پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

و مرگ, دره را نفس زنان نقره ای می سازد


و مرگ, دره را نفس زنان نقره ای می سازد

تک نگاری درباره تدفین بیژن الهی

همه چی همان‌گونه که وصیت شده بود، اتفاق افتاد: در روستایی حوالی مرزن‌آباد در شمال، در سکوت کامل، بدون آنکه جمعیت زیادی گردهم آمده باشند، بدون هیچ میکروفن و هیچ بلندگو و هیچ سخنرانی. بیژن الهی همان‌گونه که دلش می‌خواست و از بازماندگانش خواسته بود، به خاک سپرده شد. پنج روز از زمان درگذشت او می‌گذشت و دیگر شایسته نبود تعللی بیش از این به خرج داده شود. سه‌شنبه ۹ آذر ۸۹ نزدیکای غروب در تهران قلبش برای همیشه ایستاد و یکشنبه ۱۴ آذر ۸۹ مراسم تدفین او در بیجده‌نو روستایی کوچک در حوالی مرزن‌آباد برگزار شد.

در این فاصله دخترش سلمی از فرانسه بازآمد، وصیتنامه‌اش باز و خوانده ‌شد و همان‌‌گونه که انتظار می‌رفت، بازماندگانش به آن جامه عمل پوشاندند. البته سایت‌های خبری خبرهای کوتاهی را در این باره منتشر کردند. روزنامه‌ها هم با انتشار یادداشت‌هایی یاد او را گرامی داشتند. اما هیچ جا خبری از ویژه‌نامه‌های چندصفحه‌ای نبود. هیچ گفت‌و‌گوی چاپ‌نشده‌ای از او به چاپ نرسید. جایی هم تیتر نزد: «شعر فارسی بیژن الهی را از دست داد». جالب آنکه برخی سایت‌های ادبی حتی خبر درگذشت او را هم در میان اخبار خود نگنجاندند.

گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود، جز برای آن کمتر از ۷۰ نفری که صبح یکشنبه از تهران راهی جاده‌های شمال شدند تا شاعر آزادی و تو، هاروت، طاعون، سل، تراخم، گلیلی در پرده خون و شقاقلوس، و مترجم آثار رمبو، الیوت، حلاج، میشو، لورکا و... را به خاک سپرند؛ همان جمعی که در میان‌شان محمدرضا پورجعفری، حسن نصیری، هوشنگ آزادی‌ور، هوشنگ چالنگی، م.موید و علی‌مسعود هزارجریبی حضور داشتند. صبح یکشنبه اتوبوسی روبه‌روی فروشگاه شهروند در میدان آرژانتین ایستاده بود که توجه رهگذران را هرگز به خود جلب نکرد. تنها کسانی که از پیش می‌دانستند این اتوبوس راهی کجاست، حول و حوش آن چرخ زدند و دقایقی بعد که به راه افتاد، سوارش شدند. ساعتی بعد، اتوبوس در ابتدای جاده چالوس در کرج برای نیم‌ساعت، ۴۵ دقیقه‌ای توقف کرد تا کسانی دیگر از راه برسند و به مسافرانش بپیوندند. اتوبوس اما هرگز پر نشد و هرگز سکوتش نشکست. هر کسی با کنار دستی‌اش چیزی می‌گفت و اگر حرفی برای گفتن در میان نبود، تماشای منظره‌های بیرون یا خواب بین‌راهی را ترجیح می‌داد. اتوبوس مدام دور کوه‌ها و قله‌ها می‌پیچید و بالا می‌رفت و پایین می‌آمد تا برسد به آنجا که باید از جاده چالوس منحرف می‌شد و مسیرش را به سمت راهی فرعی به نام «طویر» کج می‌کرد. داریوش اسدی کیارس ایستاده بود لب جاده منتظر اتوبوس. همین که اتوبوس را شناخت، شروع کرد به تکان دادن دست‌هایش. انگار که داد می‌زد: «از این طرف، از این طرف»، اما صدایش به گوش نمی‌رسید و تنها تکان خوردن دست‌هایش از دور پیدا بود.

اتوبوس پیچید به سمت جاده طویر. آمبولانسی که بدن شاعر را حمل می‌کرد، و چند ماشین شخصی دیگر جلوتر حرکت می‌کردند. از اینجا به بعد همه چی در وهمی حیرت‌آور فرو رفت؛ چه آنکه هر کس از خودش می‌پرسید: «کجاست آنجا که شاعر وصیت کرده در آن به خاک سپرده شود؟» و ‌ای‌بسا هر لحظه به این نتیجه می‌رسید که «چه انتخابی! چه انتخابی!». باورنکردنی بود. در یک صحنه، در همان ابتدای جاده طویر، اتوبوس پشت سر آمبولانس و ماشین‌های دیگر نگه داشت. همه پیاده و روی جاده پراکنده شدند. سوت و کور بود جاده، اما هنوز چیزی از سبزی در اطرافش دیده می‌شد. باید سلمی می‌رسید. باید همه منتظر می‌ماندند تا سلمی می‌رسید و می‌رفت می‌نشست داخل آمبولانس بالای سر پدرش و هی می‌گفت: «بابا، بابا». در پشت آمبولانس باز بود و همه می‌دیدند آن مواجهه‌های واپسین را. همه یعنی کمتر از ۷۰ نفر. ماشین‌هایی که گذری و به ندرت از آنجا رد می‌شدند، چه می‌دانستند چه خبر است. فیلم بود؟ فیلم سینمایی با این صحنه‌های سوررئال؟ مسعود کیمیایی خواسته بود دوربین بیاورد. با وصیتنامه جور درنمی‌آمد. خودش هم نیامده بود.

در صحنه‌ای دیگر، در انتهای مسیر در روستای بیجده‌نو پیکر الهی را همان‌جا روی جاده گذاشتند. از تک‌و‌توک جماعت روستایی که از آن حوالی رد می‌شدند، سمت و سوی قبله را پرسیدند. به همان سمت ایستادند و بر او نماز خواندند. صحنه بعد: چند نفر زیر تابوت را گرفتند، از تپه‌ای کنار جاده که گورستان بر آن بنا شده بود، کشان‌کشان بالا رفتند و جنازه را به سمت آن گودال خالی حرکت دادند. از دور گورستان کوچکی به نظر می‌رسید. خانه‌پرش شاید بیست سی نفر بیشتر آنجا دفن نشده بودند. هر چه بود، بیجده‌نو روستای کوچکی بود؛ چندان کوچک که تنها باید از اهالی نامش را می‌پرسیدی تا بهت می‌گفتند اینجا کجاست، ورنه هیچ تابلویی در ورودی یا خروجی آن نصب نشده بود. جمعیت زیادی هم نداشت. در آن ظهر یکشنبه چنان در سکوت غرقه بود که گویی ملالت یک روز تعطیل را دارد از سر می‌گذراند. از اینجا به بعد، همه چی به همان سیاقی پیش رفت که در هر مراسم خاکسپاری اتفاق می‌افتد: تلقین، سنگ‌های لحد که یکی بعد از دیگری روی آن گودال قرار می‌گرفتند و سرانجام خاک بود که گودال را پر می‌کرد و کپه‌ای می‌شد روی گور شاعر. شاعر وصیت کرده بود که هیچ روی سنگ قبرش ننویسند. به این ترتیب سنگ قبری که رویایی در هفتاد سنگ قبر به الهی اختصاص داده بود، هرگز روی قبرش قرار نگرفت، و این البته خود استعاره‌ای دیگر بود از زندگی شاعر. رویایی نوشته بود: «عقربه در چشم، طرح و تراش ِ بالای سنگ است. و در پایین، درخت کوچکی در رقص، شاید تاک در چرخ ِ شمس. درون مقبره: جعبه ابزار، قلم، دوات، و قاب خالی بیژن که گفت در زیر خاک، انسان تاسفی ست.»

زمانی براهنی در رثای گلشیری گفته بود مرگ او مرگ هر کس دیگری نیست. این جمله را برای هر شاعر و نویسنده بزرگی می‌توان تکرار کرد، با این تفاوت که برای مرگ بیژن الهی باید تغییری کوچک در آن به وجود آورد؛ به این شکل مرگ او مرگ هیچ‌کس نیست، بل ادامه زندگی اوست نه به این معنا که زندگی او در شعرها و ترجمه‌هایی که از او به جا مانده، ادامه خواهد داشت. این تعبیری است که معمولاً درباره مرگ نویسندگان و شاعران به کار می‌رود و بس که تکرار شده، رنگی از ابتذال به خود گرفته است. مرگ بیژن الهی، مرگ هیچ‌کس نیست و ادامه زندگی اوست؛ تنها و تنها به این دلیل که همچون زندگی‌اش در سکوت کامل برگزار شد و مبتذل نشد. الهی چندان بر سر سکوت خود ایستاد که در زمان مرگ نیز آن را رعایت کرد.

در آن ظهر یکشنبه آفتاب بی‌امان می‌تابید. همزمان هوا بیش و کم سوز داشت. روبه‌روی آن کوهی بود پوشیده از علف، طوری که انگار قبای سبز به تن کرده باشد. بر قله‌اش اما برف پاییزی نشسته بود. وهمی که در آن لحظات جاری بود، تمامی نداشت. شاید تنها در یکی شعر الهی، در شقاقلوس، بخش سومش، بتوان سراغی از آن گرفت؛ سطرهایی که گویی سال‌ها پیش از این مراسم تدفین شاعر را به نظاره نشسته‌اند. باید منتظر ماند و دید که چه زمانی مجموعه آثارش منتشر خواهد شد؛ مجموعه آثاری که سرپرستی انتشارشان بنا بر وصیت شاعر به دوست نویسنده‌اش شمیم بهار سپرده شده و احتمالاً حجم عظیمی از شعر و ترجمه اغلب منتشرنشده را دربر خواهد گرفت.

دورتر، سخت دورتر، یک فلس من به زیر صلیب افتاده است./ آیا روز است؟/ از گرمای زیاد، نقاب‌هامان را برمی‌داریم. می‌رویم/ به دور، به آنجا./ زیر صلیب، تخم‌مرغی نصف می‌کنیم و بهم می‌زنیم: به سلامتی!/ و مرگ، دره را، نفس‌زنان، نقره‌ای می‌سازد/ دورتر، صفحه‌ موسیقی، زیر صد ناخن مه‌گرفته زیبا می‌چرخد/ و صدا، همان صداست:/ آیا روز است؟

فئو فئودوریان