یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

درباره مجموعه داستان موزه اشیای گمشده


درباره مجموعه داستان موزه اشیای گمشده

● دغدغه های یک ذهن فلسفی
مجموعه با داستانی به نام «مینروا» آغاز می شود. قصه «راوی» و دو دوستش «مانی» و «مسیح» که تصمیم می گیرند مغازه یی باز کنند و به مردم حکمت بفروشند. «یزدانجو» با چنین …

دغدغه های یک ذهن فلسفی

مجموعه با داستانی به نام «مینروا» آغاز می شود. قصه «راوی» و دو دوستش «مانی» و «مسیح» که تصمیم می گیرند مغازه یی باز کنند و به مردم حکمت بفروشند. «یزدانجو» با چنین فتح البابی تکلیفش را با مخاطب روشن می کند و به او اعلام می کند که وارد فضایی متفاوت از عادت که خطر روزمرگی دارد شده است. «ارسطو» در تعریف فلسفه می گوید؛ «شاید برایتان پیش آمده باشد دری که هر روز از آن می گذرید یک روز ناگهان باز نشود، شما از این اتفاق غیرمعمول متعجب می شوید. این یک شک فلسفی است. شما جست وجو می کنید تا علت باز نشدن در را بیابید. این شروع فلسفه است.» غنقل به مضمونف «یزدانجو» نیز در این داستان مخاطب را با چنین وضعیتی روبه رو کرده و تلنگری هرچند کوچک به (روند آگاهی) او وارد می کند. اما در کنار این تلنگر به مخاطب برای بهتر دیدن، خود دچار یأس از دیدن همان چیزها است و رسیدن به این نکته که «حکمت در بطالت است» غاز متن داستانف نشان از همین سرخوردگی و یأس دارد. داستان بعدی که در آن نگاه خاص «یزدانجو» متبلور است«مرگ ممتد» نام دارد. این اثر که گذرا «زنده به گور هدایت» را تداعی می کند از همان ابتدا رنگ و بوی فلسفی یا بهتر بگویم یأس فلسفی می گیرد. راوی دغدغه مرگ دارد و می خواهد بمیرد اما در عین حال از مرگی ممتد و اسیر تکرار شدن نیز می ترسد. او فراموشی یعنی از یاد بردن تمام خاطرات گذشته را مرگ واقعی می داند. ولی آیا می تواند؟

داستان دیگر که کتاب نیز نامش را از آن وام گرفته «موزه اشیای گمشده» نام دارد. این قصه که به نوعی هم مضمون «مرگ ممتد» است داستان موزه یی را روایت می کند که به نوعی همه اشیای گمشده تاریخ بشر در آن قرار دارد. اثر از بعد قصوی روند منطقی دارد و تنها مشکلی که متاسفانه به شدت هم به چشم می آید پایان بندی آن است. راوی که در ابتدای وارد شدن به موزه توسط پیرزنی نشسته بر یک صندلی راهنمایی می شود، در نهایت خود بر همان صندلی نشسته و به جای پیرزن، مراجعه کننده بعدی را راهنمایی می کند. ایجاد تسلسل در پایان بندی کار برای ارائه وضعیتی«ابزورد» شیوه یی قدیمی و آزموده شده است و البته آزمودن مجددش خطا خواهد بود. اما از منظر فحوایی، فضای اثر به شدت تمثیلی است. راوی غبخوانید انسانف در طول قصه در میان اشیای غبخوانید گذشتهف گمشده در تاریخ می گردد و در نهایت مسخ می شود. بشر در گذشته یی که تمام وجودش و تمام حافظه تاریخی اش را فرا گرفته است، در فضایی از جبر و ناتوانی به دام می افتد و گم می شود. آیا مرگی ممتد در پیش نیست؟ و اما داستان آخر این مجموعه که بررسی آن پایان بخش این نوشتار نیز خواهد بود، «مسخ» نام دارد و جمله «براساس طرحی از صادق هدایت» را بر پیشانی نوشت خود حمل می کند. این جمله صراحتاً علاقه «یزدانجو» به «هدایت» را بیان و در عین حال مخاطب را آماده یک اتفاق خاص می کند اما متاسفانه برخلاف تصور خواننده هیچ اتفاق خاصی نمی افتد. شخصیت اول داستان که یک عنکبوت است با دیگران تفاوت دارد و نمی تواند مثل آنها زندگی کند. او از همه جا رانده می شود و در نهایت خود را از درختی می آویزد. این فکر شالوده بسیاری از آثار«هدایت» را شکل داده که خود نیز آن را بهتر از دیگران اجرا کرده است. و البته اصلاً نباید این مساله را از نظر دور داشت که صرف متعلق بودن طرحی از«هدایت» الزاماً به معنی قدرت و اعتبار آن نیست و می توان گفت آن شروع زیبای مجموعه پایانی مقتدرتر می طلبید که متاسفانه این گونه نشد.

اشکان حسین زاده