چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
روایت اسماعیل فصیح از دیدارش با ارنست همینگوی
در سال ۱۹۵۶ به آمریکا رفتم ایالت مانتانا؛ آنجا در کالج ایالتی مانتانا درجه شیمی گرفتم. بعد به سانفرانسیسکو رفتم و حدود یک سال کار کردم؛ بعد شیمی را کنار گذاشتم؛ به مانتانا برگشتم و به دانشگاه مانتانا مزولا رفتم.
بله آنجا بود که من آقای همینگوی را دیدم. سال ۱۹۶۱ که من به مزولا آمده بودم و مدرک ادبیات انگلیسیام را میگرفتم در آن موقع ایشان در شهر کوچک کچوم در آیداهو عمرش را میگذراند، جنوب مانتانا. دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه مانتانا در مزولا ایشان را دعوت کرد. بالاخره یک روز همینگوی آمد، در محوطه نشست ولی تو نیامد. در همانجا روی چمنها نشست و صحبت کرد و دانشجوها و استادان هم دایرهوار جلوش توی چمن؛ یک روز بهاری آفتابی مانتانا بود. این خاطره هم شاید به یادآوریاش بیارزد، گرچه با دلتنگی. من و یکی از دوستان، خیلی جلو تقریبا کنار همینگوی نشسته بودیم. او آن روز یک شلوار کوتاه نظامی پوشیده بود، یک پیراهن اسپرت و صندل. هرکس یک سؤالی میکرد و او جواب کوتاهی میداد؛ کمی با دلخستگی. من فقط محو خودش و کلام و صدایش بودم، که برای مردی به آن قوی هیکلی و عاشق شکار و تیراندازی، نازک و ظریف بود. خودش هرگز در این دانشگاه حضور پیدا نکرده بود، ولی من خوب یادم بود که رابرت جردن، قهرمان اصلی رمان بزرگش زنگها برای که به صدا درمیآید را یکی از استادان این دانشگاه انتخاب کرده بود. در دقایق آخری که میخواست بلند شود نفس بلندی کشید، به اطراف به صورت وداع نگاه کرد ... بعد باز به من که نزدیکش بودم نگاه کرد و چون قیافهام زیاد مانتانائی نبود به شوخی پرسید: «شما از کجایید؟» لابد فکر میکرد مال آمریکای لاتین و آنجاها هستم که خودش چندین سال آخر را در آنجا، در کوبا گذرانده بود قبل از اینکه انقلاب ضد آمریکایی فیدل کاسترو بشود و او بیاید به کچوم، آیداهو. من همانطور که نشسته بودم با لهجه خوب آمریکایی گفتم: Iran Good old Persia. با لبخند سرش را تکان تکان داد و گفت: Right... حالا نمیدانم مقصودش Right بود یا «Write... «. به هر حال گفتم: I۰۳۹;m. پرسید: Going back?. گفتم: I will بعد جملهای گفت که هنوز توی مغزم مثل ناقوس طلسم شده زنگ میزند و در آن لحظه نفهمیدم مربوط به آینده زندگی من بود یا زندگی خودش. گفت: There۰۳۹;s hard times in the end.
این اواسط آوریل بود. اوایل ژوئیه، یک روز صبح از رادیو شنیدم همینگوی با شلیک گلوله تفنگ توی دهانش خودکشی کرده و خبرش توی آمریکا بدجوری پیچیده بود، چون شهر کچوم قبرستانش دست کشیشهای سنتپرست کاتولیک بود و آنها اجازه دفن یک میّت «خودکشی» کرده را نمیدادند و با تراکم سیل خبرنگارها و عکاسها، جنازهاش تا دو روز روی زمین مانده بود تا بالاخره پرزیدنت جان.اف. کندی به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده و یک کاتولیک سنتی کشور، فرمان دفن داد.
شب خاکسپاری او، من فکر میکردم آن جمله hard times آن روز توی میزولا، لابد مال آخرین ایام عمر خودش بوده... اما حالا مطمئن نیستم. او آن تابستان، ۶۰ سالش بود. من هم حالا ۶۰ سال دارم، و اوقات سختی درون خودم دارم. بههرحال این از این ...
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
آمریکا ایران غزه مجلس شورای اسلامی بابک زنجانی مجلس خلیج فارس دولت دولت سیزدهم شورای نگهبان حجاب لایحه بودجه 1403
روز معلم سلامت سیل تهران قوه قضاییه هواشناسی شهرداری تهران آموزش و پرورش فضای مجازی شورای شهر تهران دستگیری پلیس
قیمت دلار بانک مرکزی خودرو سایپا قیمت خودرو قیمت طلا ایران خودرو دلار بازار خودرو مالیات تورم ارز
سریال تلویزیون سینمای ایران سینما موسیقی دفاع مقدس رسانه ملی تئاتر فیلم کتاب
رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه نوار غزه حماس روسیه عربستان یمن ترکیه نتانیاهو افغانستان اوکراین
فوتبال رئال مادرید پرسپولیس استقلال بایرن مونیخ سپاهان تراکتور لیگ قهرمانان اروپا باشگاه استقلال فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی
هوش مصنوعی اینستاگرام اپل تبلیغات گوگل ناسا همراه اول آیفون ماه
کاهش وزن داروخانه مسمومیت سازمان غذا و دارو ویتامین قهوه خواب دیابت بارداری