شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
مجله ویستا

در سنگ رازی بود


در سنگ رازی بود

پرنده در من خواند،
آوازهایش را.
درمن نهاد و رفت.
او رازهایش را
¤
دریا صدایم زد.
خود را به من آویخت.
راز عمیقش را،
چون موج در من ریخت.
¤
بغض اناری سرخ،
درمن شبی ترکید.
پاشیده شد رازش.
جان …

پرنده در من خواند،

آوازهایش را.

درمن نهاد و رفت.

او رازهایش را

¤

دریا صدایم زد.

خود را به من آویخت.

راز عمیقش را،

چون موج در من ریخت.

¤

بغض اناری سرخ،

درمن شبی ترکید.

پاشیده شد رازش.

جان و تنم لرزید.

¤

درمن دوید اسبی.

افشاند یالش را.

شیهه کشان پرسید،

از من سؤالش را

¤

درسنگ رازی بود.

- درخار، درگل نیز.

من نیز چون آنها،

از رازها لبریز.

¤

من کیستم؟ یک سنگ؟

یا اسب، یا دریا؟

گل ، خار، اناری سرخ

یا یک پرنده یا...

محمد کاظم مزینانی