جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

وصیت یک اعدامی


وصیت یک اعدامی

آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!‏. اون شب‌ها من با شادی زیاد به تخت خودم می‌رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می‌کشیدم و همش صحنه‌ای که قرار بود …

آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!‏. اون شب‌ها من با شادی زیاد به تخت خودم می‌رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می‌کشیدم و همش صحنه‌ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می‌کردم‎.‎

نیمه شب بود که ادوارد زندانبان با لگدهای آرومی که به کتف من می‌زد من رو بیدار کرد. ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی‌های اعدامی برد‏!ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما هیچی نپرسیدم چون می‌دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!

به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش! ‎ادوارد بهم گفت که فرانسیس می‌خواست خودش را حلق آویز کند و بکشد. من از شدت تعجب داشتم شاخ در می‌آوردم. چون همه می‌دانستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس را تیرباران کنند. از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من آمده و او با حالتی توهین‌آمیز گفت: فرانسیس خواسته تو را ببیند.‏

ادوارد با لگد در سلول رو بست و از پشت پنجره کوچک در گفت که ۱۰ دقیقه دیگه من را از اونجا می‌برند‏!

پرسیدم: چی شده؟

فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!

مادر کوری دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سال‌هاست در خیابون «هاستیگ پارک» زندگی می‌کنه. شماره ۲۴ طبقه ۳‏‎.‎من: خوب!فرانسیس: اگر بفهمد من اعدام شدم حتما می‌میرد. شاید برایت سخت باشد اما ازتو می‌خواهم که وقتی آزاد شدی، به آنجا بروی و به او بگویی که من هستی. خودت هم می‌تونی همونجا زندگی کنی. می‌دونم که خونه‌ای در بیرون از زندان نداری که در آن زندگی کنی.

من: تو چرا امشب می‌خواستی خودت رو دار بزنی؟‏

فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین پول گلوله‌های تیرباران رو از خانواده ام طلب می‌کنند و اونوقت مادرم می‌فهمد که من مرده ام‏!

من: نگران نباش! صدای ناهنجار ادوارد رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می‌زد و من رو صدا می‌کرد‎.‎چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می‌کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم.