یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
همیشه مادر
بازجو جزوهای به من نشان داد: «این را شما تایپ كردهای؟»
قاطعانه گفتم: «نه. نخیر.»
عكس پسربچهای را جلو صورتم گرفتند: «میشناسی؟»
«نه.»
عكس شعاع را نشانم دادند: «او را كجا دیدهای؟»
«هیچجا. نمیشناسم.»
عكسهای دیگری نشانم دادند و من گفتم كه نمیشناسم.
مرا به اتاق دیگری بردند كه دیوارهایش با كاشی سفید پوشیده شده بود.همان بازجوی سیهچردهٔ دیشبی پشت میز نشسته بود. شتكهای خون رویكاشیها دیده میشد. عضدی آمد و مچ دست مرا گرفت و پیچاند و یكی ازمأمورها گفت: «زودتر آن وسایل الكتریكی را بیار.»
گیرههای فلزی دستگاه را به بدنم وصل كردند. بهزیر گلو، لالهٔ گوش،روی پلكها و جاهای حساس بدن. برق را وصل كردند. یكهو تكان خوردم.تمام بدنم گُر گرفت. مثل آنكه توی آتش افتاده باشم. مثل برقگرفتهها بدنمسوزن سوزن میشد. میسوخت. باز شوك دادند. مأمورها دورممیچرخیدند. شلاق آوردند و در حالی كه گیرههای برقی به بدنم بود، شلاقمیزدند. بعد از میلهٔ پنجره آویزانم كردند. دستهایم را به میلهها قفل كردند.دوباره آتش از سر و پایم بالا رفت. بهشدت تكان میخوردم. هیچچیز در آنلحظهها نمیتوانست مرا از حرفزدن بازدارد مگر عشق به بچههایم، عشق بهرفقایم. عشق به آنها كه خونشان روی كاشیها پاشیده شده بود. من به دستدشمن افتادهام و كوچكترین كلمهای میتواند آنها را به این شكنجهگاهبكشاند.
«جهانبخش را میشناسی؟»
«نه.»
و خوشحال شدم كه جهان هنوز زنده است.
«شعاع را میشناسی؟»
«نه.»
در دل شاد شدم كه شعاع هم زنده است.
بازجو دستهكلیدی جلو صورتم گرفت: «این كلیدها مربوط به كجاست؟»
این را میدانستم كه دو شبانهروز از دستگیری من گذشته و رفقا بایدخانههای خود را تخلیه كرده باشند. كلید در برابر چشمانم تكان میخورد. منساعت دو بعد از ظهر دو روز قبل با كبیر قرار داشتم و كبیر ساعت هفتهمانروز با شعاع قرار داشت. پس فكر كردم كه حتماً كبیر و شعاع همدیگر رادیدهاند و جریان را متوجه شدهاند و خانه را خالی كردهاند و مأمورها كلیدهارا از همان خانه به دست آوردهاند.
فریاد زدم: «دژخیمها، پسرم را كشتید. مرا هم بكشید.»
«عجله نكن. تو را هم میكشیم؛ اما پس از گفتن تمام اطلاعاتت.»
و پرسید: «هر چه زودتر محل خانهٔ تیمیات را بگو.»
«نمیگویم.»
شوك و شلاق دوباره از سر گرفته شد. از پنجره بازم كردند و پایینآوردند: «نقشهٔ خانه را بكش روی این كاغذ.»
چون از تخلیهٔ خانه مطمئن بودم، نشانی را دادم. بازجو فوراً با تلفن نشانیرا به مأمورهایش داد و گفت كه به آن نشانی بروند و تمام وسایل خانه راانگشتنگاری كنند. بعد برگشت و مشتی به صورتم كوبید: «تو همهٔ كارها راخراب كردی. ما همهجا را محاصره كرده بودیم و میخواستیم آن كسی را كهتو را به آن خانه برده بود، دستگیر كنیم؛ اما تو همهچیز را بههم زدی.»
من خوشحال بودم كه كبیر نجات پیدا كرده بود. دوباره عكس شعاع راآوردند. عكس جدید او بود.
«این را میشناسی؟»
«بله میشناسم.»
«چرا قبلاً گفتی نمیشناسی؟»
«آن عكس مربوط به جوانیاش بود و نشناختم.»
«خُب این شعاع قدش چه اندازه است؟»
«یادم نیست.»
«چه لباسی میپوشد؟»
«لباس سرمهای.»
میدانستم كه شعاع آن لباس سرمهای را كه سالها میپوشید دیگرنمیپوشد. دیگر نخنما شده بود.
«موهایش بلند است یا كوتاه؟»
«بلند.»
و با خود گفتم كه حتماً او موهای خود را كوتاه میكند.
مأمورها از خانهای كه نشانیاش را داده بودم، دستخالی برگشتند. خیلیعصبانی بودند. مرا دوباره به اتاق شكنجه بردند. شوك و شلاق از سر گرفتهشد. پس از مدتی شكنجه، دوباره مرا به اتاق دیگری بردند. مردی به اتاق آمدو با من صحبت كرد: «خانم، من غیر از اینها هستم. اینها جلادند. ممكناست هر آن خون تو را بریزند. بیا و حرفهایت را صاف و ساده به من بگو تانجات پیدا كنی.»
پوزخند زدم و گفتم: «بله شما واقعاً غیر از آنها هستید. از قیافهتانپیداست.»
مرا به اتاق دیگری بردند و دیدم كه سمایل را آوردهاند. روی تختشكنجه بسته شده بود. مرا بالای سر او بردند و گفتند: «این را میشناسی؟»
«نه.»
سمایل را از روی تخت باز كردند و كشانكشان بردند.
بعد از ظهر بازجوی جدیدی همراه با عضدی آمد. او ناهیدی بود.شكنجهگر معروف مشهد. به من نزدیك شد و گفت: «اسم رفقایت را بگو!»
من چند تا اسم از رفقایی كه قبلاً دستگیر شده بودند گفتم. عضدی سیلیمحكمی توی گوشم زد و فریاد كشید: «این سلیطه اسم آنهایی را میگوید كهدستگیر شدهاند. ببریدش بالا.»
مرا به اتاق بالا بردند، به شكنجهگاه و شروع كردند. دوباره مرا پایینآوردند. چند بار اینكار را تكرار كردند تا هوا تاریك شد.
شب، مردی با ظرفی كه قلمموی پهنی در آن بود آمد. قلممو را در ظرف زدو روی زخمهایم كشید. آب نمك بود. از درد و سوزش بهخود پیچیدم. او درحالی كه قلم مو میكشید، خیلی آرام و خونسرد میگفت: «حرفهایت رابزن خانم. اگر حرفهایت را بزنی به وجدانم قسم تو را فوراً به بیمارستانمیفرستم.»
به چشمان قیگرفتهاش نگاه كردم و ساكت ماندم. عضدی در را بههم زد وبه اتاق آمد. كشیدهای به صورتم زد و گفت: «این بیشرف به فكر بچههایشنیست. این عفریتهٔ بیغیرت معلوم نیست الان بچههایش كجا هستند. مثلسیبزمینی بیرگ است.»
مردی با موهای جوگندمی وارد شد و گفت: «خانم بگو بچههایت كجاهستند. قسم به وحدانیت خدا آنها را به بهترین مدرسهها میفرستم.»
با صدای پر از كینه گفتم: «آن مدرسهها برای خودتان خوب است.»
مرد گفت: «اگر حرف نزنی دوباره میبریمت بالا.»
علیاشرف درویشیان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست