چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
پاساژ علاءالدین محلی برای فعالیت زنان
فریاد شهر به اوج میرسد، خورشید با تمام توان بر سر شهروندان نور میبارد، خیابان زیر گامهای سریع اهالیاش تاب از کف داده، سه، دو، یک و اینک چراغ سبز میشود، همهمهء بوق ماشینها که گوشهایت را به لرزه درمیآورد، به خود میآیی و میفهمی که قرار است بقیهء مسیرت را در گهوارهء خیابان قفل شده بگذرانی، مردمکهایت با تمام قوایشان راهی میجویند اما چارهء تو در انتظار است، پس آرام میگیری و چشمهایت را به حال خودشان رها میکنی تا در پس دیوارهای شهر غبار گرفته، نوشتههایی را بیابی که ثانیههایت را با آنها قسمت کنی. هنوز چشمهایت در تب و تابند که تصویری تو را به خود میخواند، در بستر دود و صدا تصویری از جدیدترین اختراع بشری که تلفنی است زیبا، تو را با خود به رویا میبرد، هنوز با تصویر همسفری که صدای بوق مهیبی تو را به جلو فرا میخواند قفل خیابان کمی بازتر شده، گویی در نمایشگاهی قرار گرفتهای با تابلوهایی که هر یک برای ساختن رویایی بزرگ کافی است. تابلوها یکی پس از دیگری تو را بدرقه میکنند تا به ساختمانی برسی که مامن تمام آن رویاهاست، چشمهایت تب و تاب عجیبی را در وجودت شعلهور ساختهاند، درمان دردت در قلب ساختمان بلند خلاصه میشود پس دل به دریا میسپاری و تن در رودخانهء انسانهایی که به مانند تو سحر و جادوی ساختمان اسیرشان کرده. گویی بنایی که نام علاءالدین را با خود یدک میکشد چراغ جادویی را در دل خود دارد، هنوز به داخل نرفتهای که فشار جادوشدگان دیگر تو را در بطن رود جای میدهند، سرگیجهء عجیب آزارت میدهد، تو که با چند تصویر، رویاها برای خود ساخته بودی اینک در میان مغازههایی جای گرفتهای که آن رویاها را برایت به حقیقت تبدیل کردهاند انگار که چشم کم آوردهای برای دیدن این همه اختراع موجود دوپا، تلفنهای همراه هر یک زیباتر از آن یکی تو را به خود فرا میخواند ...
● فرش قرمزی که پهن نیست
در حال گشت و گذار در میان رویاهایت هستی که به ناگاه تصویری برای لحظاتی متوقفت میکند، در مغازهای که گویا فضای کوچکش حتی راه را بر ورود ذرات هوا بسته است، دختری که در پشت دخل جای دارد سیمکارت کوچکی را در قفس انگشتانش اسیر کرده و فریادهایش را نثار مشتریانی میکند که صدایش در میان همهمهها راهی به سویشان ندارد. دختر جوان لقمههای نانش را در میان دقیقههایی مییابد که هر کدام به چندین مشتری اختصاص مییابند، هر دقیقه برای او طعمی به شیرینی سود بردن از معاملات گوشیهای نو یا کهنه دارد. پسر جوانی که گویا در همسایگی دختر به خرید و فروش مشغول است از راه میرسد و او را به نام «زمانی» میخواند تا مظنهای را از همکارش بگیرد. دخترک از همصحبتی با انسانهایی که کاری به جز خرید و فروش گوشی داشته باشند ناراضی است، چهره درهم میکشد تا بدانی که ثانیههایش ارزان نیست، لحظاتی که قیمت به دست آوردنش میتواند پافشاریهایی برای یک همصحبتی کوتاه باشد .
برایش حقوق زنان و این واژهها معنایی نمیدهد، او از حقی سخن میراند که گرفتنی است، حال زن و مرد فرقی نمیکند، مهم، نبرد در جادهء موفقیت است، از بازاری میگوید که لحظهای غفلت در آن برابر با روزها و ماهها عقب ماندن از رسیدن به آرزوهاست: «نمیفهمم که چرا بعضی از زنها از بازار مردانه حرف میزنند، شاید اگر این عده سری به این پاساژ بزنند و یک صبح تا شب را با من و در کنارم بگذرانند از تعجب خشکشان بزند، آخر کار کردن که زن و مرد ندارد باید مغزت را به کار بیندازی و به سراغ شغلی بروی، آن وقت زمان تلاش کردن است تا رسیدن به موفقیت.»
رسیدن به موفقیت را اتفاقی نمیداند، سر رشتهء کلامش را به سالها قبل و سختیهای آن دوره میبرد; جایی که گویا واژهها نیز برای توصیفش کم میآورند، روزهایی در برابر چشمهایت صف میکشند که دختری جوان، آیندهاش را در این شغل جستوجو میکرده است; روزهایی به تلخی طعم بیاعتنایی فروشندگانی که دختر جوان را شکستخوردهای پیش از آزمون زندگی میدانستند: «بعضیها دوست دارند برایشان فرش قرمز پهن کنند و تمام کارها را حاضر و آماده تحویلشان بدهند ولی این خانمها باید بدانند تا زمانی که اینگونه فکر کنند به هیچ جا نخواهند رسید، هیچ وقت یادم نمیرود زمانی را که تازه قصد داشتم این شغل را شروع کنم، روزهای سختی بود، با سرمایهای که از این و آن قرض کرده بودم مغازهای را در خیابانی فرعی اجاره کردم آخر شرایط مالیام اجازه نمیداد که به اینجا بیایم، مغازه را که اجاره کردم تازه مشکلاتم شروع شد، کسی در بازار به من که آن زمان دختر بسیار جوانی بودم جنس نمیفروخت ولی من ناامید نشدم آنقدر مقاومت کردم که سرانجام برای بار اول اجناس را خریدم با تلاش زیاد پولش را هم به سرعت دادم تا دفعههای بعد هم به من جنس بفروشند، سه سال روز وشب کار کردم تا توانستم به زیر و بم این شغل دست پیدا کنم و سرمایهای را جمع کنم تا در این پاساژ مغازه بگیرم.»
کافی است لحظاتی پاهایت کف مغازههای دیگر را لمس کند تا رفت و آمدهای مشتریانش و تعدادشان در مغازه برایت علامتهای سوالی را متولد کنند، دلیلش را معادله عجیبی نمیداند، از پلههایی میگوید که در راه رسیدن به موفقیت میبایستی یکی پس از دیگری طی شوند و طبعی بلند که قلههایش در یک شب شکل نمیگیرد: «راستش را بخواهید بعضی از فروشندگان اینجا به دنبال سودهای بیشتر از حد معمول هستند، آنها گاهی تا ۴۰ درصد به قیمت گوشی اضافه میکنند تا با خرید و فروش چند گوشی به سود زیادی دست پیدا کنند ولی من چنین آدمینیستم، من نمیخواهم وقتی یک مشتری به مغازهام آمد و قیمتی را پرسید پس از سوال از چند جای دیگر بفهمد که میخواستم سرش را کلاه بگذارم، پس به اندازهء معقولی به قیمت خالص گوشیها اضافه میکنم اینگونه میشود که یک نفر پس از خرید از من متوجه میشود که انسان منصفی هستم پس سفارش من را به دوستان و آشنایانش میکند و آنها نیز برای خرید گوشی به من مراجعه میکنند و به این صورت مشتریانم اضافه میشوند.»
● وقتی همه کاره و هیچ کارهای!
کافی است تا بازهم تن به خروش رود بسپاری و کمی از مغازهء کوچک قبلی فاصله بگیری تا باز هم بانوان حضورشان را در این مرکز خرید به رخت بکشند، این بار اما در مغازهای که تفاوتهایی شگرف با مغازهء گذشته دارد، نه از آن جمعیت و سیل مشتریان نشانی میبینی و نه از فضای کوچکی که راه تنفس را بر تو میبندد. زن میانسال بر در شیشهای مغازه تکیه داده و با چشمهایش جوش و خروش جمعیت را مینگرد و هراز چند گاهی که بستهای را در دست خریداری میبیند مردمکهایش را به بدرقهاش میفرستد تا با به دست آوردن نام محصول آتش کنجکاوی وجودش را خاموش کند.
زبانش که در دهان میچرخد اصوات، خبر از گلایهها میدهند و حقی که پایمال شدنش چندان غریب به نظر نمیرسد، زن میانسال از ساعتهایی میگوید که از بام تا شام در مغازهای خلاصه میشود که در آن فروشندهای بیش لقب نگرفته و حقوقی که به اندازه مبلغ یکی از گوشیهایی که به فروش میرساند هم نیست، از رنجهایی سخن میراند که سرانجامش شیرینی کام دیگری است: «از کجایش بگویم آخر، اینجا و این شغل را از طریق یکی از بستگانم که صاحب مغازه را میشناخت پیدا کردم، اولش که به اینجا آمدم صاحب مغازه گفت که همهء کارها را به من یاد میدهد و همین طور گفت که لازم نیست من همهء آنها را انجام دهم، خودش هم به صورت مداوم در مغازه است و من بیش تر نقش یک شاگرد را بازی میکنم اما هر چه روزها گذشت بیشتر به بیهوده بودن آن حرفها پی بردم، این روزها او اصلا در مغازه نیست و من تمام کارها را انجام میدهم، تازه آن پولی که صحبتش را کرده بودیم به من نمیدهد. سهم من از این همه معامله تنها ۱۵۰ هزار تومان در ماه است، هر چه هم به او میگویم که ما با هم در ابتدا حرف زدیم و من هم الان مغازه را اداره میکنم و شاگردی نمیکنم میگوید وضع بازار خراب است دوست نداری برو یکی دیگر را میآورم.»
وقتی صحبت از استقلال به میان میآید این سوال خودنمایی میکند که چرا خودت با وجود فراگیری این فن، مغازهای نمیزنی، لبخندی روی لبهایش شکل میگیرد که گویی از شدت درد روی لبهایش سنگینی میکند: «حرفهای جالبی میزنید مثل این که در این جامعه زندگی نمیکنید آخر با کدام پول این کار را بکنم تازه اگر همین کار را هم از دست بدهم باید بروم کنار دست مادرم بنشینم و از پدرم پول تو جیبی بگیرم امثال من که مدرک و پارتی درست و حسابی ندارند باید خودشان را برای این مشکلات آماده کنند.»
از مغازه که خارج شوی، حرفهایش همچنان گوشهایت را نوازش میکند، رویایت سرانجام خوبی پیدا نکرده، با خود میگویی کاش غول چراغ او نیز روزی بیرون میآمد و حسرتهایش، رنگ دیگری به خود میگرفت، تابلوهای زیبا به داخل پاساژ نیز راه پیدا کردهاند، اختراعات بشر همچنان در حال خود نمایی هستند تا شاید به بهانهء دیدنشان سراغ حسرتخوردگان دیگری را نیز بگیری.
● التماسهایی برای رهایی
پلهها رودها را از هم جدا میکنند، سیل انسانها از هر منفذی برای نفوذ، نهایت استفاده را میبرند، همراه با سیل، پله را پشتسر میگذاری تا دنیای دیگری در زیر زمین تو را به خود فرا خواند . در گوشهای از دنیای زیر زمین، دختر جوان دیگری پشت شیشههای مغازهای گوشی تلفنی را در دست دارد و به این سو و آن سو میرود، از حرکاتش تعجب وجودت را فرا میگیرد که یکی پشت سرت میگوید که به دنبال آنتن میگردد. در نقطهای قدمهایش از حرکت میایستند، لبخند بر لبهایش مینشیند، دخترک نیز نامش را در پشت لبهایش پنهان میکند، از بعد از ظهرهایی میگوید که در چارچوب شیشهای مغازهء برادرش خلاصه میشود: «من دانشجو هستم، صبحها به کلاس درس میروم و بعداز ظهرها که کلاس ندارم به مغازه میآیم و به برادرم کمک میکنم.»
از شغلی میگوید که اسکناسهای زیادی را روانهء جیبهایش نمیکند و از اصرارهایش برای صاحب شغل شدن: «از این جا پول زیادی در نمیآورم، برادرم آن قدری به من میدهد که جیبهایم خالی نباشد، بیشتر برای من کار کردن اهمیت دارد تا پول در آوردن، دوست ندارم بعد از کلاسهایم به خانه بروم و در گوشهای بنشینم و به دیوارها نگاه کنم، البته هر کس که میفهمد مغازه برای برادرم است فکر میکند که خیلی راحت به سر کار آمدم و هیچ کس نمیداند برای شاغل شدن چقدر التماس کردم، برادرم در ابتدا قبول نمیکرد که من به سر کار بروم روزها به او التماس کردم، او میگفت خوب نیست زن کار کند، آخر دانشگاه رفتنم هم با حمایت سفت و سخت عمههایم امکانپذیر شد، خلاصه آنقدر به او گفتم که قبول کرد من را نزد خودش به مغازه بیاورد به شرطی که مواقعی که او سر کار نیست من هم به مغازه نیایم و در واقع زیر نظر او کار کنم.»
هادی زندی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست