یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
کودکی را به خاطر بسپاریم
ماجرا مربوط به بیست و چند سال پیش است؛ وقتی که من تازه وارد مهدکودک شده بودم تا برای رفتن به دبستان آماده شوم. آن روزها وضع اقتصادی خانواده ما خوب نبود؛ لباسهای من و خواهر و برادرم را مادر میدوخت؛ هرچند که خیاطی او خیلی خوب نبود.
وقتی قرار شد به مهد بروم، خیلی دلم میخواست پدرم یکی از آن لباسهای زیبا را که همیشه پشت ویترین مغازه نزدیک خانه میدیدم، برایم بخرد، اما طبق معمول، یک شب پدر با پارچهای در دست به خانه آمد؛ آن را به مادر داد و گفت؛ برایش یک لباس مناسب بدوز. مادر هم تمام تلاش خود را به کار برد و انصافا لباسی دوخت که از لباسهای قبلیام خیلی بهتر بود، اما این یکی هم اشکال داشت؛ جادکمهایها خیلی کوچکتر از دکمههایی بود که مادر به لباسم دوخته بود. هنوز هم نمیدانم چرا آن موقع هر کاری کردم، مادر میگفت این جادکمهایها بزرگتر نمیشود. خیلی هم که اصرار میکردم سرم داد میزد، مگر چه میشود اگر برای بستن دکمهها یک کمی به خودت زحمت بدهی؟
من هم بالاخره پذیرفتم، صبحها به سختی دکمهها را میبستم و عصرها سختتر بازش میکردم و به خودم میگفتم کسی که نمیداند این جادکمهایهای لعنتی اینقدر تنگ و جان سخت هستند.
روزها پشتسر هم میگذشت، من و همکلاسیهایم چیزهای جدیدی یاد میگرفتیم و با دنیای اطراف بیشتر آشنا میشدیم. من هم همیشه یکی از شاگردان خوب کلاس بودم و کلی هم تشویق میشدم؛ تا این که یک روز معلم گفت: «بچهها شما دیگر بزرگ شدهاید و باید بتوانید قسمت مهمی از کارهایتان را خودتان انجام دهید.» بعد هم مثالهایی زد؛ مانند بستن و باز کردن بند کفشها، مرتب کردن اتاق، کمک به مادر در کارهای خانه و... اما موضوعی را که برای آن روز انتخاب کرد، پوشیدن لباس بود و گفت: «خیلی از بچهها هنوز نمیتوانند دکمههای لباسشان را درست ببندند و باز کنند.» و باز هم نمیدانم چرا او انگشت خود را رو به من گرفت و گفت: «تو بیا اینجا» بعد هم یکی دیگر از شاگردان را جلوی کلاس آورد و گفت: «حالا میخواهم ببینم کدام یک از شما زودتر میتواند دکمههای لباسش را باز کند و بعد هم ببندد.»
در همان سنین پنج شش سالگی، دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد. حتما خودتان میدانید چه اتفاقی افتاد. بخصوص آن که دکمههای لباس دوستم از آنهایی بود که به سرعت و بدون کوچکترین زحمتی باز و بسته میشد؛ دکمههایی که با کشیدن دو طرف پیراهن به سادگی باز میشود. سرتان را درد نیاورم تا وقتی او همه دکمههایش را باز کرد و بست، من تنها توانستم یک دکمه را باز کنم. معلم با چشمهای پر از سوال و تعجب مرا نگاه میکرد و فقط سری تکان داد و هیچ نگفت، اما وقتی متوجه شد همان یک دکمه را هم نمیتوانم ببندم به کمکم آمد و آن موقع بود که متوجه مشکل لباس من شد. دستی به سرم کشید و گفت: «برو بنشین.»
پس از آن من یک هفته به مهد نرفتم.
***
نمیدانم چرا ولی این خاطره همیشه با من همراه است. آنقدر که بعدها وقتی بزرگتر شدم، هنگام خرید لباس اول دکمههای آن را امتحان میکردم.
من حالا یک معلم هستم و کنار همه درسهایی که خوانده و دورههایی که دیدهام این خاطره به من یادآوری میکند، روحیه بچهها چقدر حساس است. برای آنها چیزهایی مهم است که ممکن است ما بهسادگی از کنارش بگذریم.
به نظر من خاطرههای دوران کودکی، راهنمای خوبی برای همه پدرها، مادرها و معلمهاست. راهنماهایی که در هیچ کتابی نوشته نشده و در هیچ دانشگاهی تدریس نمیشود.
مترجم: زهره شعاع
wikihow.com
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
امیرعبداللهیان حسین امیرعبداللهیان اوکراین دولت سیستان و بلوچستان انتخابات جنگ مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم افغانستان مجلس
سیل هواشناسی تهران شهرداری تهران بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی یسنا آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی خودرو دلار قیمت خودرو قیمت دلار مسکن قیمت طلا تورم بانک مرکزی بازار خودرو حقوق بازنشستگان ارز
مسعود اسکویی تلویزیون ایتالیا صدا و سیما دفاع مقدس حج مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل جنگ غزه حماس روسیه آمریکا انگلیس یمن نوار غزه ایالات متحده آمریکا جنگ اوکراین
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان رئال مادرید لیگ برتر باشگاه استقلال بازی باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
خواب آیفون اینستاگرام دیابت اپل ناسا صاعقه تبلیغات موبایل گوگل
سلامت کبد چرب فشار خون گرما