یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
ساعت مرگ
رمان «ساعتها» بر اساس زندگی و افكار ویرجینیا وولف، نویسندهٔ نامآور انگلیسی (۱۹۴۱ ـ ۱۸۸۶) توسط مایكل كانینگهام در سال ۱۹۹۹ به چاپ رسید و توانست جوایزی همچون «پن فاكتر» و «پولیتزر» را از آن خود كند.
كانینگهام اساس كار خود را رمان «خانم دالووی»قرارداده است. با این فرق که ماجراهای «خانم دالووی» در لندن ۱۹۲۰ واقع میشود و قصه رمان «ساعتها» به نیویورك ۱۹۹۰ تعلق دارد. در ضمن «ساعتها» نام اولیهٔ رمان «خانم دالووی» نیز بوده است.
بر اساس این رمان فیلمی نیز توسط استفن دالدری در سال ۲۰۰۳ ساخته شده و جوایزی چون «گولدن گلوب» و یك جایزه اسكار را نیز نصیب خود كرده است.
در این اثر، تأثیر رمان مشهور «خانم دالووی» نوشتهٔ ویرجینیا وولف بر سه نسل از زنان در قالب حكایت سه زندگی و سه زن به طور موازی روایت میشود.
▪ در این نوشتار مضمون «مرگ» در هر سه روایت به اجمال بررسی میشود:
۱) زندگی ویرجینیا وولف:
زنی كه از زندگیاش به ستوه آمده است، در مكانی دور افتاده به نوشتن رمان «خانم دالووی» مشغول است. او در حین نوشتن رمان دچار اختلال ذهنی و روانی میشود و در پی آن به فكر خودكشی میافتد. انگیزه او از خودكشی، نداشتن یك همدرد و درك نشدن از سوی اطرافیان و تنهایی اوست. فرجام كار نیز رفتن به میان رودخانه و فرورفتن در اعماق آب است.
رمان «ساعتها» با روایتی تكان دهنده از خودكشی وولف آغاز میشود. ویرجینیا در طول حیات خویش سه بار دست به خودكشی زد(مانند صادق هدایت). یك بار در سن ۲۲ سالگی، بار دوم در سن ۳۱ سالگی(یك سال بعد از ازدواج با لئونارد وولف) و سرانجام در سن ۵۹ سالگی.
نگاهی به زندگی وولف سه مرحلهٔ حساس از حیات او را نشان میدهد كه با اختلال روحی و روانی همراه بوده است. اولین مرحله مرگ مادرش در سال ۱۸۹۵ است كه بعدها وولف از این واقعه به عنوان بزرگترین فاجعه زندگیاش یاد میكند و دو سال بعد خواهر ناتنیاش از دنیا میرود و ویرجینیا به خاطر تألمات روحی این حادثه به بستر بیماری میافتد. او در همین سال نوشتن خاطراتش را شروع میكند.
در سال ۱۹۰۴ پدرش از دنیا میرود و او برای دومین مرحله دچار پریشانی احوال میگردد و فكر خودكشی از اینجاست كه با او همراه میشود. مدتی را با رنج این بیماری پشت سر میگذارد و چندی بعد ازدواج میكند.
سال ۱۹۱۳ سومین مرحلهٔ بیماری گریبانش را میگیرد. در این زمان از سوی پزشكان به او توصیه اكید میشود كه فكر باردار شدن را از سر به در كند و از آنجایی كه به شدت به كودكان علاقهمند بود، این خلاء را تا حدودی با گذراندن اوقات خویش با بچههای برادر و خواهرش پر میكند.
وولف در طرح نوشتههایش با جهان بیرون چندان سر و كار نداشت و بر آن بود كه اساس طرح خود را بر دنیای درونی شخصیتها پایهریزی كند. او با وجود بیماریاش خلاقیت خود را از دست نداده بود و تمركز درونیاش به او این امكان را میداد كه به طور مداوم ده تا دوازده ساعت یكسره بنویسد.
سرانجام در مارس ۱۹۴۱ یادداشتهایی را برای شوهر و خواهرش بر جای گذاشت و خودش را به درون رودخانه افكند. او بیم آن را داشت كه باز هم اسیر جنون شود و از نوشتن باز ایستد.
در جایی از رمان «ساعتها» بچهها پرندهٔ كوچكی را به نام توكا مییابند كه در حال مرگ است. آنها پرنده را به بقیه نشان میدهند و كمكم به فكر انجام مراسم خاكسپاری میافتند. برایش بستری آماده میكنند و مقدمات مراسم تدفین را فراهم میآورند. مقداری علف میچینند، چند گل زرد، و سلیقهشان را در تزیین و رعایت آداب كفن و دفن به كار میبرند.
«ویرجینیا با لذتی دور از انتظار به حلقهٔ محقر گل و خار، این بستر مرگ وحشی، نگاه میكند؛ بدش نمیآید خودش آن جا دراز بكشد.»
در این جا گفتوگوهای شخصیتها و عقاید و نظراتی كه پیرامون مردن پرنده مطرح میشود و بیان احساسات وولف در این باره، از جهانبینی و نگرش خاص او به مقولهٔ مرگ و زندگی پرده بر میدارد. مرگباوری و مرگاندیشی بر افكار، تخیلات و درگیریهای ذهنی وولف سایه افكنده است و پرندهٔ مرده میتواند نشانهای باشد از مرغ روح ویرجینیا كه در قفس تن به تنگ آمده است و برای در هم شكستن این كالبد ناشكیباست. در جایی پرپر شدن گلهای زندگی را پس از مرگ به خاطر میآورد و حسی گورستانی را القاء میكند. با این حال این تصورات برای او نامطبوع نیست. او به پیشواز مرگ میرود و در آغوشش میكشد:
ـ «بیرون، توی باغ پشتهٔ سایهدار توكا در تابوتش در پناه بوتهها دیده میشود. باد تندی از شرق میوزد و ویرجینیا به خود میلرزد. انگار كه خانه را (آن جا كه گوشت گوساله روی اجاق است، آن جا كه چراغها روشن است) ترك گفته و وارد قلمرو پرندهٔ مرده شده است. به فكر میافتد كه تازه دفن شدگان، پس از آن كه سوگواران دعاها را خواندند، حلقههای گل را گذاشتند، و به ده برگشتند. پس از این كه چرخها روی گل خشكیدهٔ جاده غلتید، پس از آن كه شام صرف شد و روكش تختها را پس زدند و گلهایش را باد به سبكی پرپر میكند. این حس گورستانی ترسناك است، اما نه چندان نامطبوع؛ واقعی است؛ چیزی نیست جز واقعیتی فراگیر ...
... با خود میگوید یك موجود زنده در زندگی پیش از مرگ، چه قدر فضا اشغال میكند، در اطوار و حركات و نفس كشیدن چه قدر توهم اندازه وجود دارد. وقتی بمیریم ابعاد حقیقی پیدا میكنیم، و این ابعاد چه قدر حقیر است»
وولف در بطن مرگ میزید و مرگ و رستاخیز را مسحور كننده میداند. او مرگ را فراگیرترین و حقیقیترینِ واقعیات میبیند و انسان را در برابر آن حقیر.
۲) زندگی لارابراون
این داستان سالها بعد از قصه اول و در دهه پنجا واقع میشود. رمان «خانم دالووی»، این زن میان سال را تحت تأثیر قرار میدهد.
او دارای همسری مهربان(دن) و پسری مؤدب(ریچارد) است و به مناسبت جشن تولد شوهر خود در حال پخت كیك است و همزمان، رمان «خانم دالووی» را نیز مطالعه میكند.
لارابراون تصویر دیگری از خانم دالووی است. او در صدد است كه خود را از مشكلات زندگی رها كند و در این میان متأثر از رمان «خانم دالووی»، پسرش را به یكی از آشنایان میسپارد و میرود كه به زندگی خود خاتمه دهد، ولی موفق نمیشود و پشیمان به خانه بر میگردد.
لارابراون مرگ را كاری راحت، همچون گرفتن یك اتاق در هتل میداند، لیكن در عمل به آن مردد و دودل است. مرگ از نگاه او سنگدلانه و سرگیجهآور و كمی مرموز و مبهم است. فكری انتزاعی و رعشهآور. با این حال آن را تسكین دهنده میداند و زیبایی ترسناكی در مرگ میبیند. مرگی كه لارا در ذهن خود پرورش داده است، در فرزندش، ریچارد، به كمال میرسد و در قصه بعدی از ذهنیت خارج میشود و نمود عینی مییابد.
۳) زندگی كلاریس ون:
قصه سوم سالها بعد از قصه دوم اتفاق میافتد (اواخر دهه ۹۰ و اوایل سال ۲۰۰۰).
رمان «خانم دالووی» الهام بخش نویسندهای موفق به نام «كلاریس ون» میشود. كلاریس بر خلاف دو زن قبلی، سرزنده و پر تحرك است. او اصرار دارد كه دوست شاعر و بیمارش، ریچارد، را به یك جشن خانوادگی دعوت كند. ریچارد فردی منزوی و مبتلا به بیماری ایدز است و در آستانه مرگ قرار دارد. او مصداقی از تك افتادگی و تنهایی انسان عصر حاضر ماست. جشنی خانوادگی به مناسبت موفقیت ادبی ریچارد تدارك دیده شده است ولی خود ریچارد معتقد است كه برگزاركنندگان جشن، از سر دلسوزی و ترحم برایش جشن میگیرند و اگر سالم بود برایش جشنی هم نمیگرفتند. از این روست كه حاضر نمیشود در جشن شركت كند. در این بخش از رمان، مرگ از دیدگاه كلاریس به آسایش و راحتی درون یك اتاق تشبیه شده است، و رمان كه با خودكشی ویرجینیا شروع شده بود با مرگ ریچارد به پایان میرسد.
ریچارد نزدیكترین شخصیت به ویرجینیا و در واقع خود وولف است كه قبلاً به زندگی خود پایان داده است. نگاه به مرگ و مردن از این منظر با آنچه كه به عنوان پایان راه تصور میشود، یكی نیست و برعكس، آغاز راه و نقطهٔ رهایی و تزكیه آرام گرفتن روحی بیقرار و منقلب است.
ویرجینیا مرگ را دروازهٔ ورود به شهری میداند كه در آن جشن با شكوهی در حال برگزاری است:
«با خود میگوید خانم دالووی خانهای است بر فراز تپهای كه قرار است جشنی در آن برگزار شود. مرگ، شهری است در پای تپه كه خانم دالووی هم شیفتهٔ آن است و هم از آن میترسد و به طرز مبهمی خواهان آن است كه چنان در اعماقش غوطهور شود كه راه بازگشت نداشته باشد.»
وولف در تمام لحظههای زندگیاش با اندیشهٔ مرگ دست و پنجه نرم كرد. آثار او نشان از آن دارد كه همواره برای میزبانی از مرگ آماده بوده است؛ مرگی كه برای او استعلاء به ارمغان میآورد. پاكیزگی و اعتلایی كه در مرگ است، آرامش بزرگ آن كه با كلّ كائنات در ارتباط است، فخیم و فسادناپذیر میشود.
بهرام انجم روز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست