جمعه, ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 10 May, 2024
مجله ویستا

وقتی مشکلات شهری دامنت را می گیرد


وقتی مشکلات شهری دامنت را می گیرد

یک روز آقای هنرمند برای خرید راهی خیابان می شود، در ذهنش فهرست خرید را مرور و یکی دو مورد آن را حذف و اضافه می کند.
در همین حال پایش به یک تکه آسفالت می خورد و نقش زمین می شود، بعد …

یک روز آقای هنرمند برای خرید راهی خیابان می شود، در ذهنش فهرست خرید را مرور و یکی دو مورد آن را حذف و اضافه می کند.

در همین حال پایش به یک تکه آسفالت می خورد و نقش زمین می شود، بعد از خجالت کشیدن و سرخ شدن سرپا می ایستد و تازه می فهمد که چه اتفاقی افتاده است.

از هول فهرست خرید را فراموش کرده و وضعیت سرزانوهای شلوار مبارکش هم بدجوری بحرانی است، با این حال تصمیم می گیرد خودش را به سوپر مارکت برساند و اجناس را بخرد.

آرام آرام راه می رود ولی بوی بد زباله ها، در جوی آب مشام او را آزار می دهد.

خود را به خاطر حواس پرتی سرزنش می کند، ناراحت وارد مغازه می شود و هر چه به نظرش مهم است می خرد و بقیه را برای بعد می گذارد.

فکر می کند که احتمالا هر چه را لازم بوده خریده و بعد بیرون می رود.

به ذهنش می رسد که این مسیر کوتاه را هم با تاکسی برود اما وقتی ماشین های پشت چراغ قرمز را می بیند، قید تاکسی سوار شدن را می زند و دوباره پیاده راه می افتد.

برای این که سریع تر به منزل برسد راه میان بر را انتخاب می کند.در یک چاله عمیق که گویا قرار است در کتاب رکوردها عمقش را به ثبت برسانند یک دختر بچه دوچرخه سوار افتاده است که صورتش خونی است و گریه می کند.آقای هنرمند پلاستیک های خریدش را رها می کند و روی زمین دراز می کشد تا بتواند دست بچه را بگیرد، یکی دو نفر دیگر هم به او ملحق می شوند و کودک بیچاره را بالا می کشند.

او احساس می کند که امروز روز عجیبی است.

هنوز از شوک دیدن کودک زخمی بیرون نیامده که یک مرد با لباس های مندرس و چهره ای دود گرفته از او تقاضای کمک می کند.

مدام پلاستیک های خرید او را نشان می دهد و می خواهد که مقداری از آن مواد خوراکی را بردارد.هنرمند باید یکی، دو اسکناس خوش رنگ به این گدا بپردازد تا بتواند راهش را طی کند.

کماکان احساس می کند که امروز یک روز عجیب و به یادماندنی در زندگی او خواهد بود. به خودش قول می دهد که مثل همیشه گوشه خانه بنشیند و به کارهای خودش برسد.

او مدت هاست که خانه نشین است و تمام زندگی اش در اتاق کارش خلاصه می شود.

تا چندی قبل هم برای ورزش صبحگاهی به بوستان محلی می رفت اما آن قدر معتاد و کارتن خواب دید که اعصابش به هم ریخت و دیگر بوستان هم نرفت، حق هم دارد سر صبح با کلی انرژی وارد پارک بشوی و به جای طراوت، خمیازه های معتادها و چشم های قلمبه آن ها را ببینی، تا شب اعصابت خراب نمی شود؟

هنوز حالش درست و حسابی جا نیامده که حرف های همسرش او را واقعا ناراحت می کند، همسرش می گوید: تمام این چیزهایی را که دیده ای من هم هر روز می بینم، این مسائل را ما و تمام همشهری ها می بینیم و با آن ها دست به گریبانیم، ولی چون شما هیچ وقت از پیله تنهایی ات بیرون نمی آیی آن ها را نمی بینی و برایت عجیب بوده است!

آقای هنرمند به اتاقش می رود و...

شاید رفتار آقای هنرمند را شبیه کار ژرژ(پسرک ناتوان) در فیلم روز هشتم بدانید.

ژرژ وقتی دید که دوستش در حال دعوا با یک راننده است درهای ماشین را قفل کرد، صدای رادیو را زیاد کرد و چشمانش را بست تا اتفاقات بدی را که در حال وقوع بود نبیند.

اما دو نکته باقی می ماند:

۱) تمام هنرمندان ما نمی توانند چشم هایشان را به روی مشکلات ببندند و آن ها را به دلیل این که به طور مداوم درگیرش هستند نادیده بگیرند، بلکه رفع مشکلات را حق خود و دیگر همشهریانشان می دانند.

۲) بسیاری از ما آدم ها هر روز با مشکلات شهری متفاوتی رو به روییم که نمونه های بالا تنها مواردی جزئی از خیل آن هاست.

جالب تر این که ما سطح برخورد وسیع تری با این مشکلات داریم که عکسش هم مشخص است.

ما بیشتر در این خیابان ها تردد می کنیم.

رفت و آمدهای بسیاری داریم. محل زندگی کار و زندگی مان، هر دو در خانه مان نیست پس توقع بیشتری هم برای رفع آن مشکلات داریم مشکلاتی جزئی که رفعشان بار بزرگی از استرس و اضطراب را از دوشمان برمی دارند.