سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
دست سرنوشت

دست و دلم به نوشتن نمیرود. از این موضوع تكراری «عیدتان را چگونه گذراندهاید؟» حالم به هممیخورد. یادم نمیآید هیچ نوروزی برای من، مامان و یلدا (خواهر كوچكم) به خوبی گذشته باشد. مادرهمیشه سعی كرده شادی عید را با تمام وجود به ما هدیه دهد. اما خود همیشه خسته و رنجور بوده است. اوخیاط ماهری است، اما مدتهاست كه برای خودش چیزی ندوخته است. در عوض وقتی عید میآید، ازآنچه دارد برای ما لباس تهیه میكند. گاهی وقتها نیز لباسهای نومانده خودش را برای من و یلدا اندازهمیكند. آن وقت دلم میگیرد كه ما لباس نو داریم، اما مامان با همان لباس كهنه چند سالهاش سال نو راآغاز میكند. وقتی كوچكتر بودم، نمیدانستم چرا ما تا این اندازه تنگدست هستیم، اما حالا كه بزرگترشدهام، میفهمم. آنقدر كه مامان نگران چرخاندن چرخ زندگی است، بابا چندان دل به ما و نیازهایماننمیدهد. یادم نمیآید هیچ عیدی یا به مناسبتی بابا برای مامان یا من و یلدا چیزی خریده باشد یا مثلبقیه پدرهای دوستانم یا پدرانی كه توی فیلمها و سریالها دستپر به خانه شان میآیند، چیزی خریده وبه خانه آورده باشد. با این حال مامان هیچ وقت گلهای نكرده است. هیچكس نمیداند او چه چیزهایی راتحمل میكند، ولی من اشكهایی را كه نیمه شب بالای سر من و یلدا میریزد و نالههایی را كه ازسرخستگی، چند دقیقه بعد از به خواب رفتن سرمیدهد، میبینم و میشنوم. مخصوصا این شبها كه بابا بهخانه نمیآید، مادر بیش از هر زمان دیگری شكستهتر و خستهتر به نظر میرسد. حال مامان اصلا خوبنیست. هفتهای دوبار مجبور است برای بیماری كلیههایش دیالیز كند و هر بار این دیالیز ضعف و ناتوانیاشرا بیشتر میكند. ما جز مامان بزرگ، كه تازه خودش به خاطر آب مروارید، دید یكی از چشمهایش كمترشده و با فشار خون و آرتروز دست و پنجه نرم میكند، كسی را نداریم، البته دو تا خاله كوچكترم زری وفریده هستند، اما آنها هم به خاطر راه دور و بچه كوچك نمیتوانند به دادمان برسند. گاهی دلممیخواهد یك پسر میبودم، آن وقت میتوانستم بیشتر به درد مامان بخورم; چون میتوانستم كمكخرجش باشم. من حالا ۱۴ سال دارم و از وقتی خود را شناختهام، رنجهای زیادی را تحمل كردهام،اگرچه ظاهرا حالا و وضعمان بهتر از گذشته است، اما نمیدانم چرا دلمان بیشتر از گذشته گرفته است؟
هر وقت این حرف را برزبان میآورم، مامان مرا در آغوش میفشارد و میبوسد و میگوید:
- دختر جون خدا رو شكر كن، یادت نیس یه غذای درست و حسابی توی سفرمون نبود تا یه شكم سیربخوریم؟ این همش خواست خداست. اگه زحمت باباتونو قدر ندونیم، خدا ازمون نارحت میشه. اگهقدر نعمتهاشو ندونیم، اون وقت دوباره از دستشون میدیمها...
او هیچ وقت نمیخواهد زحمات بیدریغ خود را به ما متذكر شود، اما در عوض دائم از تلاش بابامیگوید. درست است كه من هنوز برای گفتن این حرفها بچهام، اما خوب میفهمم هر چه داریم، اول ازخدا و بعد از رنجهای شبانه روزی مامان است و بس.
آن سالهایی كه مامان سوزن میزد، بابا فقط یك كارگر روزمزد كفاشیها بود. خوب یادم هست كه دائم ازاین مغازه به آن مغازه میرفت. كارش بدنبود و دوختن كفش را خوب یاد گرفته بود، یعنی این طور كه ازخودش شنیدهام، از ۱۲، ۱۳ سالگی كارگر همین كفاشیها بوده، ولی هرچه درمیآورد، به قول خودشمجبور بود به آقایش بدهد تا او هم بیشتر آن را پای قرضها و بعد هم پای منقلش دود كند. در عوض زندگیخانواده ششنفری را مامان بزرگ و خاله فریده میچرخاند. مامان بزرگ تا وقتی زنده و سر پا بود، خانهاین و آن رخت میشست و سبزی خرد میكرد و خاله فریده هم علاوه بركار در آرایشگاه محلهشان برایخانمهای در و همسایه اصلاح و آرایشی انجام میداد و در كنار مادر زندگی خانواده را اداره میكرد.
اغلب وقتی برای خواندن ریاضی به خانه مریم(دوستم) میروم، دلم میخواهد من نیز پدریمثل پدر او داشتم. بابای مریم یك رفتگر معمولیو زحمتكش است كه یك شیفت هم اضافه بررفتگری به عنوان نگهبان یك پاساژ تجاری كارمیكند. او سه تا فرزند دارد و پدر و مادرزنش نیزبا خانوادهاش زندگی میكنند. آقای زارعی(بابای مریم) نمونه همان پدر رویایی است كه منهمیشه آرزوی داشتنش را داشته و دارم.
اغلب بعداز ظهرها من به خانه مریم میروم تا باهم ریاضی بخوانیم. ما هر دو شاگردان ممتازكلاس هستیم. خواهر بزرگتر مریم دانشجویدندانپزشكی است و برادر او هم جزو بچههایتربیت شده برای المپیاد جهانی است. من به آنهاغبطه میخورم. با این كه خانهشان اجارهایاست و بعضی شبها هم نان و ماست با پنیرمیخورند، اما به منظر من خیلی خوشبختند. یكبار كه در خانهشان بودم، مادر مریم گوشه اتاقپشت پردهای كه از كرباس بود، چیزی را سرخمیكرد كه بوی خوش آن به مشامم میرسید.وقتی درسمان تمام شد، مادر مریم موقع رفتنمثل همیشه به من تعارف كرد كه برای شام بمانم،اما از آنجا كه به مادر قول داده بودم شام به خانهبرگردم، قبول نكردم.
با این حال بوی خوشایند آن غذا در مشاممباقی مانده بود. فردا صبح وقتی از مریم پرسیدمدیشب شام چه داشتید كه آنطور عطر و بویش درخانه پیچیده بود؟ از جواب او شگفت زده شدم.او با خنده و سادگی همیشگیاش گفت:
- تو چقدر سادهای دختر یه وقت اگه مامانمتعارفت كرد، نمونیها... آبرومون میره، نذارهیچ وقت غرور مامانم پیشت بشكنه. مامان وقتیمهمونی میرسه، واسه آبرو داری یه كم پیاز داغو نعناع و گاهی هم سیبزمینی سرخ میكنه تا بویخوشی بیاد، مردم چه میدونن؟ خیال میكنن،چه خبره نه جونم ما دیشب نون و پیاز داغ و یهكمگوجهفرنگی خوردیم. این همه آدم بودیم وهمش سه تا گوجه توی خونمون بود.
بعدم دوباره خندید. بغض گلویم را فشرد و دلمبرای مریم سوخت. او مرا به یاد سالهای كودكیاممیاندازد، همان روزهایی كه هنوز یك شاگردكفاش معمولی بود. همان روزهایی كه هنوزبابابزرگ زنده بود، و یواشكی به مامان و مامیرسید، مامان پول توجیبی بابا رو هم میداد.بعد وقتی بابا را از كار بیكار میكردند،عقدههایش را با فریاد كشیدن و فحش دادن بهمامانبزرگ و بابابزرگ و كتك زدن مامان خالیمیكرد.
بابابزرگ خدابیامرز چون خیلی وقت بود كهمریض و زمینگیر توی خانه افتاده بود و زورش بهقلدریهای بابا نمیرسید، مجبور بود برای آرامكردن او، دائم به عناوین مختلف مستقیم و غیرمستقیم به او و ما برسد و به قول معروف رشوهبدهد تا بچه و نوههایش آرام زندگی كنند.
اما بابا بزرگ بر اثر سكته قلبی از دنیا رفت و هردو تا شوهر خالههایم به اتفاق هم با تحت فشارقرار دادن همسرانشان، مامان بزرگ را مجبوركردند تنها خانه قدیمی بابا بزرگ را بفروشد و سهمارث آنها را بدهد. شوهر خاله زری با چاپلوسی،مامانبزرگ را متقاعد كرد كه بعد از آن، قدم اوروی چشم خاله و شوهرش خواهد بود، امامامانبزرگ بعد از فروش خانه و تقسیم ارثیه دوهفته بیشتر مهمان خاله زری و شوهرش نبود.
خاله فریده هم وضعش بهتر از خاله زری نبود.آن موقع من نه سال بیشتر نداشتم كه مامان همسهمش را گرفت. دلش میخواست خانهای با آنسهم بخریم، اما بابا او را راضی كرد كه پول را به اوبدهد تا با صاحب مغازهاش در كفاشی شریكشود.
هر چه از آن روزها میدانم، چیزهایی استكه جسته و گریخته از مامان بزرگ شنیدهام. كار بابابا همان پول گرفت. دو سه سالی شریكی با آقای«طرفه» كار كرد و بعد خودش مغازهای خرید. بااین حال در تمام این مدت مامان كار میكرد وبرای خیاطخانه «پرنسس» سوزن میزد وسفارشها را به موقع به خانم اشكانی میرساند، امابا آن كه خیلی روی لباسها زحمت میكشید، آنچهبه عنوان دستمزد میگرفت، خوشایند نبود.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست