پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

ماموریت ویژه


ماموریت ویژه

هایزر در تهران

در یکی از دشوارترین فصل های تاریخ معاصر ایران، ژنرال چهار ستاره نیروی هوایی امریکا «رابرت هایزر» از سوی ریاست جمهوری وقت امریکا «جیمی کارتر» راهی ایران می شود. هایزر درباره ماموریت خویش می گوید دستور داشته است ضمن ارائه راهکارهایی برای حفظ انسجام ارتش پس از رفتن محمدرضاشاه، ارتش را به پشتیبانی از دولت شاپور بختیار وادارد. از سویی دیگر همچنین با توجه به اینکه سقوط دولت بختیار نیز دور از ذهن نبوده، احتمال برنامه ریزی برای به ثمر رساندن یک کودتای نظامی با مشارکت و همفکری هایزر هم از گزینه های قابل تاملی است که می توان در سفر پرماجرای وی به تهران آن را بررسی کرد.

هایزر در کتاب خاطرات خویش، ورود خود به تهران را این گونه شرح می دهد.

«خبر ورود من به ایران پنجشنبه ۴ ژانویه ۱۹۷۹ غ۱۴ دی ماه ۱۳۵۷ف به طور سری به اطلاع ژنرال «فیلیپ گاست» رئیس هیات نظامی امریکا در ایران رسیده بود. ترتیب استقبال از من به طور مخفیانه داده شده بود. درهای هواپیما که باز شد، چندین نظامی امریکایی وارد هواپیما شدند. برخی از آنها لباس نظامی بر تن داشتند و برخی دیگر لباس شخصی پوشیده بودند و برای تخلیه سوخت وارد هواپیما شدند. من از هواپیما دور شدم. کار گروه که تمام شد، با آنها به راه افتادم و همان طور که حرف می زدم سوار یک اتومبیل شدیم و به راه افتادیم. به نظر نمی رسید کسی آمدن ما را زیر نظر داشته باشد. در سفرهای قبلی مهم ترین رهبران نظامی حکومت شاه در فرودگاه به استقبال من می آمدند و مراسم استقبال، پرطمطراق بود، اما این بار با همیشه فرق می کرد.

همه نظامیانی که مرا دیده بودند، مطمئن بودند که دولت امریکا باید بتواند به اوضاع غم انگیز ایران سروسامانی بدهد. از سوی دیگر فکر می کردند واشنگتن در صدور دستور خروج امریکاییان از ایران، تصمیم درستی گرفته است.

عبور از خیابان های تهران برای من تکان دهنده بود. این شهر پرتحرک اینک کاملاً فلج شده بود. خیابان ها خالی بودند، حتی یک اتومبیل، اتوبوس یا یک موتورسیکلت هم در خیابان ها دیده نمی شد. از میدان «شهیاد» (آزادی) تا آن سوی شهر، همه جا تعطیل به نظر می رسید. مغازه ها بسته بودند، روزنامه ها تعطیل شده بودند. بازارها خالی بودند، پیاده روها خالی و جایگاه های بنزین تعطیل بودند. روی پنجره ها یک در میان تصویر آیت الله خمینی دیده می شد. نیروهای مخالف، کنترل ارگان های حیاتی را در دست گرفته بودند. تشنج وحشت آوری شهر را فرا گرفته بود. از کنار صف هایی در برابر جایگاه های بنزین عبور کردیم. در دست هر نفر یک پیت کوچک بود. به من گفتند اینها در انتظار سهمیه سوخت برای گرما و پخت و پز هستند. در این صف ها ظاهراً حرکتی دیده نمی شد.

اولین توقف من در خانه ژنرال «هووی استون» فرمانده بخش نیروی زمینی در دفتر وابسته نظامی و مستشاری نظامی امریکا در تهران بود. قرار بود قبل از تاریک شدن هوا به منزل ژنرال «گاست» برویم. فضای پرتنشی را حتی در خانه ژنرال «استون» احساس کردم. وی اثاثیه باارزش خود را به امریکا فرستاده بود. همسرش هم کشور را ترک کرده بود. بحران سریعاً آغاز شده بود. کشور پرتلاشی که من می شناختم به کام هرج و مرج فرو رفته بود.

اعضای مهم و اصلی اداره مستشاری جمع شدند. ژنرال «گاست» رئیس اداره مستشاری، ژنرال «جرج کرتز» نماینده نیروی هوایی و «آدمیرال فرانک کولینز» نماینده نیروی دریایی. همه افسران بلندپایه حضور داشتند و مرا در جریان امور نظامی ایران و اداره مستشاری قرار دادند. همه آنها یک نظر مشترک داشتند و آن این بود که اوضاع ایران از کنترل خارج شده است.

اعتصاب ها، تولید نفت را قطع کرده بود. بانک ها بسته شده بودند. رسانه های همگانی کار نمی کردند و کنترل هوایی غیرنظامی هم کار نمی کرد. برخی مغازه های مواد غذایی برای مدت کوتاهی در روز باز می شد، اما بقیه مغازه ها تعطیل بودند. تهدید شده بودند اگر باز کنند با خشونت با آنها رفتار خواهد شد. غاین اظهارنظر شخصی هایزر است که هیچ گونه مدرک و سندی بر آن ارائه نداده است- م ف کمبود سوخت برای گرما و پخت و پز در سرمای تهران مساله مهمی بود. هرگونه عملیات ساختمانی متوقف شده بود و بسیاری ساختمان ها در آتش سوخته بودند.

دیدار ما در اولین ساعات شب تمام شد و مرا به خانه ژنرال «گاست» منتقل کردند. شب اول را در تهران با صداهای ناراحت کننده یی که اعصاب مرا می آزرد، آغاز کردم. مردم فریاد می زدند «الله اکبر» و صدا از بام های نزدیک به گوش می رسید. به هر فریادی از گوشه یی دیگر پاسخ داده می شد. در تاریکی صدای تیراندازی از سلاح های خودکار شنیده می شد.

یاد خط اول جبهه در جنگ کره افتاده بودم. برق شهر هر شب چند ساعتی قطع می شد. ساعات خاموشی از ۳۰/۸ شروع می شد و این اقدام به مثابه نوعی عمل آزاردهنده از سوی مخالفان بود. خانه ژنرال گاست سرمای زمستان را زود پذیرا شد و تاریکی اتاق ها را فراگرفت.

من و گاست برای شنیدن صداها روی بالکن رفتیم. توده های مردم به خیابان ها ریخته بودند و شعار می دادند. آنها آتش روشن کرده بودند که هم خود را گرم کنند و هم محیط ترس آوری به وجود آورند. بوی لاستیک های در حال سوختن فضا را پر کرده بود. بقیه ساعات شب را صرف بررسی اوضاع کردیم. شعار دادن و تیراندازی تا ساعاتی بعد از حکومت نظامی ادامه یافت. حکومت نظامی و مقررات منع عبور و مرور از ساعت ۹ شب تا ۵ بامداد ادامه داشت. در نیمه های شب، جمعیت پراکنده شدند و آرامش حکمفرما شد. شب را بدون پلک بر هم زدن به صبح رساندم.»

هایزر در دومین روز اقامتش در تهران وقتی با سولیوان ملاقات می کند، پیامی را از «سایروس ونس» وزیر خارجه وقت امریکا دریافت می کند. در این پیام دستور داده شده بود که وی باید دستورات قبلی را نادیده بگیرد و با فرماندهان نظامی ایران تماسی نداشته باشد و تا اطلاع بعدی منتظر دستور واشنگتن بماند.

هایزر در خاطراتش ضمن اظهار ناخوشایندی از تصمیم جدید کاخ سفید این دستور تازه را نشانه فقدان وحدت نظر در میان دولتمردان امریکا می داند و به طور مشخص اختلاف نظر میان وزارت دفاع و وزارت امور خارجه امریکا را دلیل اصلی و اساسی این دستور نابهنگام می شمارد. سپس به گفت وگو با سولیوان می پردازد تا با توجه به شناخت بیشتر وی از وضعیت ایران از آنچه می گذرد، درک بهتری به دست آورد اما آنچه می شنود جای امید باقی نمی گذارد. سولیوان در تحلیل خویش، ارتش را ناتوان از انجام کاری موثر می خواند و باور دارد که شاه راهی جز ترک ایران ندارد. موضوع دیگر، تشکیل دولت به ریاست بختیار است که از دیدگاه سولیوان به شکست خواهد انجامید.

هایزر که با دستور ریاست وقت جمهوری به ایران آمده تا همگان را به پشتیبانی از بختیار فرا خواند از گفته های نماینده دولتش که قبل از آغاز بازی، رای به شکست بختیار می دهد، شگفت زده شده و به اختلافی جدی با سفیر پی می برد. بر این اساس هایزر می گوید اگر قرار باشد کار خود را ادامه دهد قطعاً خودش تصمیم خواهد گرفت و به تماس با ارتش می پردازد و تماس با سیاسیون را به عهده سفیر می گذارد؛ تصمیمی که به باور هایزر شتابزده و اشتباه بوده زیرا به این ترتیب نمی توانسته تماسی با بختیار داشته باشد.

در ۶ ژانویه ۱۹۷۹ یعنی سومین روز اقامت وی در تهران پیام جدیدی از واشنگتن ارسال می شود؛ «طبق دستور قبلی عمل کن» از این پس تماس های وی با پنج نظامی عالی رتبه ایران آغاز می شود.

قره باغی، ربیعی، حبیب اللهی، طوفانیان و ازهاری (که البته در بستر بیماری بوده) افرادی هستند که هایزر در مدت اقامت خویش با آنها در ارتباط بوده و ملاقات های مفصلی داشته است. او که با این افراد نظامی آشنا است، در بخش هایی از خاطرات خود به بررسی شخصیت آنان نیز می پردازد که بسیار جای اندیشیدن دارد.

آنچه هایزر از ملاقات هایش با فرماندهان نظامی حکومت پهلوی شرح می دهد نشان دهنده نارضایتی آنان از اقدام های سفیر امریکا «سولیوان» است که به باور آنان کوشیده شاه را به خروج از ایران وادار سازد، شاید دلیل این گلایه و نارضایتی را بتوان زمانی که شاه در ایران نیست، بهتر فهمید؛ زمانی که این فرماندهان به درماندگانی تما م عیار تبدیل می شوند...

دیدار هایزر و محمدرضا شاه (۱۱ ژانویه ۱۹۷۹) هم از فصل های خواندنی خاطرات هایزر است. وی این ملاقات را چنین شرح می دهد؛

«... سر صبحانه گزارش تهیه شده برای «براون» را برای سفیر شرح دادم. گفتم کار ما به صورت روزانه درآمده است و من هر شب ماوقع را گزارش خواهم داد. سولیوان فوراً دریافت که یک مهمان شبانه روزی پیدا کرده است. محلی برای اقامت به من داد که از او قدردانی کردم. از آن روز به بعد کوپن و جیره من دست سفیر و زنش بود.

بعد در مورد دیدارمان با شاه که برای ساعت ۱۵/۱۱ در نظر گرفته شده بود، صحبت کردیم. گفتم؛ دلواپس گروه پنج نفره هستم و می خواهم بدانم آیا کار برنامه ریزی ادامه دارد یا نه؟ لذا اول با آنها ملاقات می کنم و سپس به سفارت بازمی گردم تا با سفیر عازم کاخ شویم.

با ژنرال گاست راه دفتر قره باغی را در پیش گرفتیم. گروه جمع شده بودند. اول از برنامه ریزی جویا شدم. هیچ کدام از ایرانیان سرکار نیامده بودند. پنجشنبه بود و پنجشنبه ها در ایران مثل روزهای شنبه ما است. به رغم حساسیت اوضاع و اهمیت هر دقیقه یی که می گذشت آنها حاضر نشده بودند از تعطیلات آخر هفته خود چشم پوشی کنند. گفتم؛ به هیچ وجه این رفتار غیرمسوولانه را نمی پذیرم. بعد از مدتی جر و بحث، قبول کردند که زنگ بزنند و افرادشان را احضار کنند و کار را ادامه دهند. قره باغی گفت آنها غاز این به بعدف در تمام طول هفته کار خواهند کرد تا برنامه ریزی تمام شود. این کار مهم بود، زیرا نوارها، شب نامه ها و عکس های غامامف خمینی و تظاهرات به طرفداری از او هر ساعت در حال افزایش بود. یا باید کاری می کردیم یا باید باخت را می پذیرفتیم و خیلی زود هم می باختیم.

با به راه انداختن کار برنامه ریزی به سفارت بازگشتم و با سولیوان عازم کاخ نیاوران شدیم.

چند ماهی بود که اعلیحضرت را ندیده بودم و از دیدن قیافه خسته و فرسوده «شاه» یکه خوردم. جای پای فشار و نگرانی بر همه صورت او دیده می شد. برخلاف همیشه که او را در لباس نظامی می دیدم، یک کت و شلوار غیرنظامی تیره پوشیده بود. بحث را با مطالب سبک آغاز کرد و در مورد هدف ماموریت من سوال کرد. به خوبی می دانستم که همه چیز را می داند، اما از دستور رئیس جمهوری شروع کردم و بحث را به تشکیل گروه پنج نفره و آخرین تحولات آن کشاندم. طرح آغازشده را به تفصیل برای او شرح دادم. بسیار علاقه مند به نظر می رسید. قبول کرد که به علت اینکه اصولاً برنامه ریزی وجود نداشته، این کار لازم بوده است و تنها طرح های غقبلیف آنها در زمینه مبارزه با تهدیدات بعضی از خارجی ها بوده است. حتی به تهدیدات داخلی، درجه دوم اهمیت را هم نداده بودند. سازمان جنگی آنها هم برای عملیات داخلی کافی نبود.

بعد بحث را به رفتنش از ایران کشاند. گفت احساس می کند به یک مرخصی نیاز دارد و خسته است و فکر می کند نبود او در ایران اوضاع را تثبیت می کند. نظر ما را در مورد رفتنش پرسید. سولیوان گفت؛ هر چه زودتر بهتر است. من مخالفت کردم.

می دانستم سولیوان خوشش نمی آید. نمی دانستم آیا ارتش کاملاً با رفتن شاه موافقت کرده است، یا نه؟ رابطه اش با تیمسارها خیلی عمیق بود. چند روز دیرتر برای آنها فرق داشت. حتی با وجودی که می دانستم دولت بختیار روی یخ قرار دارد، پیشنهاد کردم به روابط ارتش و بختیار کمک کند، زیرا نیروهای مسلح به یک رهبر احتیاج دارند که از او اطاعت کنند.

شاه بحث را به رفتن و برنامه سفرش کشاند. می خواست مسیر پیشنهادی مرا بداند. گفت می خواهد در مصر توقف کند تا با «انورسادات» دوست خوب اش دیدار کند. بعد به مراکش یا اسپانیا برود، سوخت گیری کند و سپس به پایگاه نیروهای هوایی امریکا در «آندروز» واشنگتن برود و بعد عازم «پالم اسپرینگز» شود. در پالم اسپرینگز در «آننبرگ استیت» اقامت کند. امریکا هم، باید همه مقدمات - از جمله امور امنیتی - را بر عهده می گرفت.

قبلاً در مورد مسیر سفر شاه با «براون» صحبت کرده بودم. لذا پیشنهاد کردم اگر جای دیگری غیر از پایگاه «آندروز» را برای ورود به امریکا در نظر گیرد، بهتر است. (پایگاه آندروز محلی است که سران کشورهای دیگر در ورود به امریکا رسماً مورد استقبال قرار می گیرند.)

در پایگاه های دیگر، امنیت بیشتری خواهد بود. پایگاه «چارلستون» در کارولینای جنوبی یا پایگاه های شمال شرقی از قبیل «پیس»، «پلاتزبرگ»، «لورینگ» یا «وست اوور» در همه این پایگاه ها، امنیت بیشتر و مشکل کمتر خواهد بود. شاه موافقت کرد و از من خواست با تیمسار ربیعی جزییات را تهیه کنم.

حرف های شاه را که در تابستان گذشته به من گفته بود، به او یادآوری کردم که گفته بود؛ «نگران نباشید و کار را روی برنامه کنترل و فرماندهی ادامه دهید. حتی اگر من از چشم رئیس جمهوری شما بیفتم، قصد ندارم کنترل را از دست بدهم.»

پرسیدم؛ اعلیحضرت چه شد؟

برگشت و نگاهی به سولیوان انداخت و برای چند ثانیه، نگاهش را روی سولیوان متمرکز کرد. پشت سر خود را چند بار خاراند و بعد شروع کرد به عوض کردن بحث. گفتم اعلیحضرت سوالی کردم.

برگشت و از پشت شیشه های کلفت عینکش، نگاه نافذی به من انداخت و سرانجام گفت؛ خب شما واقعاً درست درک نمی کنید. من یک فرمانده کل قوا هستم که خودش هم لباس نظامی بر تن دارد لذا برای من دستور دادن برای مواردی که لازم است جزء وظایف است. لحظه یی مکث کرد.

گفتم؛ اعلیحضرت... بار دیگر صحبت را عوض کرد و من هرگز پاسخ خودم را دریافت نکردم.

هنوز برای من این سوال به صورت معما مطرح است که برای شاه چه اتفاقی افتاد. خیلی به آن فکر کرده ام و اکثر کتاب ها و مقالاتی را که در آنها احتمال پاسخ دادن به سوال باشد، خوانده ام، اما هیچ کدام از آن اظهارنظرها مرا راضی نکرده است، ولی خود من یکی دو نظر ارائه خواهم داد. فکر نمی کنم اگر کسی شاه را می شناخت، بتواند احترام و تعهد او را نسبت به ایالات متحده مورد سوال قرار دهد.

شاه برای احساس بزرگی و رضایت، همه چیز داشت. اگر کمک امریکا در سال ۱۹۵۳ نبود، شاه هرگز بر تخت طاووس باقی نمانده بود. امریکا در دهه ۱۹۶۰ شاه را هدایت کرده بود تا اینکه شاه، وسایل لازم را برای ادامه راه خود به دست آورده بود و به محض آنکه شاه راه خود را پیدا کرده بود، واشنگتن گام بعدی را در برآوردن آرزوهای او برداشته بود.

من مطمئن هستم که شرایط جسمی شاه هم بر اوضاع تاثیر گذاشته بود. شاه می دانست سرطان دارد و داروی درمان سرطان می خورد. بیماری سرطان و فشار غیرقابل تحملی که این بیماری بر او وارد کرده بود، کافی است مغز هر کس را متلاشی کند. به هر علت که بود، شاه به نظر من اقدام لازم را برای حفظ کنترل کشور انجام نداد، به طوری که کشور سریعاً از قدرت تهی شد و تا ژانویه ۱۹۷۹ به یک کشور کاملاً فلج تبدیل شد.

شاه اینک به طرح هایی چشم دوخته بود که ارتش مشغول کار روی آنها بود. شاه گفت هنوز نمی داند چه کسی این طرح را به مرحله اجرا درخواهد آورد.

توضیح دادم که امیدواریم این طرح ها را تحت رهبری بختیار به موقع به اجرا درآوریم. اما طرح ها طوری هستند که در صورت لزوم، ارتش به صورت یکطرفه وارد عمل شود. این کار دو علت داشت؛

- اول آنکه تیمسارها در مورد یک کودتای نظامی صحبت کرده بودند اما نمی دانستند چگونه این کار را انجام دهند و دوم اینکه برنامه ریزی ممکن بود روابط تیمسارها و بختیار را بهبود بخشد.

در کمال شگفتی، شاه به من گفت از بختیار زیاده از حد حمایت می کنم.

سپس در مورد دکترینی که من برای نیروهای او تهیه کرده بودم، صحبت کردم. شاه گفت قطعاً لازم است که یک کنترل مرکزی قوی ایجاد شود تا قدرت نیروهای مسلح را به طرز صحیحی متوازن کند. نمی دانستم آیا در مورد طرح هایی صحبت می کند که ما در حال تهیه آنها بودیم یا نه؟ وقتی در مورد دکترین شاه صحبت می کردم به شدت نسبت به کودتا حساس شد...

شاه برای مدتی، تحلیلی طولانی در مورد«اگرها و مگرها» ارائه داد. محور سوال های او اینها بود؛

- اگر غامامف خمینی دست برنداشت؟ اگر بختیار شکست خورد؟

در همین مسیر، بحث به شورای سلطنت کشیده شد. او گفت در مورد شورای نیابت سلطنت از نزدیک مطالعه کرده است. می خواست بختیار رئیس شورای نیابت سلطنت باشد و علاوه بر او، دو یا سه نفر از اعضای کابینه هم در آن عضو باشند و سه نفر دیگر هم در آن شورا عضویت داشته باشند. یک نماینده از گروه مذهبی تیمسار قره باغی از ارتش و یک شخص دیگر که اسمش را نگفت می خواست توازنی در عضویت وجود داشته باشد که وجود همه را تضمین کند. من مطمئن هستم که شاه این ترکیب را درست کرده بود که هیچ کس نتواند به تنهایی جای او را بگیرد.

می خواست اقدامی صورت گیرد که مشقت های دوره هرج و مرج محدود شود. جلوی فشارهای اقتصادی به دولت باید گرفته می شد و مهار اقتصادی در دست گرفته می شد زیرا ریشه مشکلات رژیم همین بود. گمرک در مرز ترکیه راه را به روی کامیون های مواد غذایی که به شدت مورد نیاز ایران بود بسته بود. بدیهی است که او از اوضاع مطلع بود و می دانست چه کاری باید انجام شود. سوال این بود «او که می دانست چه کارهایی باید انجام شود» چرا خودش این کارها را آغاز نکرده بود؟

شاه عمیقاً اظهار تاسف کرد که امریکا مستقیماً سراغ غامامف خمینی نرفته و از وی نخواسته است که جلوی مشقات مردم را بگیرد. شاه می گفت اگر غامامف خمینی از دولت بختیار حمایت نکند هیچ امیدی برای پیشرفت نخواهد بود. نمی توانست روش غامام خمینیف را دایر بر مخالفت با دولت بختیار درک کند در حالی که بختیار از جناح به اصطلاح مخالف بود. به اعتقاد شاه نگرش غامامف خمینی نباید غیرمستقیم باشد. شاه هم مثل من و سولیوان خواستار یک ابتکار روشن و صریح از سوی امریکا بود. لازم بود بدانیم جایگاه غامامف خمینی کجاست.

برای ما مساله اصلی در انتهای زنجیره حوادث ایران همین بود. باید می فهمیدیم زیرا سولیوان و افرادش کارهای زیادی را با اپوزیسیون انجام داده بودند. (اغلب آرزو می کردم کاش همین زحمات را به خاطر بختیار هم متحمل می شدند.) تماس های من کاملاً در آن سوی خط بود و هیچ تماسی با نیروهای مخالف نداشتم. دستور مستقیم داشتم که هیچ تماسی با اپوزیسیون نگیرم مگر آنکه تماس ما مبتنی بر موردهای خاص و فقط در صورتی باشد که واشنگتن قبلاً دستور داده باشد. شاه اینک فاش کرد با هواپیمای ۷۰۷ و خدمه خود خواهد رفت و شخصاً هواپیما را هدایت خواهد کرد، در اسوان توقف خواهد کرد تا با سادات دیدار کند. سپس در مادرید یا رباط سوخت گیری خواهد کرد. قبول کرد که در امریکا پایگاهی را که ما به او معرفی می کنیم برای فرود انتخاب کند. پس از سوخت گیری در این پایگاه عازم «پالم اسپرینگز» خواهد شد. قول داد در پایگاه از هواپیما پیاده نشود و صرفاً سوخت گیری کند. گفت می خواهد کشور را به صورتی ساده ترک کند و نمی خواهد چنین وانمود کند که از هرج و مرج و آشوب می گریزد، بلکه درصدد است این طور القا کند که فقط به مرخصی می رود. فکر می کرد تا بختیار از مجلس رای اعتماد نگیرد نمی تواند برود. قرار بود مجلس روز شنبه آینده رای اعتماد را بدهد. بنابراین شاه ظرف شش یا هفت روز آینده می رفت. سولیوان قول داد این مطلب را با رئیس جمهوری در میان بگذارد. شاه گفت یک روز صبر می کند تا از نظر امریکا آگاه شود اما میل دارد دیرتر از چهارشنبه آینده (۱۷ ژانویه مصادف با ۲۷ دی ماه) مسافرت نکند.

دو ساعت پیش او بودیم. برای من این دیدار به هیچ کدام از دیدارهای قبلی که با شاه داشتم شباهت نداشت. علت آن هم فرسودگی علنی شاه بود. ما را تا دم در بدرقه کرد. با هم به گرمی دست دادیم و از هم جدا شدیم. از من به خاطر اینکه به نیاوران آمده بودم بسیار تشکر کرد. او سپس به خاطر همکاری ام با ارتش از من تشکر کرد و گفت به من بسیار اعتماد دارد و ارتش هم این اعتماد را دارد. گفت امیدوار است در حمایت از بختیار جانب تعادل را حفظ کند.

خوشحال بود که سران ارتش را دور هم جمع کرده ام. این حرف او تعجب آور بود زیرا خودش هرگز چنین کاری نکرده بود. حتی همان دیروز هم با آنها به صورت جداگانه ملاقات کرده بود.

از دفتر شاه که خارج شدم یک مامور مسلح جلوی مرا گرفت و به اتاقی راهنمایی ام کرد. مامور به من گفت همین جا بنشینید.

یک مامور دیگر هم شروع کرد با سفیر سولیوان صحبت کردن. وارد اتاق که شدم، دیدم تیمسار ربیعی و تیمسار طوفانیان بسیار هیجان زده آنجا نشسته اند، ظاهراً می خواستند از چگونگی رفتن شاه مطلع شوند...»

محمد صادقی