جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آدم کش ها


آدم کش ها

بیرون هوا داشت تاریک می شد نور چراع خیابان از بیرون پنجره می تابید تو دو تا مرد کنار پیشخوان صورت غذ را خواندند از انتهای پیشخوان, نیک آدامز نگاهشان می کرد وقتی که آن ها آمدند تو, او داشت با جورج حرف می زد

در غذا خوری هنری باز شد و دو نفر آمدند تو. نشستند پشت پیشخوان.

جورج پرسید:«چی میل دارید؟»

یکی از آن‌ها گفت:«نمی‌دونم. تو چی می‌خوای بخوری، آل؟»

آل گفت:«نمی‌دونم چی می‌خوام بخورم.»

بیرون هوا داشت تاریک می‌شد. نور چراع خیابان از بیرون پنجره می‌تابید تو. دو تا مرد کنار پیشخوان صورت غذ را خواندند. از انتهای پیشخوان، نیک آدامز نگاهشان می‌کرد. وقتی که آن‌ها آمدند تو، او داشت با جورج حرف می‌زد.

اولی گفت:«گوشت سرخ کرده خوک می‌خوام، با سس سیب و پوره سیب‌زمینی.»

«این یکی الان حاضر نیست.»

«پس مرض داشتین توی صورت غذا نوشتین؟»

جورج توضیح داد:«این برای شامه. ساعت شش حاضر می‌شه.»

جورج نگاهی به ساعت دیواری پشت پیشخوان انداخت.

« ساعت پنجه.»

دومی گفت:« ساعت پنج و بیست دقیقه ست.»

«بیست دقیقه جلو می‌ره.»

اولی گفت:«اه، گور پدر ساعت. پس چی دارین که بخوریم؟»

جورج گفت:«همه رقم ساندویچ داریم که می‌تونم براتون بیارم. رون خوک با تخم مرغ داریم. ژامبون با تخم مرغ، جگر با ژامبون، استیک.»

« یه خوراک جوجه بهم بده با نخود سبز، سس کِِرم و پوره سیب‌زمینی.»

«اینم برای شامه.»

«هر چی می‌خوانم برای شامه، این چه وضعشه؟»

«می‌تونم براتون رون خوک با تخم مرغ بیارم، ژامبون با تخم مرغ، جگر با...»

مردی که اسمش آل بود گفت:« برو همون تخم‌مرغ با رون خوکت رو بیار.» یک کلاه لبه‌دار به سر داشت و یک پالتوی مشکی تنش بود که دکمه‌هاش تا بالا بسته بود، ریز نقش بود و رنگ پریده، با ابروهای نازک. شال‌گردن ابریشمی به گردنش بسته بود و دستکش هم داشت.

دیگری گفت:«برای من ژامبون و تخم‌مرغ بیار.» تقریباً هم‌هیکل آل بود. قیافه‌هاشان با هم فرق داشت ولی عین دو قلوها لباس پوشیده بودند. هر دوتاشان پالتوهای خیلی چسبانی تنشان بود. و نشستند، سرشان را آوردند جلو، و تکیه دادند روی پیشخوان.

آل پرسید:«چیزی واسه نوشیدن ندارین؟»

جورج گفت:«آبجو، نوشابه، جینجرایل.»

«مقصودم یه چیزیه که بشه بالا انداخت.»

«بهتون که گفتم.»

دیگری گفت:«عجب شهر گندیه. اسمش چیه؟»

«سامیت.»

آل به رفیقش گفت:«تو تا حالا اسمشو شنیده بودی؟»

رفیقش جواب داد:«نه».

آل پرسید:«شماها شب که می‌شه، چیکار می‌کنین؟»

رفیقش گفت:«شام می‌خورن، میان این‌جا و شام معروفشو می‌لمبونن.»

جورج گفت:«درسته.»

آل از جورج پرسید:«پس به عقیده تو درسته؟»

«معلومه.»

«بچه زبلی هستی، مگه نه؟»

«درسته.»

آن که ریزه بود گفت:«هیچم زبل نیستی. آل، تومیگی زبله؟»

آل جواب داد:«هالوئه.» رو کرد به سمت نیک:«اسمت چیه؟»

«آدامز.»

آل گفت:«یه بچه زبل دیگه. درست می‌گم، ماکس؟»

ماکس گفت:« این شهر پر از بچه‌های زبله.»

جورج دو بشقاب روی پیشخوان گذاشت، یکی با ران خوک و تخم‌مرغ و ژامبون و یکی دیگر هم با ژامبون و تخم‌مرغ. کنارشان هم دو طرف کوچک با سیب‌زمینی‌ سرخ‌کرده گذاشت و دریچه‌ای را که به آشپز خانه باز می‌شد بست.

از آل پرسید:«کدومش مال شماست؟»

«یادت نمیاد؟»

«تخم‌مرغ با رون خوک.»

ماکس گفت:«نگفتم چه زبله.» به جلو خم شد و تخم‌مرغ با ران خوک را برداشت. هر دو بی‌آن‌که دستکش‌هاشان را در بیاورند، بنا کردند به خوردن. جورج غذا خوردنشان رانگاه می‌کرد.

ماکس به جورج نگاه کرد و گفت:«چی‌چی رو نیگا می‌کنی؟»

«هیچ‌چی رو.»

«بهت می‌گم داشتی نیگا می‌کردی. داشتی منو نیگا می‌کردی.»

آل گفت:«شاید این بابا منظوری نداشته باشه، ماکس.»

جورج خندید.

ماکس بهش گفت:«هیچم خنده نداره. جدی می‌گم، هیچم خنده نداره، فهمیدی؟»

«عیبی نداره.»

ماکس رو کرد به آل:«که این‌طور، می‌گه عیبی نداره. این دیگه خیلی جالبه. اون فکر می‌کنه که عیبی نداره.»

آل گفت:«مخش خوب کار می‌کنه.» به خوردن ادامه دادند.

آل از ماکس پرسید:«هی، اون بچه زبله که اون ته پیشخوان نشسته اسمش چیه؟»

ماکس به نیک گفت:«هی، بچه زبل، از اون ته جم بخور و برو پشت پیشخوان پیش اون رفیقت.»

نیک پرسید:« که چی بشه؟»

«که هیچی نشه.»

آل گفت:«بهتره که بری اون پشت، بچه زبل». نیک رفت پشت پیشخوان.

جورج پرسید:« که چی بشه؟»

آل گفت:« به تو مربوط نیس. ببینم، تو آشپزخونه کیه؟»

«سیاهه.»

« سیاهه چیه؟»

«سیاه پوسته که آشپزی می‌کنه.»

«بگو بیاد این‌جا.»

«که چی بشه.»

«گفتم بگو بیاد این‌جا.»

«اصلاً شما می‌دونین کجایین؟»

مردی که اسمش ماکس بود گفت:«خوب هم می‌دونیم کجاییم. یعنی این‌قدر پخمه‌ایم؟»

آل بهش گفت:« تو عین یه پخمه حرف می‌زنی. مگه مرض داری که سر به سر این بچه می‌ذاری؟ گوش کن...» و رو به جورج گفت:« به سیاهه بگو بیاد این‌جا.»

«می‌خواین باهاش چیکار کنین.»

«هیچ‌چی بابا، مختو کار بنداز، بچه زبل. مگه با یه سیاه چیکار داریم که بکنیم؟»

جورج دریچه‌ای را که رو به آشپزخانه باز می‌شد باز کرد و صدا زد:«سام، یه دقیقه بیا این‌جا.»

در آشپزخانه باز شد و مرد سیاه آمد تو. پرسید:«چیه؟» دو مرد پشت پیشخوان نگاهی به او انداختند.

آل گفت:« خیلی خب سیاه، از سر جات جم نخور.»

سام سیاه با پیشبند و سر پا دو مردی را که پشت پیشخوان نشسته بودند نگاه کرد. گفت:«چشم قربان.»

آل از روی جار پایه‌اش آمد پایین. گفت:«من با این سیاهه و این بچه زبل می‌رم تو آشپزخونه. برگرد تو آشپزخونه، سیاه. تو هم دنبالش بچه زبل». دنبال نیک و سام‌آشپز، رفت توی آشپزخانه. در آشپزخانه پشت سرشان بسته شد.

مردی که اسمش ماکس بود روبه‌روی جورج نشست. به جورج نگاه نمی‌کرد، بلکه نگاهش به آینه‌ای بود که پشت پیشخوان بود. غذاخوری هنری پیش از این که غذاخوری بشود، سالن بود.

ماکس همان‌طور که توی آینه نگاه می‌کرد، گفت:« خب، بچه‌زبل، چرا هیچ چی نمی‌گی؟»

«مقصودتون از این کارا چیه؟»

ماکس صدازد:«آهای آل. این بچه‌زبل می‌خواد بدونه مقصودمون از این کارا چیه؟»

صدای آل از آشپزخانه آمد:«خب، پس چرا بهش نمی‌گی؟»

«تو خودت فکر می‌کنی مقصودمون چیه؟»

«چه‌می‌دونم.»

«چی فکر می‌کنی؟»

ماکس حرف که می‌زد، همه‌اش به آینه نگاه می‌کرد.

«خوش ندارم بگم.»

«آهای، آل این بچه زبله خوش نداره بگه درباره این جریان چی فکر می‌کنه.»

آل از آشپزخانه گفت:«خیلی خب، گوشم به توئه.». دریچه‌ای را که مال رد کردن ظرف‌ها به آشپزخانه بود با یک شیشه سس باز کرده بود. از توی آشپزخانه به جورج گفت:«گوش کن، بچه زبل، یه کمی از بار فاصله بگیر. تو هم همین‌طور ماکس، یه کمی برو به چپ.» مثل عکاسی بود که می‌خواهد عکس دسته جمعی بگیرد.

ماکس گفت:«خب، بچه زبل، بگو ببینم، فکر می‌کنی حالا چی می‌شه؟»

جورج حرف نزد.

ماکس گفت:«پس حالا بهت می‌گم. ما می‌خوایم یه سوئدی رو بکشیم. تو یه سوئدی گردن‌کلفتی به اسم ئول آندرسون می‌شناسی؟»

«آره.»

«هر شب میاد این‌جا غذا می‌خوره، نه؟»

«گاهی وقت‌ها میاد این‌جا.»

«ساعت شش میاد، درسته؟»

«اگه بیاد.»

ماکس گفت:«همه اینارو ما می‌دونیم، بچه زبل. از چیزای دیگه حرف بزنیم. تو هیچ سینما می‌ری؟»

«بعضی وقت‌ها.»

«باید بیش‌تر بری، سینما جون می‌ده برای بچه‌زبل‌هایی مث تو.»

«دلیلش چیه که می‌خواین ئول آندرسونو بکشین؟ مگه چیکارتون کرده؟»

«هیچ‌وقت که این بختو نداشته که کاریمون بکنه. حتی ماها رو هم تا حالا ندیده.»

آل از آشپزخانه گفت:«فقط همین یه دفعه ما رو می‌بینه.»

جورج پرسید:« خب، پس برای چی می‌خواین بکشینش؟»

«به‌خاطر یه رفیق. برای این که لطفی در حق یه رفیق بکنیم، زبل.»

آل از آشپزخانه گفت:« چاک دهنتو ببند. تو خیلی ورِ مفت می‌زنی.»

«نمی‌خوام بذارم به این بچه‌زبل بد بگذره، مگه نه بچه زبل؟»

آل گفت:«می‌گم زیاد ورِ مفت می‌زنی. سیاهه و این یکی بچه زبله خودشون با خودشون خوشن. عین این دخترای توی صومعه حسابی بستمشون.»

«نکنه خودتم توی صومعه بوده‌ی؟»

« شایدم بوده‌م.»

«تو توی یه کنیسه جهودا بوده‌ی، می دونم کجا بوده‌ی.»

جورج نگاهی به ساعت انداخت.

«اگه کسی اومد تو، بهش می‌گی که آشپز رفته بیرون و اگه اصرار کرد بهش می‌گی که باید خودت بری تو آشپزخونه و غذا درست کنی. فهمیدی، بچه‌زبل؟»

جورج جواب داد:« باشه. خب، بعدش چیکار می‌کنین؟»

ماکس گفت:« بعد معلوم می‌شه. اینا چیزایی هستن که آدم قبلش نمی‌دونه.»

جورج باز به ساعت نگاه کرد. شش و ربع بود. در ورودی باز شد و یک راننده تراموا آمد تو.

گفت:« سلام، جورج. شام حاضره؟»

جورج گفت:« سام رفته بیرون. تا نیم‌ساعت دیگه برمی‌گرده.»

راننده گفت:« پس بهتره که برم یه دوری بزنم.» جورج به ساعت نگاه کرد. شش و بیست دقیقه بود.

ارنست همینگ‌وی

برگردان: رضا قیصریه


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.