سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

درباره نابرابری اجتماعی


درباره نابرابری اجتماعی

نقد جبرگرایی زیست شناختی

جامعه غربی دست کم از لحاظ سیاسی در انقلاب های سده هفدهم انگلستان و سده هجدهم فرانسه و امریکا تولد یافت. این انقلاب ها نظامی کهنه را که با امتیازات خاندان های اشرافی و ثبات نسبی جایگاه اشخاص در جامعه مشخص می شد، محو کرد و از میان برد. انقلاب های بورژوایی در انگلستان، فرانسه و امریکا داعیه عدم مشروعیت جامعه کهن و ایدئولوژی آن را داشتند و اندیشه پردازان این انقلاب ها اینک آیین آزادی و برابری را انتشار داده و مشروعیت می بخشیدند.

«دیدرو» و اصحاب دایره المعارف و «تام پین»نظریه پردازان جامعه «آزادی، برابری و برادری»بودند؛ جامعه یی که همه مردان آن برابر آفریده شده و حقوقی یکسان داشتند. نویسندگان بیانیه استقلال غامریکاف به صراحت اعلام داشتند حقایق سیاسی«به خودی خود واضح اند و اینکه همه مردان برابر خلق شده اند و از جانب آفریدگارشان حقوقی بدان ها اعطا شده که نمی توان اختیار آن را به دست دیگری سپرد و از آن جمله اند حق زندگی، آزادی و تلاش برای رسیدن به سعادت و خوشبختی» (که البته منظور آنان از این سعادت کسب پول و ثروت بود). آنان واقعاً همان مردان را مدنظر داشتند، زیرا زنان در ایالات متحده تا سال ۱۹۲۰ نیز از داشتن حق رای محروم بودند. در کانادا اندکی زودتر، در سال ۱۹۱۸،به زنان حق رای داده شد اما در انتخابات ایالتی کبک تا سال ۱۹۴۰ نیز وضع گذشته ادامه یافت. البته همه مردان نیز مورد نظر آنان نبودند، زیرا برده داری در قلمروهای فرانسوی نشین و در منطقه کارائیب تا میانه سده نوزدهم نیز همچنان استمرار داشت. در قانون اساسی ایالات متحده سیاهان به عنوان سه پنجم شخص تعریف شده، در دوره یی طولانی از تاریخ دموکراسی پارلمانی انگلستان، مردان برای دادن رای، باید پول می داشتند.

برای به راه انداختن یک انقلاب، شعارهایی لازم است که مورد توجه و پند توده مردم باشد؛ مشکل بتوان افراد را بر آن داشت تا در زیر علم کسانی خون خود را بدهند که آشکارا از «برابری برای عده یی از مردم» دم می زنند. از این روست که ایدئولوژی و شعارهای انقلابی پا را از حیطه واقعیت ها فراتر می گذارند زیرا اگر به جامعه یی که زاده آن انقلاب هاست، نگاهی بیفکنیم، انبوهی از نابرابری ها را در ثروت و قدرت در میان افراد، در بین زنان و مردان، نژادها و ملت ها خواهیم یافت. با وجود این، بارها و بارها در مدرسه شنیده ایم و پیوسته از طریق رسانه های گروهی در گوشمان خوانده اند که ما در جامعه یی آزاد و مبتنی بر برابری زندگی می کنیم. تناقض بین این گونه ادعاها از یکسو و مشاهده نابرابری های بزرگ از سوی دیگر، دست کم برای ساکنان امریکای شمالی منبع عمده ناملایمات اجتماعی طی ۲۰۰ سال گذشته بوده و تاثیر شگرفی بر تاریخ سیاسی ما داشته است. حال چگونه باید تناقض حاکی از وجود نابرابری های بی حد و حصر در جامعه یی را که ادعا می کند بر پایه برابری استوار است، از میان برداشت؟

دو راه حل ممکن برای این منظور وجود دارد، می توان گفت همه اش فریبکاری و نیرنگ و مشتی شعار دروغین بوده است تا به مدد آن نظام اشراف سالاری برچیده شده و نوع متفاوتی از نظام حاکمیت ثروت و امتیاز انحصاری جای آن را بگیرد و می توان گفت نابرابری در جامعه ما چیزی ساختاری و جنبه یی لازم و مکمل در زندگی سیاسی و اجتماعی ماست. اما فحوای چنین گفته یی توفانی بنیان کن به پا خواهد کرد، زیرا کسانی را که هنوز هم به آزادی و برابری همگان امید بسته اند، به انقلابی دیگر فرا می خواند. بدین لحاظ، این اندیشه نزد آموزگاران، روزنامه نگاران، استادان دانشگاه ها، سیاستمداران موفق و دنیا دیده و در واقع کسانی که قدرت شکل دهی به افکار عمومی را دارند، چندان وجهه یی ندارد.

راه دیگر یا رویه یی که از آغاز سده نوزدهم در پیش گرفته شده، عبارت است از شرح و تفسیری نو درباره معنای برابری. اینک آنچه از این مفهوم قصد می شود، برابری در فرصت هاست و نه در نتیجه. در این دیدگاه یا تفسیر از برابری، زندگی به یک مسابقه دو تشبیه می شود. در روزگاران تیره و سخت نظام گذشته، اشراف مسابقه را از همان خط پایان آغاز می کردند، در حالی که سایر مردم ناچار بودند از فاصله یی بسیار دورتر، یعنی از اول خط مسابقه را آغاز کنند و از این رو همیشه برد با اشراف بود. اما در جامعه نوین، مسابقه عادلانه برگزار می شود، همه باید از خط شروع آغاز به دویدن کنند و بنابراین همه افراد فرصت یکسانی برای رسیدن به خط پایان دارند. اما البته پیداست که برخی از افراد دوندگان بهتری هستند و از سایرین پیش افتاده و در نتیجه پاداش را نصیب خود می کنند. بر اساس این دیدگاه، مشخصه جامعه کهن ایجاد موانعی ساختگی بر سر راه برابری افراد بود، حال آنکه جامعه نوین اجازه می دهد روند طبیعی تفاوت گذاری، معین کند که چه کسانی سزاوار کسب منزلت، ثروت و قدرت اند و چه کسانی شایسته آن نیستند.

چنین دیدگاهی نه تنها وضع موجود را به خطر نمی اندازد، بلکه بر عکس به کار تقویت آن نیز می آید، زیرا به افراد محروم از قدرت می فهماند که حال و روز آنان نتیجه گریز ناپذیر کاستی ها و نقیصه های ذاتی خود آنها است، بنابراین در این مورد هم کاری از دست کسی ساخته نیست. اظهارات«ریچارد هرنشتاین» روانشناس دانشگاه هاروارد که یکی از صریح اللهجه ترین اندیشه پردازان جدید مفهوم نابرابری طبیعی به شمار می رود، از جمله بی پرده ترین اظهاراتی است که اخیراً در این باره مطرح شده است. او می نویسد؛ طبقات صاحب امتیاز و فرادست گذشته احتمالاً از نظر زیست شناختی چندان برتر از ستمدیدگان و فرودستان جامعه نبودند، که علت مجال پیروزی انقلاب ها نیز همین بود. جامعه با از میان برداشتن حصارهای ساختگی بین طبقات، زمینه را برای پیدایش موانع زیست شناختی ایجاد کرده است. اگر افراد بتوانند به مرتبه و جایگاه طبیعی خود در جامعه دست یابند، در نهایت طبقات بالای جامعه در مقایسه با طبقات پایین از صلاحیت بیشتری برخوردار خواهند بود.

درست و حسابی گفته نمی شود کدام اصل زیست شناختی ضمانت می کند که افراد کهتر از لحاظ زیست شناختی نمی توانند قدرت را از چنگ اشخاص دارای قابلیت های زیستی برتر خارج ساخته و تصاحب کنند، اما موضوع بحث در اینجا منطق و تعقل نیست. منظور از اظهاراتی از قبیل گفته های هرنشتاین، متقاعد ساختن ما به این مطلب است که اگر چه دنیایی که در آن زندگی می کنیم، بهترین دنیای پنداشتنی نیست، اما بهترین دنیای ممکن است. آنتروپی اجتماعی به حد پیشینه خود رسیده است، به گونه یی که تا جایی که ممکن بوده است، ما از برابری برخوردار شده ایم، زیرا ساختار اجتماعی اساساً بر برابری استوار است و آن مقدار نابرابری هایی هم که بر جای مانده اند ربطی به این ساختار ندارند، بلکه مبتنی بر تفاوت های ذاتی بین افراد هستند. در سده نوزدهم این دیدگاهی بود که نظم و آرامش را در مسابقه زندگی تضمین می کرد و آموزش و پرورش نیز به منزله وسیله یی غدر خدمت این دیدگاهف نگریسته می شد که از شدت برخوردها و اصطکاک های ناشی از چنین مسابقه یی می کاست.«لستر فرانک وارد»، یکی از بزرگان جامعه شناسی سده نوزدهم، نوشته است؛«آموزش و پرورش همگانی نیرویی است که برای درهم شکستن همه انواع مرتبه بندی ها منظور شده است تا همه نابرابری های ساختگی را از میان بردارد و عرصه را برای نابرابری های طبیعی باز گذارد. ارزش واقعی یک نوزاد در استعداد محض او برای کسب توانایی های عملکردی است.»

این سخنان ۶۰ سال بعد از جانب «آرتور ینسن»در دانشگاه کالیفرنیا تکرار شد. وی درباره نابرابری هوشی سیاهان و سفیدپوستان چنین نوشت؛ «ما باید بالاخره با این واقعیت روبه رو شویم که جای دهی بی قید و شرط اشخاص در منصب های شغلی کار منصفانه و بجایی نیست، بلکه بهترین کاری که می توان بدان امید بست، آن است که شایستگی واقعی افراد ملاک و مبنای فرآیند طبقه بندی طبیعی آنان باشد، البته به شرط آنکه برای نشان دادن این شایستگی، فرصت های یکسانی به آنان داده شود.»

صرف این ادعا که مسابقه زندگی عادلانه است و افراد مختلف توانایی های ذاتی متفاوتی برای پیشی گرفتن از یکدیگر دارند، برای توضیح نابرابری های مشهود کفایت نمی کند، چرا که کودکان نیز روی هم رفته جایگاه اجتماعی والدین خود را به دست می آورند. حدود ۶۰ درصد بچه های کارگران دستمزدبگیر همچنان کارگر باقی می مانند و همین طور حدود ۷۰ درصد بچه های کارمندان دفتری نیز در آینده کارمند خواهند بود. اما این ارقام در برآورد میزان تغییر پایگاه اجتماعی بسیار مبالغه می کنند. بیشتر کارگرانی که به جمع کارمندان می پیوندند و در مشاغل گروه اخیر به کار گمارده می شوند، در واقع فقط از خط تولید کارخانه یی به خط تولید دفتری تغییر مکان داده یا تبدیل به فروشندگانی شده اند با حقوق نه چندان تعریفی و امنیت شغلی ناچیز که تن به انجام کارهای کسالت آوری می سپارند؛ کارهایی که درست به همان اندازه کارهای والدین شان در کارخانه ها، روح و جسم شان را می فرساید. بچه های مزدبگیران جایگاه های سوخت گیری معمولاً پول قرض می کنند و فرزندان صاحبان صنایع نفتی نیز معمولاً چنین پولی را به دیگران قرض می دهند. اگر در نظامی مبتنی بر شایسته سالاری زندگی می کنیم که در آن هر کس می تواند جایگاهی متناسب با استعدادها و قابلیت های ذاتی خود به دست آورد، در این صورت چگونه می توان انتقال قدرت اجتماعی از والد به فرزند را توضیح داد؟ آیا ما واقعا ً به همان وضعیت اشراف سالاری گذشته بازگشته ایم؟ توضیح طبیعت گرایانه یی که در این باره می توان داد این است که گفته شود ما آدمیان نه فقط از لحاظ استعدادها و قابلیت های ذاتی با یکدیگر تفاوت داریم، بلکه این قابلیت های ذاتی نیز از راه توارث زیست شناختی از نسلی به نسل دیگر منتقل می شوند، به عبارت دیگر در ژن های ما نهفته اند. با این حساب باور پیشینیان در باب وراثت اجتماعی و اقتصادی جای خود را به وراثت زیست شناختی بخشیده است. اما حتی این ادعا که توانایی ذاتی افراد برای کسب موفقیت از طریق ژن ها به ارث می رسد، برای توجیه جامعه یی نابرابر کافی نیست. روی هم رفته می توان باور داشت که نباید بین نوع فعالیتی که افراد توان انجام آن را دارند با نوع پاداش های اجتماعی و روانی، رابطه خاصی وجود داشته باشد.

می توان به افراد گوناگون، به رنگرزهای ساختمانی و به نقاشان هنری، به جراحان و به آرایشگران، به استادان دانشگاه ها و به سرایدارانی که پس از کلاس به کار نظافت مشغول می شوند، پاداش های مادی و معنوی یکسانی داد و می توان جامعه یی ساخت با آرمانی اینچنین که «از هر کس به اندازه توانایی اش و به هر کس به اندازه نیازش».

برای مقابله با این گونه اعتراض ها که نسبت به نابرابری های اجتماعی صورت می گیرد نظریه یی زیست شناختی درباره طبیعت آدمی پیش کشیده شده است که می گوید با اینکه تفاوت های بین ما آدمیان در ژن های ما است، اما مشابهت های فطری معینی نیز در میان همگی ما وجود دارد. این مشابهت های موجود در طبیعت آدمی تضمین می کند که تفاوت در توانایی های افراد به تفاوت در جایگاه اجتماعی آنان می انجامد و به علاوه جامعه به طور طبیعی دارای مرتبه بندی است و جامعه یی با پاداش های یکسان و منزلت برابر برای همگان از لحاظ زیست شناختی امکان پذیر نیست. شاید بتوان حتی قوانینی وضع کرد که برقراری چنین برابری هایی را تکلیف کنند، اما به محض آنکه مراقبت و نظارت دولت اندکی به سستی گراید، دوباره به «رفتار طبیعی» خود روی می آوریم.

هرگاه این سه اندیشه را- که ما به دلیل تفاوت های ذاتی در توانایی های بنیادی خود با یکدیگر اختلاف داریم و این تفاوت های ذاتی از راه زیست شناختی به ارث می رسند و اینکه اقتضای طبیعت آدمی تشکیل جامعه یی سلسله مراتبی است- در کنار یکدیگر قرار دهیم، چیزی را به وجود می آورند که ما از آن با نام ایدئولوژی جبرگرایی زیست شناختی یاد می کنیم.

اندیشه اصالت خون توسط زیست شناسان اختراع نشد. این اندیشه مایه و موضوع برجسته و اصلی ادبیات سده نوزدهم را تشکیل می دهد، تا جایی که به زحمت می توان درباره ستوده ترین و سرشناس ترین نویسنده سده گذشته بدون توجه به تاثیری که نظریه های مربوط به تفاوت های ذاتی انسان ها در شکل دهی آثار آنان داشته اند، شناخت کافی پیدا کرد. به عنوان مثال «الیور تویست» اثر «چارلز دیکنز» را در نظر بگیریم. وقتی الیور در سر راه خود به لندن نخست با جک داوکینز یا همان داجر حیله گر آشنا می شود، اختلاف چشمگیری در قیافه و در خلق و خوی آن دو جلب نظر می کند. داجر «پسرکی با بینی کوتاه و کوفته یی، ابروان کلفت، چهره یی عامیانه و... و با ساق هایی خمیده و کمانی شکل و چشمانی کوچک، شریر و نفرت انگیز» توصیف شده که انگلیسی اش هم تعریفی ندارد. مگر از ولگرد خیابانی ده ساله بی خانمان و بی سوادی که پست ترین تبهکاران لندن تنها همنشینان او بوده اند، جز این هم انتظاری می توان داشت؟ اما طرز سخنگویی الیور کامل است (می داند که چه وقت باید با استفاده از صیغه التزامی منظور خود را بیان کند) و حرکاتی باوقار و حاکی از نجابت دارد. او پسربچه یی رنگ پریده و لاغر توصیف می شود که در عین حال از روحیه یی مصمم و استوار برخوردار است. با وجود این الیور از لحظه تولد به عنوان کودکی یتیم بی بهره از هرگونه آموزشی و بدون غذای کافی در بدترین و خفت بارترین موسسات قرن نوزدهم انگلیس، یعنی در یک نوانخانه پرورش یافته بود؛ پسربچه یی که در ۹ سال نخست زندگی اش، هر روز خود را «بدون چشمداشتی برای خوراک و پوشاک بیشتر و بهتر» در تکرار بیهودگی و ادبار روز پیشین به شب رسانده بود. الیور از کجا چنین فلاکتی چنان فصاحتی و چنان ظرافت و لطافت طبعی را صاحب شده بود؟ داستان الیور تویست داستانی مرموز است و رمز و راز آن نیز در همین موضوع است. پاسخ آن است که اگرچه غذای او آشی شل و آبکی بود، اما خون طبقه نجیب جامعه در رگ های او جریان داشت. مادرش دختر یکی از افسران نیروی دریایی بود و خانواده پدرش نیز از رفاه و منزلت اجتماعی برخوردار بود.

مایه مشابهی نیز محور داستان «دانیل دروندا» نوشته «جرج الیوت» را تشکیل می دهد. در این داستان نخست با دانیل پسرخوانده یک بارونت انگلیسی آشنا می شویم که وقت خود را در قمارخانه یی مجلل تلف می کند. وقتی اندکی پا به سن می گذارد، ناگهان آتش اشتیاق عجیب و مرموزی نسبت به موضوعات عبرانی در او شعله ور می شود. به زنی یهودی دل می بازد، تلمود را می خواند و به آیین کلیمی می گرود. البته خواننده از دانستن این موضوع شگفت زده نخواهد شد که او فرزند یک بازیگر زن یهودی است که هیچ گاه هم وی را ندیده است و در واقع خون او است که او را بدین جهت سوق داده است و این صرفاً جنون انگلوساکسون ها نیست. داستان های «روگون - ماکار» نوشته «امیل زولا» دانسته و از روی سنجیدگی به صورت ادبیات آزمایشی نگاشته شدند تا کشفیات مردم شناسی سده نوزدهم را به تصویر بکشند.

زولا در مقدمه داستان می گوید که «وراثت نیز درست مانند نیروی گرانش قوانین خود را دارد.»

روگون- ماکارها خانواده یی هستند که نسب شان به دو تن عشاق یک زن می رسد، که یکی از آنان دهقانی شریف و زحمتکش و دیگری فردی بی بند و بار و نابکار است. از آن دهقان درستکار دودمانی شریف و پایبند به اصول برجای می ماند. در حالی که نیای تبه فکر، تباری طولانی و از تبهکاران و ناسازگاران اجتماعی از خود باقی می گذارد که از آن جمله اند؛ نانای مشهور که از همان اوان کودکی دچار جنون شهوت جنسی(نیمفومانیا) است و مادرش ژروز رختشویی که با وجود شروع یک زندگی آبرومند و فعال، عاقبت به لاابالی گری و سست عنصری فطری خویش در می غلتد. وقتی کوپو شوهر ژروز و پدر نانا، در اثر سرسام لرزه یی (جنون الکلی) به بیمارستان برده شد، نخستین پرسش پزشک از او این بود که «آیا پدرت هم مشروب می خورد؟» طرز نگرش عموم مردم اروپا و امریکای شمالی در این دوره زیر نفوذ این عقیده بود که تفاوت های ذاتی افراد در سرشت، گرایش ها و شایستگی های آنان دست آخر هرگونه تاثیرات تربیتی و محیطی محض را تحت الشعاع قرار خواهد داد.

داستان خیالی روگون- ماکارها بار دیگر در سرگذشت خانواده یی به همان اندازه خیالی اما واقعی نما تکرار می شود، یعنی در خانواده کالیکاک که تا زمان جنگ جهانی دوم در واقع همه کتاب های درسی روانشناسی امریکا را با نام خود مزین کرده بود. تصور بر این بود که کالیکاک ها دو نیمه خانواده یی هستند که از دو زن دارای سرشتی مخالف با یکدیگر و پدری مشترک نسب دارند. هدف این نمونه از داستان پردازی های درسی، متقاعد ساختن اذهان خام و تاثیرپذیر جوانان به این است که بزهکاری، کاهلی، الکلیسم و تمایل به زنا با محارم، همگی خصلت هایی مادرزادی و موروثی اند.

این تفاوت های ذاتی فرضی به دامنه تغییرات فردی محدود نمی شد، بلکه گفته می شد ملت ها و نژادها نیز از لحاظ تفاوت های ذاتی در گرایش های رفتاری و میزان هوشمندی از یکدیگر متمایزند. این ادعاها نه از جانب نژادپرستان یا عوام فریبان یا جماعت فاشیستی بی خبران، بلکه توسط بلندپایگان موسسات مطالعاتی، روانشناسی و جامعه شناسی امریکا مطرح می شدند. در سال ۱۹۲۳، «کارل بریگام» که بعدها سمت دبیر هیات امتحانات ورودی دانشگاهی به وی واگذار شد، زیرنظر «آر.ام. یرکز» استاد روانشناسی دانشگاه هاروارد و رئیس انجمن روانشناسی امریکا، مطالعه یی را درباره هوش انجام دادکه در آن چنین تصریح شده است؛ «ما باید نشان دهیم هوش موروثی را می سنجیم. باید با احتمال آمیزش نژادی در این سرزمین یعنی در امریکا که به مراتب بدتر از آن است که گریبانگیر کشورهای اروپایی شده است مقابله کنیم.

زیرا ما در حال سهیم کردن سیاهپوستان در تیره نژادی خود هستیم. به سبب همین حضور سیاهان در این سرزمین... هوش امریکاییان به سرعت رو به افول خواهد گذاشت.» و باز هم یکی از روسای انجمن روانشناسی امریکا اظهار داشت هرگاه آمیزشی با سیاهان صورت گرفته، نتیجه اش زوال و انحطاط تمدن ها بوده است. «لوئیس آگاسیز» یکی از سرشناس ترین جانورشناسان سده نوزدهم، گزارش داد شیارهای بین استخوان های جمجمه در کودکان سیاهپوست زودتر بسته می شود تا در بچه های سفیدپوست، به همین دلیل نیز مغز آنان رشد محدودی دارد و دادن آموزش های زیاد به آنان خطرناک خواهد داد. شاید شگفت انگیزترین ادعاها همان باشد که از جانب «هنری فرفیلد آزبورن» رئیس موزه تاریخ طبیعی امریکا مطرح شده است که یکی از برجسته ترین و پرآوازه ترین دیرین شناسان امریکا به شمار می رود و همان کسی است که زنجیره تکاملی اسب را پیدا کرد. او می نویسد؛ نژادهای شمالی سرزمین های جنوبی را نه فقط به عنوان کشور گشایان فاتح، بلکه به عنوان حامیان اصول محکم اخلاقی و فکری در تمدنی که رو به خاموشی می رفت، به اشغال خود درآوردند. موجی که از شمال به داخل ایتالیا جریان یافت نیاکان رافائل، لئوناردو، گالیله و تیتیانو را همراه خود آورد که به گفته گونتر، اجداد جوتوف بوتیچلی، پترارک و تاسو نیز دراین زمره اند.

از روی تابلوها و تندیس های کلمب، چه مستند به واقعیت باشند و چه نباشند، روشن می شود که او نیاکانی از نژاد شمالی داشته است. غتاکید اضافه شده است چه مستند به واقعیت باشند و چه نباشند، راستی عجب حرفی. بارها و بارها روشنفکران طراز اول به شنوندگان خود اطمینان بخشیده اند که دانش نوین، موید وجود تفاوت های موروثی افراد و نژادها در سطوح توانایی هایشان است. زیست شناسان جدید هم دیدگاه متفاوتی را اختیار نکرده اند. هر چند طی سال های جنگ جهانی دوم که جنایت های نازیسم ادعاهای مربوط به کهتری ذاتی را به شدت از وجهه انداخت، وقفه کوتاهی در اندیشه جبرگرایی زیست شناختی افتاد، اما صرف نظر از آن، این اندیشه همواره جریان اصلی تفکر زیست شناسان بوده است. در عین حال این گونه ادعاها بدون کوچک ترین دلیل مقبول و در مغایرت با همه اصول زیست شناسی و ژنتیک مطرح می شوند.

برای پی بردن به خطای این گونه ادعاها، لازم است عوامل دخیل در پیدایش و تحول موجود زنده را بشناسیم. نخست آنکه ما توسط ژن هایمان هدایت نمی شویم، هرچند مطمئناً تحت تاثیر و نفوذ آنها قرار داریم. جریان تحول زیستی نه تنها به موادی که از والدین به ارث رسیده اند، یعنی ژن ها و دیگر مواد موجود در اسپرم و تخمک بلکه همچنین به میزان دما و رطوبت، تغذیه، بوها، مناظر و صداهایی (و از جمله آنچه که بدان تعلیم و تربیت می گوییم) که بر موجود در حال رشد تاثیر می گذارند، نیز بستگی دارد. حتی با دانستن جزئیات و ویژگی های مولکولی کامل هر یک از ژن های یک موجود زنده، باز هم نمی توان وضعیت آینده آن موجود را پیش بینی کرد. البته تفاوت بین شیر و گوسفند تقریباً به طور کامل نتیجه تفاوت ژنتیک آنهاست، اما تفاوت های میان افراد متعلق به یک گونه غاختلافات درون گونه ییف نتیجه منحصر به فرد تعاملی مداوم بین ژن ها و محیط رشد است و شگفت آنکه چنانچه ژن های موجود زنده در حال رشد و شرایط و سیر زمانی کامل رویدادهای محیطی او را نیز می شناختیم، باز هم تصویر کاملی از آن موجود در اختیار نمی داشتیم.

عامل دیگری نیز هنوز در کار است. اگر به عنوان مثال تعداد مژک های زیر پر یک مگس میوه را بشماریم، خواهیم دید تعداد آنها در سمت چپ و راست با یکدیگر متفاوت است. برخی مژک های بیشتری در سمت چپ و برخی دیگر تعداد بیشتری در سمت راست دارند، اما تفاوتی در میانگین تعداد آنها وجود ندارد. بنابراین نوعی تقارن نوسان دار در کار است اما یک مگس میوه منفرد، ژن های یکسانی در دو سمت بدن خود دارد. به علاوه، اندازه کوچک یک مگس میوه در حال رشد و جایی که در آن پرورش می یابد، تضمین می کند هر دو سمت بدن آن از نظر میزان رطوبت، اکسیژن و دما در شرایط یکسانی قرار داشته اند. این تفاوت موجود در دو سمت چپ و راست، نه توسط ژنتیک و نه توسط تفاوت های محیطی، بلکه به دلیل تغییرات تصادفی در رشد و تقسیم سلول ها در جریان تحول یا به عبارت دیگر، در نتیجه جنب وجوش رشد پدید می آید.

همین عامل تغییرات ناشی از تصادف در جریان تحول به سهم خود منبع مهمی برای گونه گونی هاست. در واقع در مورد مژک های زیر پر مگس میوه، تغییرات منتج از جنب و جوش رشد به همان اندازه تغییرات حاصل از ژنتیک و محیط اهمیت دارند اما نمی دانیم به عنوان مثال چه میزان از تفاوت های میان ما آدمیان نتیجه تفاوت های تصادفی در نمو یاخته های عصبی طی دوره رویانی و اوان طفولیت ماست. این پیش داوری همگانی ماست که می پنداریم حتی اگر کسی از همان دوره خردسالی هم به یادگیری و تمرین ویولن بپردازد، باز هم نخواهد توانست به ظرافت و دلنشینی «منویین» ویولن بنوازد، زیرا ما او را دارای ارتباطات نورونی ویژه یی می پنداریم. اما چنین پنداشتی مترادف آن نیست که این ارتباطات نورونی در ساختار ژنتیک وی مکنون بوده است. ممکن است تفاوت های تصادفی بزرگی در رشد دستگاه عصبی مرکزی افراد وجود داشته باشد.

این اصلی بنیادی در ژنتیک تحولی است که هر موجود زنده یی برآیند تعامل منحصر به فردی بین ژن ها و شرایط محیطی است که به واسطه فرصت های تصادفی در رشد و تقسیم سلولی شکل می گیرد و اینکه همه این عوامل، در کنار یکدیگر، در نهایت موجود زنده یی را به وجود می آورند. گذشته از این، هر موجودی در سراسر زندگی خود مدام تغییر می کند. تغییر اندازه آدمی تنها به رشد دوره کودکی محدود نمی شود، بلکه هنگامی که افراد پای به دوره سالخوردگی می گذارند، با ساییدگی و تحلیل رفتگی مفصل ها و استخوان هایشان، کوتاه تر می شوند.

شکل ساخته و پرداخته تری از نظریه جبرگرایی زیست شناختی وجود دارد که موجودات زنده را محصول هر دو عامل محیط و ژنتیک می پندارد، اما با این دیدگاه، تفاوت افراد را باید در میزان گنجایش آنان نگریست. این همان استعاره دلو تهی است. آدمیان هنگامی که پای به عرصه زندگی می گذارند، مانند دلوهای خالی با اندازه های متفاوت هستند. اگر در محیط فقط مقدار آب اندکی وجود داشته باشد، همه این دلوها مقادیر یکسانی از آب را در خود جای خواهند داد اما اگر آب فراوانی در محیط جاری باشد، در آن صورت پس از لبریزشدن دلوهای کوچک، دلوهای بزرگ تر هنوز هم می توانند باز هم مقدار بیشتری از آب را در خود نگه دارند. براساس این دیدگاه اگر به هرکس اجازه داده شود به اندازه گنجایش ژنتیک خود پیشرفت کند، آنگاه تفاوت های بارز و عمده یی در سطوح توانایی و عملکرد افراد به ظهور خواهد رسید؛ تفاوت هایی که در عین حال عادلانه و طبیعی هستند.

اما در این استعاره گنجایش ذاتی نیز همانند دیدگاه مبتنی بر تاثیرات ثابت و قطعی ژنتیک زیست شناسی چندان محلی ندارد. تعامل منحصر به فرد بین موجود زنده و محیط را می توان برحسب تفاوت در گنجایش توضیح داد. درست است که اگر دو موجود متفاوت از لحاظ ژنتیک در محیط کاملاً یکسانی پرورش یابند باز هم با یکدیگر تفاوت خواهند داشت، اما این تفاوت را نمی توان به منزله تفاوت در استعداد و گنجایش ذهنی دانست، زیرا آن یک که در محیط خاصی برتر پنداشته می شود، ممکن است در محیط رشدی دیگری کهتر از کار درآید. به عنوان مثال تیره هایی از موش ها را می توان بر مبنای توانایی یا ضعف آنان برای یافتن راهشان در مسیرهای یک برگزید و از هم سوا کرد. این موش ها توانایی متفاوت خود را برای گذر از مسیرهای ماز به نسل های بعدی خود منتقل می سازند، بنابراین آنان مسلماً در این صفت از لحاظ ژنتیک متفاوت اند. اما اگر دقیقاً به همان تیره از موش ها تکلیف متفاوتی داده شود، یا اگر شرایط یادگیری تغییر یابد، آنگاه موش های زرنگ، کودن از آب درمی آیند و موش های کودن، باهوش می نمایند. هیچ یک از این دو تیره موش ها از لحاظ توانایی پی بردن به راه حل مساله نسبت به دیگری، برتری ژنتیک کلی و جامعی ندارد.

رویکرد زیرکانه تر و گیج کننده تری نیز به جبرگرایی زیست شناختی وجود دارد که هر دو دیدگاه پیش گفته، یعنی دیدگاه ثبات ژنتیک و استعاره گنجایش ژنتیک را رد کرده و در مقابل، بر مفاهیم آماری استوار است. این رویکرد مساله را اصلاً به صورت تفکیک تاثیرات محیط و ژن بیان می کند، به گونه یی که می توان گفت شاید ۸۰ درصد تفاوت های میان افراد ناشی از ژن های آنان و ۲۰ درصد دیگر زاده محیط شان باشد. البته این تفاوت ها را باید در سطحی جمعیتی در نظر گرفت، نه در سطحی فردی. کاملاً بی معنی خواهد بود که گفته شود از قد یک فرد ۱۸۰ سانتیمتری، ۱۵۰ سانتیمتر آن نتیجه ژن های او و ۳۰ سانتیمتر باقی مانده نیز ماحصل غذایی است که خورده است. این دیدگاه آماری بر نسبت تغییرات میان افراد نظر دارد تا بر اندازه های فردی خاص. رویکرد آماری می کوشد بخشی از کل گونه گونی های میان افراد یا گروه ها را به تفاوت های آنان در ژن هایشان و بخش دیگر را به گوناگونی محیط زندگی آنها نسبت دهد.

نکته یی که از این گفته به ذهن متبادر می شود آن است که اگر بیشتر گونه گونی های افراد، مثلاً تفاوت های هوشی آنان، نتیجه اختلاف های ژنتیک آنان باشد، در آن صورت هرگونه دخالت و دستکاری در محیط چندان تاثیر و تفاوتی در پی نخواهد داشت. به عنوان مثال اغلب گفته می شود ۸۰ درصد اختلافات موجود در هوشبهر کودکان از تفاوت ها در ژن هایشان و تنها ۲۰ درصد از آن، از تفاوت های محیطی آنان ناشی می شود. نتیجه اینکه با بیشترین میزان بهینه سازی شرایط محیطی هم نمی توان بیش از ۲۰ درصد تفاوت های میان افراد را از میان برداشت و ۸۰ درصد این تفاوت ها همچنان بر جای خواهند بود، چرا که نتیجه اختلاف های ژنتیک هستند. این استدلال اگرچه ظاهری موجه و منطقی دارد، اما در واقع کاملاً گمراه کننده و برخطاست. هر چه باشد بین گوناگونی هایی که می توان آنها را در مقابل تفاوت های محیطی به تفاوت های ژنتیک نسبت داد و امکان یا میزان تاثیر تغییرات ایجاد شده در شرایط محیط بر عملکرد افراد، هیچ گونه ارتباطی در کار نیست.

باید یادآوری کرد هریک از دانش آموزان دبستانی بسیارمعمولی در درس حساب در کشور کانادا، می توانند ستونی از اعداد را به درستی و بسیار سریع تر از هوشمندترین ریاضیدانان رم باستان که ناچار بودند با Xها، Vها و Iهای خسته کننده و طاقت فرسا کلنجار بروند، جمع ببندند. همان دانش آموز معمولی با استفاده از یک ماشین حساب دستی ۱۰ دلاری می تواند سریع تر و درست تر از یک استاد ریاضیات سده گذشته، دو عدد پنج رقمی را در هم ضرب کند.

ایجاد تغییر در محیط و در این مورد در محیط فرهنگی، می تواند توانایی های افراد را تا درجات بسیار مهمی تغییر دهد. به علاوه تفاوت های میان افراد در نتیجه نوآوری های فرهنگی و ابزاری، رنگ می بازد. تفاوت هایی که می توان آنها را به عوامل ژنتیک نسبت داد، ممکن است در یک محیط پدیدار شوند و در محیطی دیگر کوچک ترین نشانه یی از آنها به چشم نیاید، اگرچه ممکن است بین میانگین های گروه های تصادفی از مردان و زنان تفاوت هایی با منشاء زیست شناسی در قدرت و بنیه جسمانی دیده شود (که معمولاً نیز کمتر از آن چیزی است که تصور می شود). اما این تفاوت ها از چشم اندازی عملی نگر در دنیای جرثقیل های برقی، دستگاه های نیروافزا در ماشین ها و دستگاه های هدایت الکترونیکی به سرعت معنای خود را از دست داده و ناپدید می شوند. بنابراین نسبت اختلاف های منتج از تفاوت های ژنتیک در یک جمعیت، مشخصه قطعی و ثابتی نیست، بلکه چیزی است که از محیطی به محیط دیگر فرق می کند. به بیان دیگر اینکه چه میزان از تفاوت های میان ما آدمیان پیامد تفاوت های ژنتیک بین ماست، خود به محیط بستگی دارد.

از سوی دیگر اینکه چه میزان تفاوت بین ما وجود دارد که نتیجه گوناگونی های محیطی در سرگذشت زندگی ماست نیز به ژن های ما بستگی دارد. به استناد آزمایش ها می دانیم برخی موجوداتی که ژن های خاصی را دارا هستند، به تغییرات محیطی بسیار حساس اند و حال آنکه افراد دیگری که ژن های متفاوتی دارند، نسبت به این تغییرات محیطی ناحساس هستند. تغییرات محیطی و ژنتیک گذرگاه های علی جداگانه و مستقلی نیستند. ژن ها بر چگونگی حساسیت افراد در برابر محیط تاثیر می گذارند و محیط نیز نشان می دهد تفاوت های ژنتیک فرد چگونه ممکن است مناسب و کارآمد باشد. همبستگی و پیوند بین این دو ناگسستنی است و تنها در جمعیت ویژه یی از موجودات و در لحظه یی خاص و تحت شرایط به خصوصی در محیط های معینی، می توان بر مبنای مفاهیم آماری به تفکیک تاثیرات ژنتیک و محیطی از یکدیگر پرداخت. با تغییر محیط همه این شروط بر هم می خورد.

تباین بین ژنتیک و محیط، و بین سرشت و پرورش، به معنای تباین بین ثابت و تغییرپذیر نیست. این خطای جبرگرایی زیست شناختی است که می پندارد اگر تفاوت ها در ژن ها باشند، هیچ تغییری ممکن نخواهد بود. تنها از روی شواهد پزشکی می توان به این موضوع پی برد.

بسیاری از بیماری های موسوم به نقیصه های متابولیک مادرزادی هستند که به دلیل وجود یک ژن معیوب، البته در شرایط عادی و بدون هیچ گونه مداخله یی، رخ می دهند و این امر به بروز نقص و اختلالی در فیزیولوژی می انجامد. به عنوان نمونه می توان به بیماری ویلسون اشاره کرد. این بیماری نقیصه یی ژنتیک است که مانع می شود تا بدن مبتلایان نیز بتواند مانند افراد تندرست از مسمومیت ناشی از انباشتگی فلز مس، که به مقدار ناچیز در خوراک معمولی همه افراد یافت می شود، جلوگیری کند. مس در بدن آنان انباشته شده و سرانجام موجب تباهی عصبی می شود که در نهایت نیز گاه حتی در نوجوانی و جوانی به مرگ منتهی می شود. این بیماری نمونه کاملی از اختلالات ژنتیک به شمار می آید. با این حال، افراد دارای این ژن معیوب می توانند با مصرف دارویی که از انباشتگی مس در بدن آنان جلوگیری می کند، زندگی عادی و رشد بهنجاری داشته باشند، بنابراین نمی توان آنان را از دیگر افراد تشخیص داد.

گاهی گفته می شود بیان مثال های مربوط به تغییر شرایط عملکرد افراد، در نتیجه نوآوری هایی از قبیل اعداد عربی، ماشین حساب، یا عرضه داروهای نو، بی ربط و خارج از موضوع بحث است، زیرا توانایی های افراد در شکل محض، دست نخورده و غیرمجهز آن منظور نظر ماست. اما هیچ گونه میزان یا انگاره یی برای سنجش این توانایی های «غیرمجهز» وجود ندارد و ما هم واقعاً رغبتی بدان نداریم. هستند افرادی که می توانند ستون های طولانی اعداد را حفظ کرده و به خاطر آورند و باز هم هستند کسانی که در جمع بستن یا ضرب اعداد بزرگ در ذهن خود، تبحر خاصی دارند. بنابراین چرا برای سنجش بهره هوشی افراد، از آزمون های هوشی نوشتاری استفاده می کنیم که خود روی هم رفته به منزله دادن امتیاز استفاده از مداد و کاغذ به افرادی است که از توانایی مجهز نشده برای محاسبه ذهنی بی بهره اند؟ و در واقع اگر ما در پی سنجش توانایی های «محض» و عاری از تاثیرات فرهنگی هستیم، چرا باید اصلاً اجازه دهیم افراد شرکت کننده در آزمون های هوشی، عینک به چشم بزنند.

پاسخ آن است ما علاقه یی به توانایی هایی که به طور دلخواه تعریف شده باشند نداریم، بلکه به آن دسته تفاوت هایی در توانایی های افراد توجه داریم که به انجام تکالیف شکل گرفته در جامعه مربوط می شوند، یعنی تکالیفی که با ساختار زندگی اجتماعی واقعی ما سر و کار دارند.

گذشته از این مشکلات، مفهومی که از کوشش برای نسبت دادن تاثیرات جداگانه به ژن ها و محیط برمی خیزد، مشکلات تجربی نیز در ردیابی و کشف تاثیرات ژن ها وجود دارد، به ویژه هنگامی که با انسان ها سر و کار داریم. چگونه معلوم می داریم که ژن ها بر تفاوت های موجود در صفتی موثر می افتند؟ این فرآیند در همه موجودات یکسان است. ما افرادی را که به درجات مختلفی با یکدیگر رابطه خویشاوندی دورتری با یکدیگر دارند، از شباهت بیشتری برخوردار باشند، آن گاه پای ژن ها را به میان می آوریم و این شباهت را به نقش آنها نسبت می دهیم. اما در اینجا مشکلی مهم در حیطه ژنتیک انسان بروز می کند. برخلاف جانوران آزمایشگاهی، آدمیانی که با یکدیگر خویشاوندی نزدیکی دارند، نه تنها در ژن های بیشتری سهیم و شبیه هستند، بلکه گذشته از آن، به دلیل ساختار خانواده و طبقه در جوامع انسانی، در محیط مشترکی نیز به سر می برند. بر اساس مشاهده تشابه کودکان به والدین شان در برخی صفات، نمی توان بین شباهت های ناشی از ژنتیک و مشابهت های منتج از شرایط محیطی یکسان تمایز گذاشت. شباهت والدین و فرزندان تاثیر ژن ها نیست و باید آن را توضیح داد. به عنوان مثال، گرایش های فرقه یی مذهبی و گرایش به احزاب سیاسی، دو صفت اجتماعی اند که بالاترین میزان مشابهت را در بین والدین و فرزندان در امریکای شمالی دارا هستند. با این حال حتی دو آتشه ترین جبرگرایان زیست شناختی نیز به طور جدی ادعا نمی کنند برای هواداری از حاکمیت اسقف ها یا جلب اعتبار اجتماعی، ژنی وجود دارد.

مساله متمایز ساختن تشابهات ژنتیک و محیطی از یکدیگر است و به همین دلیل است در ژنتیک آدمی تا بدین اندازه بر مطالعات مربوط به دوقلوها تاکید شده است. تصور بر این است چنانچه دوقلوها در مقایسه با برادران و خواهران معمولی شبیه تر باشند یا اگر دوقلوهایی که در محیط های خانوادگی کاملاً جدا و دورافتاده از یکدیگر پرورش یافته اند، همچنان شبیه یکدیگر باشند، آن گاه باید با اطمینان از تاثیر و دخالت ژن ها سخن به میان آورد. به ویژه اشتیاق و گرایش زیادی نسبت به مطالعه دوقلوهای همسانی مبذول داشته شده است که جدا از یکدیگر پرورش یافته اند. اگر دوقلوهای همسان - که ژن هایی کاملاً مشابه یکدیگر دارند - حتی در شرایطی که جدا از یکدیگر بزرگ شده باشند نیز مشابه هم باشند، در این صورت آن صفات مشترک و مشابه باید به شدت زیر نفوذ ژن های آنان باشند. بیشتر ادعاهای مربوط به جنبه وراثتی هوش نیز از مطالعه دوقلوهای یکسانی که جداگانه پرورش یافته اند، به دست آمده است.

از این دست مطالعات تنها سه مورد آن انتشار یافته است که نخستین و بزرگ ترین آنها مجموعه مطالعاتی است که از جانب «سر سریل برت» گزارش شده است. این تنها تحقیقی بود که ادعا می کرد هیچ گونه شباهتی بین شرایط خانوادگی خانواده هایی که دوقلوها را به طور جداگانه پرورش داده بودند، وجود نداشته است. در این تحقیق همچنین ۸۰ درصد از هوش به وراثت نسبت داده شده است. اما بررسی های دقیق توسط «الیور گیلی» از تایمز لندن و پروفسور «لئون کامین» از دانشگاه پرینستون فاش کرد اعداد و ارقام مندرج در تحقیق برت و همین طور خود دوقلوها نیز ساختگی بوده اند. حتی نام همکاران و دستیاران برت نیز که در کنار نام او در مقالاتش آمده است، به همین منوال جعلی بود. ما نیازی به تامل بیشتر درباره این ادعاها نداریم. آنها یکی از رسوایی های بزرگ روانشناسی و زیست شناسی نوین را به نمایش می گذارند.

وقتی مطالعات دیگری را از نظر می گذرانیم که در آنها جزئیات مربوط به خانواده های عهده دار پرورش دوقلوها بیان شده است، درمی یابیم در دنیایی واقعی زندگی می کنیم، نه در داستان های هزار و یک شب. دلیل آنکه دوقلوها هنگام تولد از هم جدا می شوند، ممکن است مرگ مادر آنان هنگام زایمان بوده باشد بنابراین یکی از آنان توسط عمه یا خاله و دیگری توسط دوستی صمیمی یا مادربزرگ نگهداری می شود. گاهی نیز والدین توانایی نگهداری از هر دو بچه را ندارند، از این رو پرورش یکی از آنان را به بستگان می سپارند. دوقلوهای مورد مطالعه نیز در واقع به هیچ وجه جدا از یکدیگر بزرگ نشده بودند، بلکه توسط اعضای وابسته به خانواده یی گسترده و در دهکده یی کوچک پرورش یافته بودند. آنان با هم به مدرسه می رفتند و با هم بازی می کردند. دیگر مطالعات مربوط به فرزندخواندگی و هوش نیز که گفته می شود تاثیرگذاری ژن ها را مدلل می سازند، دشواری های آزمایشی خاص خود را داشته اند، از جمله کوتاهی از معادل سازی کودکان بر حسب سن، تعداد بسیار اندک نمونه های آزمایشی و سوگیری در گزینش نمونه های مورد مطالعه. والدین بسیاری از دوقلوها بسیار می کوشند آنان را تا جایی که ممکن است به یکدیگر شبیه سازند. نام هایی که بر آنان گذاشته می شود، با حروف یکسانی شروع و لباس های مشابهی نیز به تن آنان پوشانده می شود.

انجمن هایی بین المللی وجود دارند که برای شبیه ترین دوقلوها جوایزی در نظر می گیرند. در یک مورد به منظور انجام مطالعه یی روی دوقلوها، در روزنامه ها آگهی شده و ضمن آن سفری مجانی به شیکاگو به عنوان جایزه برای شبیه ترین آنان در نظر گرفته شده بود که بنابراین شبیه ترین دوقلوها را جلب می کرد. در نتیجه چنین سوگیری هایی، در حال حاضر هیچ گونه شاخص متقاعدکننده یی برای تعیین میزان نقش و دخالت ژن ها در تنوعات رفتاری آدمی وجود ندارد.

یکی از مهم ترین سلاح های ایدئولوژیک زیست شناختی، که به وسیله آن کوشش می شود افراد متقاعد شوند جایگاهشان در جامعه ثابت و تغییرناپذیر و در واقع منصفانه است، مغلطه بین دو مفهوم وراثتی و تغییرناپذیر است. این مغلطه در مطالعات مربوط به فرزندخواندگی، که هدف از آنها سنجش مشابهت های زیست شناختی است، آشکارتر از هر جای دیگری به چشم می خورد. در جمعیت های انسانی مطالعات فرزندخواندگی از قبیل مطالعه دوقلوهای همسانی که جدا از یکدیگر پرورش یافته اند، به این منظور انجام می شود که پیوند بین مشابهت های ناشی از منابع ژنتیک و مشابهت های حاصل از محیط خانوادگی قطع شود. چنانچه فرزندخواندگان بیشتر به والدین تنی خود شباهت داشته باشند تا به والدین ناتنی، آنگاه متخصصان ژنتیک این امر را شاهدی بر نفوذ و تاثیر ژن ها تلقی خواهند کرد.

وقتی به منظور مطالعه تاثیر ژنتیک بر هوش، همه مطالعات فرزندخواندگی را مدنظر قرار دهیم، دو نتیجه مستقیم از آن به نظر می رسد؛ نخست آنکه فرزندخواندگان واقعاً از این جهت شبیه والدین تنی خود هستند که هر قدر نمره هوشبهر والدین تنی آنان بالاتر باشد، آنان نیز هرچند در خانواده یی دیگر به فرزندی پذیرفته شده باشند، از نمره هوشبهر بالاتری برخوردار خواهند بود. بنابراین والدین تنی بر میزان هوش کودکان خود تاثیر می گذارند، هرچند آن کودکان در همان ماه های نخستین زندگی به خانواده دیگری سپرده شده باشند و قطع نظر از تفاوت های مربوط به تغذیه پیش از تولد یا میزان محرک های محیطی موثر در بدو تولد، سخن از اثرگذاری ژن ها بر نمره های هوشی سخنی معقول است. ما فقط می توانیم درباره منبع تاثیرات ژنتیک تامل کنیم. در آزمون های هوشی سرعت پاسخ دهی نقش مهمی دارد و چه بسا ژن ها غبه جای تاثیر بر خود هوش- مف تاثیراتی بر زمان واکنش یا سرعت عمومی فرآیندهای پردازشی دستگاه عصبی مرکزی داشته باشند.

دومین ویژگی مطالعات فرزندخواندگی آن است که این کودکان در آزمون های هوشی حدود ۲۰ نمره بالاتر از والدین تنی خود نشان می دهند. در این حالت همچنان می توان گفت والدین تنی دارای هوشبهر بالاتر، بچه هایی با نمرات هوشی بالاتر دارند، اما این بچه ها به عنوان یک گروه، به طور چشمگیری از والدین تنی خود پیش افتاده اند. در واقع میانگین نمره های هوشی این فرزندخواندگان تقریباً با میانگین نمره های هوشی والدین ناتنی آنها برابر است که در آزمون های هوشی همواره بهتر از والدین تنی آنان عمل می کنند. خطری که در اینجا وجود دارد، نادیده گرفتن تفاوت بین همبستگی و یکسانی است. دو متغیر هنگامی با یکدیگر همبستگی مثبت دارند که بالا رفتن مقادیر و ارزش های متعلق به یکی با بالا رفتن مقادیر و ارزش های متعلق به دیگری همراه باشد. مجموع متوالی اعداد ۱۰۰ ، ۱۰۱ ، ۱۰۲ و ۱۰۳ با مجموعه ۱۲۰، ۱۲۱ ، ۱۲۲ و ۱۲۳ همبستگی کامل دارد، زیرا هر افزایشی در یکی از این دو مجموعه با افزایش در مجموعه دیگر تناسب کامل دارد. با این حال، مسلم است که این دو مجموعه اعداد با هم یکسان نیستند، بلکه در میانگین ۲۰ واحد با یکدیگر تفاوت دارند. بنابراین بهره هوشی والدین ممکن است شاخصی عالی برای پیش بینی بهره هوشی فرزندان شان باشد، البته به این معنی که ارزش های بالاتر والدین با ارزش های بالاتر فرزندان تناسب دارد، اما میانگین بهره هوشی فرزندان ممکن است بسیار بیشتر باشد. برای متخصص ژنتیک، بر مبنای همبستگی است که نقش ژن ها نشان داده می شود؛ وراثت پذیری هیچ چیز را درباره بروز تغییر در میانگین گروهی از نسلی به نسل دیگر پیش بینی نمی کند. مطالعات فرزندخواندگی معنای آزمون های هوشی و معنای واقعیت اجتماعی فرزندخواندگی را فاش می کنند.

نخست باید پرسید واقعاً آزمون های هوش چه چیز را می سنجند؟ این آزمون ها عبارتند از مجموعه یی از پرسش های مربوط به اعداد، خزانه واژگان و پرسش هایی که جنبه های پرورشی و نگرشی را در بر می گیرند؛ از این قبیل که فلان شخصیت اجتماعی یا سیاسی کیست؟ معنای فلان واژه ناآشنا چیست؟ یا «وقتی دختری از پسری کتک می خورد باید چه کار کند؟» (کتک را با کتک جواب دادن پاسخ صحیح نیست.) از کجا می دانیم کسی که مطابق چنین آزمونی درست پاسخ می دهد، هوشمند است؟ زیرا در واقع این آزمون ها دقیقاً به منظور مشخص کردن آن دسته کودکانی استاندارد شده اند که آموزگاران شان پیشتر آنان را به عنوان باهوش نشان کرده بودند. یعنی اینکه آزمون های سنجش هوش ابزارهایی هستند که وجهه یی ظاهراً عینی و «علمی» به پیشداوری های اجتماعی موسسات آموزشی می بخشند. دوم اینکه افرادی که فرزندان خود را در همان آغاز کودکی به فرزندخواندگی می سپارند، معمولاً از طبقه کارگر یا بیکارانی هستند که از تربیت و فرهنگ طبقه متوسط بهره یی ندارند. اما از سوی دیگر، کسانی که بچه ها را به فرزندی می پذیرند، معمولاً به طبقه متوسط تعلق دارند و از تحصیلات و تجارب فرهنگی متناسب با محتوا و مقصود آزمون های هوش برخوردارند. بنابراین والدین ناتنی فرزندخواندگان نسبت به والدین تنی این گونه کودکان، عملکرد بسیار بهتری در آزمون های هوش سنجی دارند. محیط تربیتی و خانوادگی که این کودکان بعداً در آن پرورده می شوند، نتیجه قابل انتظار افزایش بهره هوشی آنان را در بر دارد، حتی اگر شواهدی نیز برای اعمال برخی تاثیرات ژنتیک از جانب والدین زیستی آنان در دست باشد.

نتایج این گونه مطالعات فرزندخواندگی به روشنی نشان می دهند که چرا نمی توان پرسشی را که درباره میزان تغییرپذیری افراد مطرح است، با پاسخ دادن به پرسشی متفاوت درباره تاثیر ژن ها بر صفات آدمی پاسخ گفت. اگر به طور جدی می خواستیم پرسشی را پیش بکشیم که از جانب آرتور ینسن در مقاله مشهورش «تاکجا می توان هوش و پیشرفت تحصیلی را تقویت کرد؟» مطرح شده است، تنها پاسخی که می دادیم آن بود که باید بدین منظور کوشش به خرج دهیم. ما برخلاف ینسن، آن را با پرسشی دیگر درباره تاثیرات ژنتیک بر هوش، پاسخ نمی دادیم، زیرا ژنتیک بودن به معنای تغییرناپذیری نیست.

پیروان دیدگاه جبرگرایی زیست شناختی نه تنها داعیه وجود تفاوت هایی در توانایی های افراد را دارند، بلکه ادعا می کنند این گونه تفاوت های فردی بیانگر تفاوت های نژادی در قدرت و موقعیت اجتماعی اند. مشکل می توان شواهدی درباره تفاوت های سیاهان و سفیدپوستان به دست آوردغکه بازتاب نوعی پیشداوری اجتماعی نباشندف و در آنها تاثیر تغییرات ژنتیک و محیطی نیز به طور کامل از یکدیگر منفک و متمایز شده باشد. به عنوان مثال فرزندخواندگی های بین نژادی امری نامتعارف است، به خصوص در مورد کودکان سفیدپوستی که والدین ناتنی سیاهپوست عهده دار تربیت آنها شده اند. اما با این وصف گاهی مواردی اتفاقی به چشم می خورد.

در یتیم خانه های دکتر برناردو واقع در بریتانیا که کودکان یتیم درست پس از تولد برای نگهداری به آنجا سپرده می شوند، مطالعه یی درباره هوش کودکان سیاهپوست و سفیدپوست انجام گرفت. آزمون های هوشی متعددی در سنین مختلف به آنان داده و تفاوت های ناچیزی نیز در بهره هوشی این گروه ها مشاهده شد. اما این تفاوت ها از لحاظ آماری معتبر نبود. اگر چیز بیشتری در این باره گفته نشود، بیشتر خوانندگان چنین تصور خواهند کرد که این تفاوت های کوچک نشان دهنده برتری سفیدپوستان بوده است، اما در واقع عکس این موضوع درست بود. این تفاوت ها هرچند از لحاظ آماری معتبر نبود، اما همان مقدار تفاوت ناچیزی هم که وجود داشت، به نفع سیاهان بود. کوچک ترین دلیلی از هیچ نوع در این باره وجود ندارد که تفاوت های بین نژادی موجود در جایگاه اجتماعی، ثروت و قدرت در امریکای شمالی اندک ارتباطی با ژن ها دارند؛ البته باید تاثیرات اجتماعی ژن های رنگ پوست را مستثنی بدانیم. در واقع به طور کلی تفاوت های ژنتیک بین نژادها بسیار کمتر از حدی است که ممکن است بر مبنای نشانه های ظاهری در تشخیص نژادها، فرض شود.

به طور مسلم رنگ پوست، حالت مو و شکل بینی تحت تاثیر ژن ها است، اما معلوم نیست چه تعداد از این گونه ژن ها وجود دارند یا اینکه نحوه تاثیر آنها چگونه است. از سوی دیگر، وقتی بر ژن هایی درباره آنها چیزهایی می دانیم، نظری بیفکنیم- به عنوان مثال ژن های موثر بر گروه خونی یا ژن های مربوط به مولکول های آنزیمی گوناگونی که نقش اساسی در فیزیولوژی ما دارند- درمی یابیم اگرچه تغییرات بسیار زیادی از فردی به فرد دیگر به چشم می خورد، اما تغییرات بسیار اندکی در میانگین گروه های بزرگ انسانی وجود دارد. در واقع حدود ۸۵ درصد همه تغییرات ژنتیک مشخص شده در آدمی، تغییراتی است که بین هر دو فرد وابسته به گروه قومی واحدی وجود دارد. هشت درصد دیگر از این تغییرات به گروه های قومی متعلق به یک نژاد- مثلاً اسپانیایی ها، ایرلندی ها، ایتالیایی ها و بومیان انگلستان۱- مربوط می شود و تنها هفت درصد از همه تغییرات ژنتیک آدمی در میانگین های نژادهای اصلی انسانی مانند نژادهای آفریقایی، آسیایی، اروپایی و اقیانوسیه یی وجود دارد. بنابراین ما هیچ گونه مفروضه منطقی برای تصور وجود افتراق ژنتیک در خصوصیات رفتاری، خلق وخو و هوش در بین گروه های نژادی در دست نداریم. اندک شواهدی نیز برای تفکیک طبقات اجتماعی بر اساس ژن های آنان وجود ندارد، البته به استثنای مواردی که منشاء قومی یا نژادی آنان مبنایی برای تبعیض گذاری اقتصادی بوده است. اباطیلی که از جانب نظریه پردازان جبرگرایی زیست شناختی نشر و تبلیغ می شد و به استناد آنها طبقات پایین جامعه از لحاظ زیست شناختی کهتر از طبقات بالا هستند، و باز به موجب آنها همه دستاوردهای پسندیده فرهنگ اروپایی از گروه های نژادی شمالی پدید آمده اند، به معنای دقیق کلمه بیهوده گویی است. هدف از آنها این است که با بخشیدن وجهه یی زیست شناختی به ساختارهای نابرابری در جامعه و با تشدید سردرگمی و خلط بین متغیرهای ژنتیک و متغیرهای اجتماعی و محیطی، این ساختارها مشروعیت یابند.

یکسان پنداشتن دو مفهوم وراثت ژنتیک و تغییرناپذیری، که خطای متداولی است، طی سال های متمادی یگانه سلاح بسیار نیرومندی بوده است که نظریه پردازان جبرگرایی زیست شناختی در جهت مشروعیت بخشی به نابرابری اجتماعی به کار برده اند؛ و آنان خود به عنوان زیست شناس باید بهتر بدانند که نمی توان بی درنگ و بدون هیچ شبهه یی کسانی را که خود ذینفع و وظیفه خور یک نظام نابرابرند، به چشم خبرگانی بی طرف غو عاری از پیشداوری های شخصیف نگریست.

ریچارد سی.لوونتین- ترجمه؛ حمید بشیریه

پی نوشت

۱- Britonsمنظور اقوام سلتی است که پیش از تهاجم رومیان در سرزمین بریتانیا زندگی می کردند..