهد، نه اینکه بر روی جاده مصرف پیشروی کند، بی آنکه به عواقب آن بیندیشد... شاید قدری حیرت آور باشد که در بحثی فنی راجع به زبان، ما به برداشت هایی اشاره می کنیم که شاید در نگاه اول هیچ ارتباطی با اصل موضوع نداشته باشد... اما آیا جامعه نخبگان ما اسباب استطاعت این رویارویی را در خود دیده بودند؟ آیا در حوزه زبان ما که باید نقش پل ارتباطی بین ایران و فرانسه اروپا را ایفا کند توانایی واژگانی و تبادل مفاهیم وجود داشت؟ همان مفاهیمی که در بطن نوزایی اروپا پرورده شده و به بار نشسته بود؟

هیچ شکی نیست که نخستین گام در رویکرد ما به اروپا از منظر نیازهایی بود که شرایط خاص زمان بر ما تحمیل کرد و اندیشه و زبان ما از دریافت پیام های جانبی آن رویکردها غافل یا مجبور و ماذور بود و به ناچار شرایط را در بی پاسخی گذراند، همان شرایطی که امروزه نیز به صورتی دیگر بر ما تحمیل می شود و اندیشه و زبان ما از تامل در ذات آن ابا دارد و می هراسد و دور نگه داشته می شود و... در حالی که نسل کنونی جامعه ایران (یعنی نسلی که عموماً در گروه سنی ۱۸ تا ۴۲ سال قرار دارند و ۵۸ درصد از کل جمعیت ایران امروز را شامل می شود) کوچک ترین نقشی در ساخته شدن چنین شرایطی نداشته است، آیا نمی شد از این منظر با جهان پیرامون به گفت وگو نشست؟

برای انجام این گفت وگو نیاز به توانایی و تحمل رنج بار سفری در زمان بود، در حالی که ما، تنها و تنها، آستانه رضایتمان مصروف پرداختن هزینه های ناگزیر سفرهایی در جغرافیای دیگر ملل بود، نتایج این سفرها را در سفرنامه های امیران و قدرتمداران جامعه مان (از قاجار به این طرف) می توانیم ببینیم. در این کارنامه های تاریخی نخوت و رخوت، آنچه که بیش از هر چیز به چشم می آید و از لابه لای سکوت سال های سال و گرد و غبار داوری ها و پیش داوری های بی اعتبار به عنوان میراث جاودانه به ما می رسد عدم توجه اندیشمندان و اهل فرهنگ ما به زبان و اندیشه بومی مان است. در این سفرها پاروزنان دریای توفانی جامعه و مردم ما همه چون گنگ هایی خوابگرد، متکی بر ستون های کاخ های اسطوره ای، در خواب سنگی قرن، رویا به رویا، زمین و زمان را به دنبال آنچه که می توانست در سیاهه نیازهای امروز و فردا و فرداهای دور ما قرار بگیرند گشتیم. خوردیم و خفتیم و پس انداختیم. به عبارتی حضور ما در کنار قافله ای از جهانیان که می رفت تا تازه شدن را بیاموزد و به تعبیر سیدجمال الدین اسدآبادی «دیدن دگر آموزد و شنیدن دگر آموزد...» حضور ترحم آور و شبح وار گنگی بود که تنها و تنها اجبار گرسنگی او را در قافله جهان گنجانده بود. بی زبانی و بی اندیشه ای و توقف پرسشگری در آیین و فرهنگ ما شرایط را برای قافیه باختن زبان ما در برابر اندیشه و زبان غرب - خصوصاً فرانسه اروپا - مهیا ساخته بود، نکته ای که بسیاری از فرهیختگان آن زمان توجهی به آن نداشته اند، چون در شرایط آن روزگار، سهم زبان و اندیشه ما تلاش و شانه تکاندن از غبار قرون، به منظور غنی شدن بود. نخستین محصول چنین تن در دادنی به «غنای زبان» و افزایش حوصله در اندیشه ورزی، تنها و تنها ترویج روباه مزاجی در فرهنگ عمومی بود. به عبارتی نوع جایگیری اندیشه و زبان فارسی در قافله جهان و سقف مطالبات عمومی ما از رویارویی با دیگر فرهنگ ها و تمدن های جهان بود که تور تبعید زبان و اندیشه ایرانی را پهن کرد.

شاید بشود عناوین مجموع اتفاقاتی را که باید در این مقطع از تاریخ اندیشه ایران می افتاد و نیفتاد به شرح زیر ذکر کرد؛

الف) برخورداری از حافظه ویژه تاریخی، به طوری که در آن سطوح متنوع اندیشه اجتماعی ایرانی طبقه بندی شده باشد.

ب ) یکسونگری و هم اندیشی در بین قشرهای اجتماعی و قبیله حاکمان.

پ) ترویج فرهنگ گذر از اخلاق قبیله ای در بین سیاستگذاران جامعه.

ت) تشخیص نیازهای مختلف اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی جامعه.

ث)افسون زدایی از نهاد های قدرت و ثروت در جامعه.

ج) ترویج آموزش و پرورش عمومی بر مبنای نیازها و مدل یابی های روز.

چ) بسط زمینه های ارتباطات متقابل فرهنگی- اجتماعی.

نطفه مهاجرت در زبان فارسی در فضایی فاقد عناصر و عوامل فوق بسته شد. هر چند که اصل مهاجرت زبان از زاویه تبادلی و داد و ستد فرهنگی امری اجتناب ناپذیر، باارزش و ضروری زندگی انسان است.

شاهرخ تندروصالح



همچنین مشاهده کنید