یکشنبه, ۳۱ تیر, ۱۴۰۳ / 21 July, 2024
مجله ویستا

کار انتقاد (2) (اردیبهشت 1343)



      کار انتقاد (2) (اردیبهشت 1343)

مسئلهء روابط اثر هنری با هنر ، اثر ادبی با ادبیات ، انتقادها با منتقد ، به همان صورت که مطرح کردم ، بنظر من طبیعی و فطی جلوه می کرد. درک قابل بحث بودن این مسئله یا بهتر بگوید: درک این نکته را که انتخاب صریح و قاطعی در این مسئله لازم است مدیون آقای «میدلتن موری» هستم . نسبت به آقای «میدلتن موری» دین روزافزونی بگردن خودم احساس می کنم. اغلب منتقدان دست اندرکارا بهامند . آنها سازش می کنند ، به سکوت برگزار می کنند، با مهربانی نوازش می کنند، کوتاه می آیند ، بزور عیب جوئی‌های بیهوده و در عین حال به همراه سخنان تسکین بخش ، تحت فشار می گذارند و ادعا می کنند که یگانه فرق آنها با دیگران اینست که آنها اشخاص خوش جنسی هستند و حال آنکه دیگران شهرت بسیار مشکوکی دارند . آقای «موری» از این منتقدان نیست . او میداند که انسان باید وضع مشخصی برای خود انتخاب کند و گاه بگاه بخود می قبولاند که بعضی از عقاید را بدور اندازد و بجای آن عقاید دیگری را برگزیند. او دیگر آن نویسندهء گمنامی نیست که چند سال پیش در یک مقالهء ادبی نوشت که رومانتیسم و کلاسیسیسم تقریباً یک چیز واحدند و قرن واقعی کلاسیک در فرانسه آن قرنی بود که کلیسای «گوتیک» و «ژاندارک» را بوجود آورد. من با مفهومی که آقای «موری» به کلاسیسیسم و رومانتیسم قائل است موافق نیستم. بنظر من فرق بین ایندو بیشتر فرق بین کامل و ناقص ، پخته و خام و نظم و آشفتگی است . اما آنچه آقای «موری» می‌خواهد بما نشان بدهد اینست که نسبت به ادبیات نیز مانند هر چیز دیگر ، حداقل دو راه وجود دارد که انسان نمی تواند هردو آنها را با هم در پیش بگیرد . و با راهی که خود در پیش گرفته است گوئی می خواهد بگوید که آن راه دیگر اصلا حق ندارد در انگلیس وجود داشته باشد . زیرا به استنتاج خود جنبهء ملی و نژادی داده است.

آقای «موری» نتیجه گیری خود را با وضوح کامل انجام داده است . می گوید :«کاتولیسیسم از اصول فرمانروائی روحی بی چون و چرائی در بیرون از وجود فرد دفاع می‌کند ، و اساس کلاسیسیسم نیز در ادبیات چنین است.»

هرچند که این همهء آن حرفهائی نیست که می توان دربارهء کاتولیسیسم یا کلاسیسیم گفت ، اما در داخل دائره ای که گفتگوی آقای «موری» را در خود می‌گیرد ، این تعریف اعتراض ناپذیر بنظر میرسد. آن عده از میان ما که طرفدار آن چیزی هستند که «آقای موری» کلاسیسیسم می نامد ، معتقدند که انسانها تا نسبت به چیزی در بیرون از وجود خودشان سوگند وفاداری نخورند ، نمی توانند از عهدهء کاری برآیند. من میدانم که «دربیرون» و «در دورن» اصطلاحاتی است که به مشاجرات زیادی راه میدهد و هیچ روانشناسی نمی تواند بحثی را که بر چنین حرفهای بیهوده ای متکی باشد تصویب کند. اما من دوست دارد باور کنم که آقای «موری» و من می توانیم با موافقت هم بپذیریم که همین اصطلاحات برای هدف ما بدرد می خورد و به ملامت‌های دوستان روانشناس‌مان اهمیتی ندهیم. اگر شما تصور می کنید که چیزی را دربیرون از وجود انسان باید تصور کرد ، باشد! می پذیریم که چنین است . پس اگر آنچه مورد توجه یک فرد است روش سیاسی است ، باید او به یک اصل یا یک شکل حکومت و یا به یک پادشاه وفادار باشد. اگر به مذهبی توجه دارد و دارای مذهب است به یک کلیسا و بالاخره اگر به ادبیات علاقمند است بنظر من باید به آن اصولی که من در فصل اول کوشیدم بیان کنم پای بند باشد. با وجود این نکتهء دیگری نیز بنوبهء خود بمیان می آید که آقای «موری» آنرا چنین بیان کرده است: «نویسندهء انگلیسی، مذهبی انگلیسی و سیاستمدار انگلیسی ، هیچوقت اصولی را از اسلاف خود به ارث نمی برد. آنها فقط این ارث را برده اند: ادارک اینکه ، بعنوان آخرین راه حل، تسلیم ندای درون خود شوند. اعتراف می کنم که این وضع در مورد بعضی ها صدق می کند. مثلا در مورد «لوید جورج» کاملا صادق است. اما چرا «بعنوان آخرین راه حل»؟ آیا اینان تا آخرین لحظه، با ندای درون خود مخالفت می کنند؟ بنظر من آنها که دارای این «ندای درون» کاملا شبیه اصل و قاعده‌ای بسیار قدیمی است که بوسیلهء یکی از منتقدان سلف بیان شده و بزبان آشنای امروزی می گوید که هرکسی «مطابق دلخواه خود» رفتار کند. صاحبان این «ندای درون» همان مردمی هستند که ده نفری در یک کوپهء قطار سوار می شوند و برای تماشای یک مسابقهء فوتبال به «سیوانسی» میروند و به ندای درونشان گوش میدهند که در گوششان پیام جاودانی غرور و ترس و علاقه را می خواند.

آقای «میدلتن موری» بعداً با ظاهر عادلانه ای بیان می کد که در اینجا سوء تعبیری شده است. او می گوید: اگر آنان(نویسنده، مرد مذهبی و سیاستمدار انگلیسی) در کار جستجوی شناختن کاملا عمیق شوند – که نه تنها به یاری هوش بلکه با تمام وجود شخص انجام می گیرد – به بک «من» خواهند رسید که جهانی است.» این تجربه ای است که از اغلب نیروهای دوستداران فوتبال ما فراتر است. این تجربه، هرچه باشد ، تصور می کنم چنان توجهی به کاتولیک‌ها بخشیده است که دربارهء این تمرین خود رساله‌ها بنویسند. اما کاتولیک‌هائی که این کار را می کردند ، من معتقدم که، خودستاهای هیجان زده نبودند ، کاتولیک فکر نمی کرد که خودش همانند خدا است . «آقای موری» می گوید : «کسی که خود استنطاق می کند ، در پایان صدای خداوند را خواهد شنید.» در تئوری ، این عقیده به نوعی «وحدت مطلقه» منجر میشود که من معتقدم اروپائی نیست – همانطور که آقای «موری» معتقد است که کلاسیسیسم انگلیسی نیست . و نتیجهء عملی آن شعری نظیر «هودیبراس» (1) است . . .

. . . مسئله این نیست که چه عقیده ای بطور طبیعی یا بسادگی به مغز ما میرسد، بلکه مسئله اینست که کدامیک خوب است ؟ یا بهتر بگوئیم فلان روش بهتر است و فلان روش بی اهمیت . اما چگونه چنین انتخابی می تواند بی اهمیت باشد ؟ مسلماً با استناد به مبانی نژادی یا فقط بسادگی و با ادعای اینکه فرانسویان چنانند و انگلیسیها چنین ، نمی توان مسئله را حل کرد: آیا کدامیک از این دو نظر متضاد درست است؟ و من نمی توانم بفهمم که چرا اختلاف بین کلاسیسیسم و رومانتیسم در کشورهای لاتین نسبتاً عمیق است (همانطور که آقای «موری» می گوید) و در کشور ما نامحسوس است. زیرا اگر فرانسویان طبیعتاً کلاسیک هستند ، چرا کلاسیسیم در فرانسه بیشتر از انگلستان با عکس العمل روبرو شده است؟ و اگر کلاسیسیسم برای آنها طبیعی نیست و چیز اقتباسی است چرا در اینجا اقتباش نشود؟ آیا فرانسویان در سال 1600 کلاسیک بودند و انگلیسیها در همان سال رومانتیک؟ بنظر من یک فرق بسیار مهم وجود داشت و آن فرق این بود که فرانسویان در سال 1600 وضعی بسیار نزدیکتر به کمال داشتند.

3

این بحث شاید به نظر آید که ما را از موضوع اصلی این مقاله دور کرد . اما این ارزش را داشت که نظر آقای «موری» را دربارهء مقایسهء «نیروی خارجی» و «ندای درون» بدست بدهد. زیرا برای کسانیکه از «ندای درون» اطاعت می کنند (شاید «اطاعت می کنند» کلمهء رسائی نباشد.) هیچیک از آنچه من می توانم دربارهء انتقاد بگویم کوچکترین ارزشی نخواهد داشت. وقتیکه انسان «ندای درون» دارد دیگر چه احتیاجی به داشتن «اصول» هست؟ اگر من چیزی را دوست دارم همان برای من کافیست ، و اگر عدهء کافی از میان ما همه با هم فریاد بزنند که آنرا دوست دارند نظر آنها باید برای ما هم (که آنرا دوست نداریم) کافی باشد. آقای «کلوتن بروک» می گوید قرارداد هنر قراردادی است که متقدمین بنای آنرا می گذارند. و ما نمی توانیم هرچیزی را که خوشمان می‌آید دوست بداریم ، بلکه باید به دلایلی که خوشمان می آید دوست بداریم. اما ما عملا بهیچوجه به کمال ادبی توجه نداریم . جستجوی کمال علامت بی استعدادی است زیرا نشان می دهد که نویسنده وجود یک فرمانروائی روحی بالمنازع را در خارج از وجود خودش پذیرفته است و می کوشد که با آن سازش کند و میگوئیم که بت پرستی را قبول نداریم . اصول پیشوائی کلاسیک اینست که از آئین و یا عرف تبعیت کند نه از شخص.» و ما اصول را نمی خواهیم بلکه اشخاص را می خواهیم.

«ندای درون» یعنی این. این ندائی است که برای آسان ساختن مطلب می توانیم نامی به آن بدهیم : و نامی که من پیشنهاد می کنم «لیبرال بازی» (2) است.

ناتمام

 

............................................................................................

1-Hudibras: شعر هجائی «ساموئل باتلر» (1680-1612) که در آن کشیشان خرافاتی انگلیس مسخره شده اند.

2-کلمه‌ای که در اینجا خود «الیوت» بکار برده Whiggery است. در انگلیس همانطور که حزب محافظه کار را «Tory» می نامند ، حزب لیبرال نیز در اغلب موارد پابند عرف نیست و روی خود بینی خاص عمل میکند Whigs خوانده میشود. منظور از کلمهء فوق رفتاری نظیر رفتار این حزب است. مترجم

    بخش اول: http://anthropology.ir/node/19253     اطلاعات مقاله: انتقاد کتاب- دوره ی دوم- اردیبهشت 1343- ضمیمه ی کتاب دختر رعیت- کتاب دوم- صفحات: 3 تا 6 مجموعه ابراهیم میرهاشم زاده  

ورود به صفحه مقالات قدیمی

anthropology.ir/old_articles