شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

هیچ رویایی واقعیت ندارد


هیچ رویایی واقعیت ندارد

نقدی بر داستان «توپ شبانه»

ساده نوشتن، ساده قصه گفتن، ساده درگیر کردن مخاطب با خود، ساده فهمیدن دلیل رفتارهای شخصیت ها، ساده به پایان رسیدن داستان، شاید آرزوی هر نویسنده یی نباشد ولی بدون تردید ویژگی به یادماندنی کارهای بسیاری از نویسندگان جهان است. مگر وقتی شما «تپه هایی همچون فیل های سفید» را از همینگوی می خوانید، برای درک آن و جلو رفتن در روایت زحمتی می کشید؟ اما داستان که تمام می شود به پیش زمینه های ارتباط زن و مرد فکر می کنید. برای ما که زاده شرق ایم و روایت های تو در تو، ساده نوشتن بسی دشوار است. شفاف کردن ماجراها انگار که جرات می خواهد، کم اند داستان نویس هایی که شاهکارشان ساده ترین کتاب شان باشد.

از هدایت که «بوف کور»اش چنان پیچیده در رازهای گونه گون است که بر آن تفسیرها نوشته اند تا «شازده احتجاب» گلشیری و... نمونه ها بسیارند اگر به تاریخ ادبیات داستانی ایران مراجعه کنید. نویسنده هایی که تحت تاثیر «بهرام صادقی» قلم به دست گیرند اندک اند و در این میان نویسنده حرفه یی این مرز و بوم «جعفر مدرس صادقی» راحت و ساده داستان می نویسد. انگار که برای نوشتن آن هیچ زحمتی نکشیده است. وقتی «توپ شبانه» داستان جدید به چاپ رسیده از او را می خواندم، فکر می کردم کسی کنارم نشسته و دارد قصه یی می گوید. حکایت زوجی که به کانادا رفته اند و چه و چه از سرگذرانده اند و طرفه اینکه حالا زندگی مشترک شان به اینجا کشیده است. با آنکه راوی اول شخص است و زنی است هنرمند اما صدای زنانه یی در گوش خود نمی شنیدم بلکه گویی دانای کلی داشت زندگی این زن را برایم تعریف می کرد.

اما نه، هیچ وقت به سادگی فریب ساده بودن یک متن را نخورید به خصوص اگر پای کار یک نویسنده حرفه یی در میان باشد. نمی گویم برویم و به زور لایه یی را در آن پس پشت ها پیدا کنیم و خوشحال شویم که به یک معنا پرده از رازی برداشته ایم، بلکه مراد آن است که سادگی یکی از ضخیم ترین پرده هایی است که بر سر یک متن می افتد. نویسنده یی که خیلی ساده از فرار یک زن از خانه می نویسد (با وجود اینکه راوی اول شخص زن است) و بعد خیلی ساده از میل به فنا شدن می گوید، یعنی تمام آن لایه های دراماتیک را پشت جمله های کوتاه و خبری و پرکنش پنهان کرده است.

بله، «توپ شبانه» راحت خوانده می شود؛ در یک نشست. کافی است دو سه ساعت وقت بگذارید. اما بعد بارها به آن مراجعه می کنید یا به شخصیت ها فکر می کنید. به راوی اول شخصی که نقاش و شاعر است و شوریدگی هایش را ساده به هر کسی که از راه می رسد می گوید. کم مانده به رهگذری در خیابان هم بگوید همسرش «ابی» چگونه مردی است. دختری است که به خانواده یی مرفه تعلق دارد ولی می تواند خودش را با هر شرایطی وفق دهد. وابسته به مادرش نیست.

به شوهرش هم دلبستگی ندارد. به دوستش هم؛ گویی رهای رها فقط از این شاخه به آن شاخه می پرد. پر از کنش های آنی و غافلگیرکننده است. اگر خیلی خردمند باشید هنگام خواندن با خود می گویید؛ «این زن دیوانه است.» حتی استادش «جیم» هم که در کار نوشتن از او حرفه یی تر است به اندازه او بی قرار و بی تاب نیست، شاید به دلیل سنش باشد اما دوست راوی «مهشید» هم با آنکه اهل هنر است چنین سرکش و شوریده عمل نمی کند. راوی را می توانم به «جک نیکلسون» در فیلم «دیوانه از قفس پرید» تشبیه کنم؛ دیوانه یی که از همه بهتر و بیشتر به درک زندگی نائل شده است. او با بقیه فرق دارد. همین هم بقیه را می ترساند. اما خودش هیچ ترسی ندارد.

سرخوشانه با تمام اندوهی که دارد برخورد می کند، پر از حرکت و جنبش است. یک جا بند نیست. برای همین هم ساختار روایت پر از کنش است. کنش های پی در پی هم ریتم ایجاد می کند؛ ریتمی تند که باعث می شود شما کتاب را در یک نشست بخوانید. می بینید که «جعفر مدرس صادقی» خوب می دانسته از چه راهی به همان سادگی نزدیک شود. او ابتدا یک شخصیت زن ساخته که کنش های عجیب و غریبش به جذابیت اش کمک می کند، بعد همین کنش ها را در هر فصل به تناوب مانند دانه پاشیدن روی خاک، پخش کرده. حاصل جنگلی شده که شما می توانید به هر گوشه اش سر بزنید و آدم هایی ببینید در موقعیت های به یادماندنی.

بگذارید مثالی بزنم. در یک سوم پایانی کار موقعیتی هست که راوی و مهشید به جلسه شعرخوانی جیم می روند. محلی که شعرخوانی برگزار می شود دیوار به دیوار یک کارخانه سیمان سازی قدیمی است. داخل همان سالن که باز به نظر می رسد کارگاه است. وسایل کارگری در گوشه یی جمع شده، میزی بر سکویی گذاشته اند و یک بطری آب روی آن. در ابتدا راوی به نظرش همه چیز مسخره می آید. فکر می کند تمایلات چپ گرایانه «جیم» باعث شده چنین محلی را برای خواندن شعرهایش انتخاب کند ولی هر چه در موقعیت دقیق تر می شود می بیند اتفاقاً شعرهای «جیم» به دغدغه های شخصی اش برمی گردد. از مسائل ویتنام و خاورمیانه و زلزله شیلی و سیل هند در شعرها خبری نیست. او خود را می سپارد به سبکی لحظه های عاشقانه شعر «جیم». «جیم» هم به سادگی می رسد؛ به نوشتن از پنهان ترین حس های انسانی خودش در قالبی ساده و همه فهم. برای همین هم راوی را تحت تاثیر قرار می دهد.

این موقعیت اگر جذاب است به دلیل رسیدن «جیم» به اصل سادگی در هنر نیست بلکه به دلیل مزه پرانی های مدام راوی و مهشید است برای رفتن به دستشویی و بعد پیدا نکردن آن. کمبود امکانات محل برگزاری شب شعر در کشوری پیشرفته جای درنگ دارد. بی مخاطب بودن شعر هم که دیگر قوز بالای قوز است یعنی کل رویای ایرانیانی که فکر می کنند چقدر در آن سوی مرزها برای شاعرانی مانند «جیم» ارزش و اعتبار قائل می شوند فرو می ریزد. در چشم راوی و مهشید که فرو می ریزد در چشم ما هم باورپذیر می شود و تکان دهنده. اما طنز موجود در این موقعیت به تعمیق تلخی این برخورد با اهالی فرهنگ کمک می کند. وقتی باران می گیرد و از سقف کارگاه قطره ها بر سر شخصیت ها می ریزد دیگر به اوج طنز در فضاسازی می رسیم. در فضایی که مهشید به دستشویی احتیاج دارد و راوی به شکلی بدوی خود را از این موقعیت نجات داده است به جرات می گویم کمتر دیده ام، خوانده یا شنیده ام که فردی چنین شفاف و روشن از وضعیت اجتماعی شاعران و نویسندگان آن سوی مرزها چنین بی پروا و شفاف بنویسد و بگوید که فرهنگ در هیچ کجای این کره خاکی دیگر طرفداری ندارد.

به خصوص شاعرها که انگار همه جا غریب اند. «مدرس صادقی» در حقیقت از زبان «جیم» در قالب دیالوگ هایی که با راوی دارد می گوید که با چه زحمتی کتاب هایش چاپ شدند و تازه حالا به این نتیجه رسیده است که اگر به دنبال دیده شدن است باید رمان بنویسد. راوی نمی خواهد حرف او را باور کند؛ حرف مردی را که به قول خودش زبان پرنده ها را می فهمد. اما کسی نیست که زبان «او»ی شاعر را بفهمد. عده قلیلی که به یک کارگاه قدیمی با سقف شکاف برداشته می آیند، می توانند شاعر را به ادامه کار وادارند؟ «جیم» یا ناچار از شعر دور می شود یا اندیشیده و آگاهانه تمرین رمان نویسی می کند. به راوی هم توصیه می کند خودش را خسته نکند. کاری که این زن در آن استاد است و «جیم» از همین نکته غافل است که راوی به سادگی تسلیم نمی شود. «مدرس صادقی» بی آنکه از طریق دیالوگ های اطرافیان به ما بگوید که این زن خستگی ناپذیر به هر دری می زند تا بتواند به جوهره شعر برسد به ما نشان می دهد از ابتدای روایت تا پایان، مساله راوی خلق است؛ به دنیا آوردن است.

از او در ابتدای رمان می خوانیم بچه یی سقط کرده و در انتها به جایی می رسیم که او باز حامله است. گویی آنقدر این روح عظیم شده که باید تکه یی از آن را به جهان ببخشد. یک بار با سقط آن، بار دیگر با به دنیا آوردنش. اما در این مسیر از زایمان ذهن هم غافل نیست. نمی تواند غافل باشد. معلوم نیست از چه زمانی اما گویی از زمانی دور که ما از آن اطلاعی نداریم او نقاش و شاعر بوده است. او از نقاشی هایش رضایت ندارد. یک نوع «من» سرکوفته در او دیده می شود. او از معیارهای خانواده و اجتماعی که به آن تعلق دارد، فاصله گرفته و در جست وجوی یک هویت تازه به کانادا آمده است. خانه اش در جایی است که می تواند مرکز شهر را از هر سو ببیند. اما او در این برج به تنهایی محض می رسد. ابی همسرش حالا دیگر عاشق او نیست. شب ها دیر به خانه می آید.

فرسنگ ها با او فاصله دارد و همین ها از او موجود افسرده یی می سازد که دائم به نابودی خویش می اندیشد. اما کنش گرایی اش در تقابل با این افسردگی است. او از آن دست افسرده هایی است که آ رام و قرار ندارند. از خانه هم که فرار می کند مدتی را پیش مهشید می ماند و بعد سراغ «جیم» می رود؛ شاعری بنام که او را به نوشتن رمان تشویق می کند. دردناک ترین موقعیتی که راوی با آن مواجه است همین بیگانه ماندن اش میان جمع ایرانی ها و خارجی ها است. هیچ کجا مامنی برای آرام گرفتن و بار به زمین گذاشتن نیست. او مانند مادری است که جایی برای زایمان ندارد. اما هرگز آه و ناله نمی کند. در اوج استیصال برای نوشتن ناامید نمی شود. بارها می نویسد و خستگی ناپذیر به هر دری می کوبد.

در این میان «همایون»، دوست «ابی» هم به او دروغ می گوید. با او صادقانه رفتار نمی کند. از «جیم» هم نهایتاً تصویر آرمانی یک استاد - شاعر شکل نمی گیرد. بله، هیچ چیز در اطراف راوی کامل نیست. پای همه چیز و همه کس در کشوری پیشرفته می لنگد. پازلی که راوی می خواهد بچیند تکه های مفقوده زیاد دارد و او هم از زندگی به اندک بسنده نمی کند. دقیقاً نمی دانیم چندساله است. اما گونه یی آرمانگرایی در ذات او دیده می شود. ما می توانیم جای او از خود بپرسیم؛ «به چه امیدی در این دیار می شود زنده ماند؟»

در یکی دیگر از موقعیت های جذاب داستان در یک مهمانی با تعدادی شاعر و نویسنده و نقاش آشنا می شویم که همگی زاده غرب اند و شکست خورده در جست وجوی یک ناشر. «جیم» هم دوره یی آنها است و باید سفارش شان را به یک ناشر بکند. «جیم» هم می خواهد این کار را انجام دهد اما هیچ چیز مشخص نیست. آنها از قافله آنقدر عقب افتاده اند که دیگر امیدی به چاپ کتاب هایشان ندارند. از کشوری پیشرفته آرام آرام تصویری ساخته می شود که در آن به فرهنگ نیازی حس نمی شود. به خصوص فرهنگ نخبه گرا. نویسنده یی که فکر می کند در اینجا، قدر و منزلتی ندارد. اینها را نویسنده مستقیماً به ما نمی گوید بلکه در پی موقعیت های گوناگون هر بار بخشی از این اجتماع برای ما ساخته و پرداخته می شود. حال سوال اینجاست؛ «جامعه یی که به اهالی خودش وقعی نمی نهد چطور می خواهد بستر مناسبی برای اعتلای فرهنگی یک مهاجر فراهم کند؟»

و این یعنی نقد جدی و استوار و گفتمانی که در این متن شکل می گیرد. آیا فرجامی برای این راوی می توان متصور شد؟ بر سر «جیم» چه خواهد آمد؟ آیا حالا او شاعر شکست خورده یی است که به دامان رمان آویخته تا بلکه دیده شود؟ چرا و چگونه یک جامعه پیشرفته خود را بی نیاز از خواندن شعر می بیند؟ آیا راوی هم به این سوال ها فکر می کند؟ چرا او نمی تواند مانند مهشید ازدواج کند، بچه دار شود و به هنر به شکل جنبی و حاشیه یی بپردازد؟ چرا «ابی» حاضر نیست به سمت راوی قدمی بردارد؟

سوال هایی از این دست جواب های گوناگونی دارند که می توانید در ذهن خود بچینید. اثری که ساده خوانده می شود در حقیقت پر از لایه های مختلف اجتماعی و روانشناسانه است و مهم تر از همه این اثر پرده از رویای غرب و شگفتی های فرهنگی اش برمی دارد. اوج احتضار کلمه را به تصویر می کشد. جامعه یی که در آن یک زن شاعر سرگردان به هر دری می زند تا بتواند کتابش را چاپ کند، به آرامش برسد و سرانجام حداقل چند نفر اثرش را بخوانند. این افشاگری را کمتر در آثار نویسندگان ایرانی دیده ایم گویی این بخش ها چنان باورناپذیر و حیرت آور است که نویسنده ایرانی ترجیح می دهد از آن نگوید.

اما شبکه روابط انسانی این اثر به گونه یی است که همه شخصیت ها به واسطه راوی معنا می شوند. همه کنش ها و موقعیت ها به دلیل آنکه نظرگاه داستان «اول شخص» است با راوی مرتبط اند.

هر چند گاهی راوی خود را از متن حذف می کند تا فضاها و کنش های دیگر کاراکترها را روایت کند اما سرانجام از جایی سر بیرون آورده و حس خود را از صحنه به موقعیت اضافه می کند. در ابتدا ما از نوع رابطه اش با مهشید اطلاعاتی به دست می آوریم و بعد از نوع ازدواجش با «ابی». جلوتر «همایون» به روایت اضافه می شود و ارتباط عمیقی که میان او و راوی شکل می گیرد. در تمام این رابطه ها متوجه می شویم هیچ یک از این افراد درکی از ماهیت افکار و رفتار راوی ندارند. آنها همگی او را دیوانه می دانند. دیوانه یی که سرگرم کننده است. پس حضورش گاه دلنشین هم می شود. اما مرزی دارد این حضور، این تحمل. وقتی ۱۰ روز راوی در منزل مهشید می ماند سرانجام دوستش محترمانه عذرش را می خواهد. «جیم» که نماد یک فرد روشنفکر غربی است هم تا جایی که حوصله و وقتش اجازه می دهد از راوی پذیرایی می کند. راوی متوجه می شود او هم حاضر نیست برای همیشه تحملش کند.

انگار این زن تا یک زمانی می تواند اسباب سرگرمی باشد. از یک جایی به بعد این انسا ن های مهربان کاسه صبرشان لبریز شده و او را به دامان اجتماع برمی گردانند. دردناک ترین بخش این مواجهه هم زمانی است که «ابی» بر بالین او حاضر می شود. مردی که در سایه قرار داشته ناگهان حضورش پررنگ می شود. آن هم به این دلیل که همسرش باردار است. می خواهد فداکاری کند و بچه را نگه دارد. معنی «استراحت مطلق» را یاد گرفته است. او نقش مادر را برای راوی بیشتر می پسندد. همان فرمول قدیمی که مهشید از آن می گفت جواب می دهد؛ «اگر بچه دار شوی زندگی ات عوض می شود.»

آیا ابی می تواند تا پایان عمرش به راوی وفادار بماند ؟ فاصله ایجاد شده میان این زوج پرشدنی است؟ تکلیف رمانی که راوی نوشته چه می شود؟ آیا او از آرمان هایش صرف نظر می کند؟ آیا به ارتباطش با «جیم» ادامه می دهد؟ کودکی که به دنیا می آید چه فرجامی پیش رویش دارد؟

متن به این سوال ها جواب روشنی نمی دهد. هر چه هست در ذهن شما است. «توپ شبانه» در سرتان می تواند هر شب در ساعتی معین شلیک شود تا بی هوا دل به دریا نزنید. اگر ماهیگیر هستید به خانه بازگردید و تا فردا صبر کنید. توپ شبانه شاید نماد احتیاط است و عقل. هشداری است به ارواح بی قراری که می خواهند از دام روزمرگی بگریزند. صدای امواج بی تاب شان می کند. توپ شبانه به ما یادآوری می کند، هیچ رویایی واقعیت ندارد، هر چند اگر حقیقتی را در ذات خود حمل کند اما یک رویا همیشه یک رویا می ماند گاه هم به کابوسی بدل می شود که از آن خلاصی نداری.

نوشته جعفر مدرس صادقی

نشر مرکز ۱۳۸۸

لادن نیکنام