یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

کولیوانف و اقاقیا


کولیوانف و اقاقیا

این جا بهار این جوریه, آدم دلش می خواد تا لنگ ظهر تو جاش بخوابه مامان می گه همه جا بهار همین طوریه, فقط دیر یا زود می آد ما پشت فنس مرکز تحقیقات کشاورزی هامبورگ وایسادیم و چمن های نارنجی و قرمز و زرد اون جا رو تماشا می کنیم آلبرتو می گه باید مزه ی خوبی داشته باشن

ــ کولیوانف بلند شو صبح شده.

این جا بهار این جوریه، آدم دلش می‌خواد تا لنگ ظهر تو جاش بخوابه. مامان می‌گه همه جا بهار همین‌طوریه، فقط دیر یا زود می‌آد. ما پشت فنس مرکز تحقیقات کشاورزی هامبورگ وایسادیم و چمن‌های نارنجی و قرمز و زرد اون جا رو تماشا می‌کنیم. آلبرتو می‌گه باید مزه‌ی خوبی داشته باشن. دست داداش کوچیکش توتو رو گرفته و دو تایی زل زدن به چمن‌های رنگی و براق و آب از لب و لوچه‌شون آویزونه. من آب‌نبات‌کشی رو ترجیح می‌دم. گو این که تو کمپ ما کم‌تر از این جور چیزها پیدا می‌شه.

ــ کولیوانف خودت غذاتو گرم کن، من خوابم می‌آد.

هوا ابریه و تو این هفته مه، یه لحظه هم از رو زمین‌ها و تپه‌ها دور نشده. بیچاره پرویی‌هایی که روی تپه‌ی چهارگوش زندگی می‌کنن. همیشه‌ی خدا همه جاشون خیسه و پوست قهوه‌ای‌شون برق می‌زنه.

من و سالوا از صبح دوره افتادیم بین چادرها و ته سیگار جمع می‌کنیم. سالوا چهارده سالشه و از همه‌ی ما بزرگ‌تره و بیش‌تر چیز بلده. سالوا حتا از لیدا هم بزرگ‌تره. لیدا با گینه‌ای‌ها زندگی می‌کنه و غیر از ناخن‌ها و دندون‌هاش یه جای سفید هم تو تنش نیست. ما ته سیگارها رو تو کیف گنده‌ی جنگی سالوا می‌ریزیم و می‌بریم تو قسمت رومانیایی‌ها و می‌دیم به خاله اوانگلین تا شربت تنباکو درست کنه و بفروشه. سالوا فقط منو تو دار و دسته‌اش راه داده.

ــ کولیوانف یخدونو بهم نریز، تو این خونه یه چیکه عرق هم بهم نمی‌رسه.

بابا که می‌آد تو چادر، مامان از این رو به اون رو می‌شه. بابا یه کم گوشت قرمه رو که از بازار سیاه خریده به مامان می‌ده و من پاهامو جمع می‌کنم تا بابا بتونه پاهاشو دراز کنه. توی کمپ همه بابا رو بطری صدا می‌زنن، چون توی بارانداز کار می‌کنه و گاهی از اون جا بطری‌های مشروب محلی رو قاچاقی می‌آره تو کمپ و به مهاجرها می‌فروشه. بابا چپق بلندش رو چاق می‌کنه.

مامان می‌گه: نمی‌شه کار این پرویی‌ها رو راه بندازی که انقدر دور این چادر نپلکن؟

بابا دود رو از زیر سبیل‌هاش بیرون می‌ده: تقصیر من نیست که پیسکو تو بارانداز کمیاب شده.

ــ پاشو برو بیرون چپق بکش، بوی پهن خفه‌مون کرد.

بابا با اوقات‌تلخی بیرون می‌ره و من دوباره پاهامو دراز می‌کنم.

ــ کولیوانف، کفش‌هاتو پاک کن، گل چادرو برداشت.

بارون نمی‌خواد بند بیاد و آب بین چادرهای ما و روس‌ها رودخونه درست کرده. زن‌ها دامن‌هاشونو با دست بالا می‌گیرن و مردها هر چند قدم یک‌بار، آب تو کفش‌هاشونو خالی می‌کنن. عمو یاروک که توی مرکز تحقیقات کشاورزی کار می‌کنه تند تند روی چمن‌های رنگی رو بایه کاور نقره‌ای آرم‌دار می‌پوشونه. بارون اوضاع چمن‌های نارنجی رو پاک بی‌ریخت کرده.

ــ عمو یاروک یه کم از اون قرمزها به من و توتو می‌دی؟ می‌خوام ببینم چه مزه‌ایه.

عمو یاروک کمرشو راست می‌کنه و چشم‌هاشو چپ می‌کنه و از بین دندون‌های قهوه‌ایش غرش می‌کنه.

ما بچه‌ها می‌زنیم به چاک و می‌ریم سر وقت چادر ترک‌ها. سالوا می‌گفت شاه عثمان سیزدهم امروز از استانبول می‌رسه این جا. ما، یه جای خشک تو تن‌مون نیست.

ــ کولیوانف دستت رو شل کن دارم له می‌شم.

تو قسمت ترک‌ها غوغاست. سلطان عثمان توی بزرگ‌ترین چادر نشسته و ترک‌ها با فینه‌های قرمز و سبیل‌های از بناگوش در رفته دورش جمع شدن و تند تند ترکی بلغور می‌کنن. من می‌تونم به پرویی، رومانیایی، ایتالیایی، فارسی، بلغاری، لهستانی، روسی و زبون کمپ حرف بزنم، ولی از ترکی هیچ سر در نمی‌آرم. این جا غیر از بابا و عمو یاروک و چند نفر دیگه هیچ کس آلمانی بلد نیست، چون آلمانی‌ها این طرف‌ها پیداشون نمی‌شه. البته غیر از فاشیست‌هایی که گه‌گاه میان و تو قسمت ایتالیایی‌ها لنگر می‌اندازن و مست می‌کنن و عربده می‌کشن. مامان نمی‌گذاره وقتی فاشیست‌ها میان برم طرف چادرهای ایتالیایی‌ها. می‌گه اون‌ها بچه‌های کوچیک رو می‌دزدن و توی برلین می‌فروشن. سالوا می‌گه چون فاشیست‌ها بچه‌بازن مامان به من اجازه نمی‌ده اون طرف‌ها برم.

حالا ترک‌ها رقص شمشیر رو شروع کردن و خیمه رو رو سرشون گذاشتن. سالوا می‌گه فاشیست‌ها فقط یه هیتلر کم دارن تا دوباره جنگ جهانی راه بندازن. دماغم یخ کرده و هوس یه فنجون جوشونده‌ی گل گاوزبون داغ کردم ولی سالوا از خیمه‌ی ترک‌ها دل نمی‌کنه. خیلی دلش می‌خواد بدونه دخترها و زن‌های ترک چه شکلین، چون همشون روبندهای توری رو صورت‌شونه. اصلن ول‌کن ماجرا نیست.

ــ کولیوانف ول کن، امشب خیلی ناخوشم.

گلوم ورم کرده و توی جام افتادم، مامان رفت و خاله اوانگلین و خاله سارا رو اُورد بالا سرم. اون‌ها هم هر چی زهرمار بود جوشوندن و ریختن تو حلقم بلکه خوب شم. بعدشم نشستن توی چادر تنگ هم و آسمون و ریسمونو به هم بافتن و خندیدن. مامان وقتی می‌خنده شبیه لیدا می‌شه. مامان وقتی خوشحاله زیر لب یه شعر رو با آهنگ‌های من‌دراوردی مختلف زیر لب زمزمه می‌کنه.

ــ می‌خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم.

ــ مامان اقاقیا چیه؟

ــ یه گل مادر، یه گل صورتی مثل خوشه‌ی انگور که توی بهار گل می‌ده.

هوس انگور کردم. مامان از کل شعرهای عالم همین یه بیت رو بلده که لابد زمان جوونی‌هاش از یه غریبه‌ی مرموز یاد گرفته که مطمئنن بابام نبوده. بابام یه کلمه فارسی هم بلد نیست. بابام از مهاجرهای بلغاره که سال‌های جنگ اومده و توی آلمان موندگار شده.

ــ کولیوانف، چرا دیشب نیومدی پیشم؟ باز دیوونه‌ی کی شدی تو؟

دامی دامی چند روز راه افتاده بین چادرها و از صبح تا شب جفتک می‌اندازه و خرناس می‌کشه.

لیدا می‌گه ارواح خبیثه افتادن به جونش و دارن مغزشو می‌خورن. لیدا می‌گه اگه یکی از جادوگرهای قبیلشون توی کمپ بود نجاتش می‌داد، گیرم تو کل گینه‌ای‌ها و غنایی‌ها و صحرایی‌ها یه دونه جادوگر هم پیدا نمی‌شه.

سالوا دیروز از کمپ فرار کرد و رفت هامبورگ و گفت می‌خواد اون جا بختش رو امتحان کنه. حالا من و لیدا برای خاله اوانگلین ته سیگار جمع می‌کنیم و به جاش انجیر خشک می‌گیریم. پیرمردهای قبیله‌ی لیدا می‌گن دامی دامی به تابستون نمی‌رسه.

ــ کولیوانف زبونت مثل گربه زبره، مثل گربه.

توی کل کمپ و حتا چادرهای آفریقایی‌ها یه دونه سگ یا گربه پیدا نمی‌شه. سالوا می‌گفت پرویی‌ها و شیلیایی‌ها، گربه‌ها و سگ‌ها رو می‌گیرن و به چینی‌های بارانداز می‌فروشن، چون چینی‌ها از همه چیز غذا درست می‌کنن.

من و لیدا عصرها پای تپه و کنار نهر رو چال می‌کنیم و دنبال چیزهای مهم می‌گردیم. گیرم گاهی جز تکه پارچه‌های کهنه و پوسیده و کرم‌های خاکی چاق چیزی گیرمون نمی‌آد. دیروز لیدا یه مدال فلزی پیدا کرد که دورش یه کم زنگ آبی داشت و روش نوشته بود «لوفت وافه». اگه سالوا این جا بود حتمن بهمون می‌گفت «لوفت وافه» یعنی چی و این مدال به چه درد می‌خورده. لیدا مدال رو کنار یه دندون مار و چند تا تشتک نوشابه‌ی سوراخ به گردنش آویزون کرد.

ــ کولیوانف بیا برگردیم کیف، دلم واسه‌ی کوچه‌ها و پنجره‌ها تنگ شده.

کل قسمت اوکراینی‌ها چند تا چادر کوچیکه که وسط روس‌ها و ایرانی‌ها تو یه چاله‌ی بدبو علم شده. تو یکی از چادرها یه پیر قزاق هست که به قول خودش آخرین قزاق زنده‌ی روی زمینه که تو یه جنگ حسابی با شمشیر و پیشتاب جلوی تاتا ها و لهستانی‌ها دراومده و اسب تازونده.

بابا می‌گه با این که بابا گوستاپ عمر نوح داره، ولی بعیده که مال اون وقت‌ها باشه، چون عمر هیچ‌کس تو دنیا به اون روزگار قد نمی‌ده.

هر وقت بابا یه بطری ودکای حسابی پیدا می‌کنه می‌ره سراغش و دوتایی می‌شینن و ودکا می‌زنن و اون‌وقت بابا گوستاپ می‌افته رو دنده‌ی وراجی و از استپ‌های قزاق‌ها و گله‌های اسب و اردوگاه نظامی زاپاروژیی و دلبرهای اوکراینی قصه تعریف می‌کنه.

بابا گوستاپ یه جوری قصه تعریف می‌کنه که آدم هوس می‌کنه این جا به دنیا نمی‌اومد و مال اون زمان‌ها بود و با یونیفرم قرمز و مهمیزهای نقره توی کیف قدم می‌زد و دخترهای سفید و چشم ابرو مشکی رو تو قاب پنجره تماشا می‌کرد. هر چند که اگه به من بود اسب تازوندن کنار ولگا رو ترجیح می‌دادم. فکرشو بکن، از هر طرف تا چشم کار می‌کنه دشت. دشت و برف و ولگای سیاه.

ــ کولیوانف نرو، من دارم می‌سوزم.

ابرها رفتن و یه آفتاب مردنی توی آسمونه. پلیس آلمان بابا رو گرفته و مامان اوقاتش تلخه. من و لیدا تصمیم گرفتیم وقتی بزرگ شدیم عروسی کنیم و بریم تو هامبورگ بخت‌مونو امتحان کنیم. از وقتی آفتاب اومده، لیدا روی چمن های بالای تپه دراز می‌کشه و غلت می‌خوره و پوست سیاهش از خیسی شبنم‌ها زیر آفتاب برق می‌زنه. توی قبیله‌ی لیدا لخت بودن اصلن کار بدی نیست.

ــ کولیوانف من می‌ترسم، می‌ترسم کولی‌های دن، تو رو واسه‌ی همیشه با خودشون ببرن.

ــ کولیوانف چیه مامان؟

ــ یه اسم، کوچولوی من، یه اسم روسی.

ــ چرا خاله میتو مدام صداش می‌کنه؟

ــ آخه کولیوانف نامزد خاله میتوئه.

ــ پس چرا من تا حالا ندیدمش؟

ــ هیچ کس اونو ندیده. حالا بخواب، این صدای پای باباته لابد.

خاله میتو کشیده و لاغره و موهای مشکی و بلندش تا زمین می‌رسه. خاله میتو یه جفت چشم درشت آبی هم داره که به قول مامان چشم خیلی‌ها دنبال‌شونه.

چادر خاله میتو کنار چادر ما توی زمین فرو رفته و صدای حرف‌زدنش شب‌هایی که بارون نمی‌آد و جیرجیرک‌ها ساکتن، توی چادر ما شنیده می‌شه. من فکر می‌کنم کولیوانف قشنگ‌ترین اسم دنیاست.

ــ کولیوانف، این اداها مال کافرهاست، باید بریم موناستاریا...

اون وقت‌ها دامی دامی محیط‌بان اردوگاه بود. البته قبل از این که ارواح خبیثه ترتیب مغزش رو بدن. نمی‌دونم آفریقایی‌ها آخرش جادوگر از کجا پیدا کردن که دامی دامی خوب شده و دیگه جفتک نمی‌اندازه. مامان می‌گه فقط کافرها و احمق‌ها به جادوگر اعتقاد دارن. لیدا عاشق قصه است و از وقتی که من قصه‌ی جدیدی براش تعریف نکردم رفته و با دامی دامی دوست شده و همه جا با هم می‌رن. بابا گوستاپ بدون یه بطر ودکا حتا یه قصه‌ی جدید هم یادش نمی‌آد و بابا هم تو زندون گمرک گرفتار شده.

تازگی خوشم اومده روی علف‌های خیس غلت بزنم، گو این که نمی‌تونم لخت بشم چون تو کمپ ما فقط آفریقایی‌ها و کولی‌ها کون‌برهنه می‌گردن. این هم از اصطلاحات مامانه.

فقط مامان از این کلمه‌های خنده‌دار بلده. اون هم یه عالمه.

ــ کولیوانف، کولیوانف، کولیوانف.

این اسم یه‌سره توی کله‌ی منه و هی تکرار می‌شه. در به در می‌زنم که یه قصه‌ی جدید از خودم در بیارم. مامان می‌گه زندگی تک تک ما یه قصه است و هر جا و هر کی رو نگاه کنی واسه‌ی خودش قصه‌ی دور و درازی داره. گیرم تو قصه‌هامون از اسب و شمشیر و شهرهایی با برج‌های سر به فلک کشیده خبری نیست. به نظر من ته سیگار پیدا کردن برای خاله خیلی آسون‌تره.

ــ مامان یه قصه برام بگو.

ــ چه قصه‌ای کوچولو؟ من فقط لالایی بلدم. اون‌ها رو هم که از حفظی.

ــ قصه‌ی خودتو بگو، قصه‌ی شهرهای دور. جاهای دور.

می‌دونستم که بی‌فایده است اما باز هم امتحانش کردم. مامان زل زد به دیرک چادر و رفت تو هپروت. لابد چند دقیقه بعد شروع می‌کنه به خوندن شعر «می‌خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم».

هیچ وقت دستم نیومد چطور می‌شه خواب یه چیزی رو مرد.

ــ کولیوانف باید یه فکری بکنی، توی خونه هیچی نیست واسه خوردن.

می‌گن دیوار خراب شده و حالا وضع عوض می‌شه. مامان دیروز چادر چارچوق کرد و رفت بارانداز تا یه سر و گوشی آب بده و سراغ بابا رو بگیره. من تو این هفته کل اردوگاه رو زیر پا گذاشتم و به هر کسی رسیدم سراغ قصه‌ی زندگیش رو گرفتم. پرویی‌ها از کوه‌های آند و ارواح گرسنه و لاماهای بی‌کوهان قصه تعریف کردن و آلبانیایی‌ها از ترک‌های بی‌رحم و دشت‌های پر از صیفی تو تابستون و آلمانی‌های زمان قیصر با کلاه‌خودهای سیخ‌دار، و روس‌ها از استالینگراد و مردهایی که زیر نور ضدهوایی‌ها پولکا می‌رقصیدن و زن‌هایی که توی سرمای خیلی زیر صـفر می‌جنگیدن و گاهی خشاب دی‌پی از زور سرما به انگشت‌های لاغرشون می‌چسبید و دیگه کنده نمی‌شد. لیدا انگار از این قصه‌ها خوشش نمی‌آد. از گشنگی زرد شده و چشـم‌هاش دودو می‌زنن. دامی دامی از حقوق محیط‌بانی هفته‌ای یه چوق درآمد داره و می‌تونه گاهی نون جو یا ذرت بخره و انگار ارواح خبیثه‌اش توی تن لیدا لونه کردن.

روی تپه چندک می‌زنم و سعی می‌کنم مثل لاماها تفم تا دو متری پرواز کنه. گردن‌بند لیدا از دور برق می‌زنه و این طوری چشم من هر جای اردوگاه که بره دنبالشه.

ــ کولیوانف، عشق بیچاره‌ی من.

مامان بدجوری نگران خاله میتوئه و می‌گه اون بلایی که نباید سر یه زن بیاد هر لحظه ممکنه سر خاله میتو نازل بشه.

ــ چه بلایی سر خاله میتو می‌آد؟

ــ فضولی و گوش وایسادن بدترین کار دنیاست، یوسف جان.

خاله اوانگلین که از چادر می‌ره بیرون، مامان بغلم می‌کنه و شعر معروفشو توی گوشم زمزمه می‌کنه. خیلی دلم می‌خواد قصه‌ی غریبه‌ی مرموزش رو برام تعریف کنه، اما به خطر یه نصف روز هپروت و زل‌زدن نمی‌ارزه. بی‌خیال می‌شم.

ــ کولیوانف تویی؟

کف چادر خاله میتو نمناکه و سقفش انقدر کوتاهه که وقتی تو چادر راه میره موهاش به سقف می‌چسبه. مامان سه تا تخم‌مرغ داده که ببرم برای خاله میتو و خاله هم اون سه تا رو می‌اندازه تو یه سبد پر از پوشال که لابد نشکنه. بعد یه حبه قند از تو جیبش در می‌آره و به من می‌ده انگار که قند دوست داشته باشم.

ــ خاله من قند نمی‌خوام، به جاش واسم یه قصه بگو.

خاله میتو ابروهای کمونش رو بالا می‌اندازه و خیره نگاهم می‌کنه. با اون چشم‌های گنده‌ی آبی.

ــ چه قصه‌ای می‌خوای کوچولو؟

می‌خوام بگم قصه‌ی کولیوانف که جلوی زبونمو می‌گیرم. خاله میتو منتظر دولا وایساده و سرمای زمین انگشت‌هامو درد آورده.

ــ قصه‌ی خودتو بگو خاله. قصه‌ی جایی که قبل از این جا بودی.

ــ کولیوانف، تو شادی و غم، تا مرگ ما رو از هم جدا کنه.

تو قسمت لهستانی‌ها عروسیه و بارون صبح، خون لیدا رو از رو تپه‌ی ایتالیایی‌ها شسته و تو تموم اردوگاه پخش و پلا کرده. عمو یاروک به خاطر عروسی دخترش به آدم بزرگ‌ها عرق می‌ده و به بچه‌ها نفری یه لیوان شیر داغ. توتو می‌گه اون گردنبند لیدا کار دستش داده و وقتی که داشته کنار چادر ایتالیایی ها موس‌موس می‌کرده، فاشیست‌ها مدال لوفت وافه رو تو گردنش دیدن و بعد. توتو باقیش رو نمی‌دونه. لیوان شیر خودم رو می‌دم دستش تا شاید یادش بیاد. توتو می‌گه یه سیاه نباید مدال فاشیست‌ها رو گردنش می‌انداخت. ابرهای سیاه آسمون رو پر کردن و صدای ناله‌ی آفریقایی‌ها و بزن و بکوب لهستانی‌ها اردوگاه رو برداشته.

ــ کولیوانف یه بطر آب‌جوی سیاه تو یخدونه، به خاطر مهربونیات.

معلوم نیست پلیس تا کی بابا رو نگه داره. از وقتی بابام رو گرفتن توی کل کمپ مهاجرها، نه یه قطره پیسکو پیدا می‌شه و نه ودکای روس‌ها و نه رام واسه‌ی شیلیایی‌ها و نه حتا یه چیکه شراب عسل که ایسلندی‌ها و فنلاندی‌ها بریزن تو قمقمه‌هاشون و با اون موهای بافته و بور و ریش‌های بلندشون جلوی چادر بشینن و چپق بکشن. توی چادر ما هم، حتا یه تیکه نون بهم نمی‌رسه.

ــ تو چه فکری هستی مامان؟

ــ تو فکر اقاقیاهای تهران.

ــ مگه چی شده؟

ــ هیچی مادر، هوا که گرم بشه اقاقیاها پژمرده می‌شن و خوشه خوشه از شاخه می‌افتن.

ــ یعنی می‌میرن؟

ــ نه مادر، گل‌ها نمی‌می‌رن، خاک می‌شن.

ع.ا.شعار