یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
روایت اسماعیل فصیح از دیدارش با ارنست همینگوی
در سال ۱۹۵۶ به آمریکا رفتم ایالت مانتانا؛ آنجا در کالج ایالتی مانتانا درجه شیمی گرفتم. بعد به سانفرانسیسکو رفتم و حدود یک سال کار کردم؛ بعد شیمی را کنار گذاشتم؛ به مانتانا برگشتم و به دانشگاه مانتانا مزولا رفتم.
بله آنجا بود که من آقای همینگوی را دیدم. سال ۱۹۶۱ که من به مزولا آمده بودم و مدرک ادبیات انگلیسیام را میگرفتم در آن موقع ایشان در شهر کوچک کچوم در آیداهو عمرش را میگذراند، جنوب مانتانا. دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه مانتانا در مزولا ایشان را دعوت کرد. بالاخره یک روز همینگوی آمد، در محوطه نشست ولی تو نیامد. در همانجا روی چمنها نشست و صحبت کرد و دانشجوها و استادان هم دایرهوار جلوش توی چمن؛ یک روز بهاری آفتابی مانتانا بود. این خاطره هم شاید به یادآوریاش بیارزد، گرچه با دلتنگی. من و یکی از دوستان، خیلی جلو تقریبا کنار همینگوی نشسته بودیم. او آن روز یک شلوار کوتاه نظامی پوشیده بود، یک پیراهن اسپرت و صندل. هرکس یک سؤالی میکرد و او جواب کوتاهی میداد؛ کمی با دلخستگی. من فقط محو خودش و کلام و صدایش بودم، که برای مردی به آن قوی هیکلی و عاشق شکار و تیراندازی، نازک و ظریف بود. خودش هرگز در این دانشگاه حضور پیدا نکرده بود، ولی من خوب یادم بود که رابرت جردن، قهرمان اصلی رمان بزرگش زنگها برای که به صدا درمیآید را یکی از استادان این دانشگاه انتخاب کرده بود. در دقایق آخری که میخواست بلند شود نفس بلندی کشید، به اطراف به صورت وداع نگاه کرد ... بعد باز به من که نزدیکش بودم نگاه کرد و چون قیافهام زیاد مانتانائی نبود به شوخی پرسید: «شما از کجایید؟» لابد فکر میکرد مال آمریکای لاتین و آنجاها هستم که خودش چندین سال آخر را در آنجا، در کوبا گذرانده بود قبل از اینکه انقلاب ضد آمریکایی فیدل کاسترو بشود و او بیاید به کچوم، آیداهو. من همانطور که نشسته بودم با لهجه خوب آمریکایی گفتم: Iran Good old Persia. با لبخند سرش را تکان تکان داد و گفت: Right... حالا نمیدانم مقصودش Right بود یا «Write... «. به هر حال گفتم: I۰۳۹;m. پرسید: Going back?. گفتم: I will بعد جملهای گفت که هنوز توی مغزم مثل ناقوس طلسم شده زنگ میزند و در آن لحظه نفهمیدم مربوط به آینده زندگی من بود یا زندگی خودش. گفت: There۰۳۹;s hard times in the end.
این اواسط آوریل بود. اوایل ژوئیه، یک روز صبح از رادیو شنیدم همینگوی با شلیک گلوله تفنگ توی دهانش خودکشی کرده و خبرش توی آمریکا بدجوری پیچیده بود، چون شهر کچوم قبرستانش دست کشیشهای سنتپرست کاتولیک بود و آنها اجازه دفن یک میّت «خودکشی» کرده را نمیدادند و با تراکم سیل خبرنگارها و عکاسها، جنازهاش تا دو روز روی زمین مانده بود تا بالاخره پرزیدنت جان.اف. کندی به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده و یک کاتولیک سنتی کشور، فرمان دفن داد.
شب خاکسپاری او، من فکر میکردم آن جمله hard times آن روز توی میزولا، لابد مال آخرین ایام عمر خودش بوده... اما حالا مطمئن نیستم. او آن تابستان، ۶۰ سالش بود. من هم حالا ۶۰ سال دارم، و اوقات سختی درون خودم دارم. بههرحال این از این ...
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست