دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

آدم های خوب, آدم های بد


آدم های خوب, آدم های بد

مرد با چشم هایی پف کرده و لباسی که چروک شده بود مقابل دکه ایستاد و از پنجره کوچک دکه آهنی سرش را برد داخل

مرد با چشم‌هایی پف کرده و لباسی که چروک شده بود مقابل دکه ایستاد و از پنجره کوچک دکه آهنی سرش را برد داخل.

- برادر ببخشید، چای دارید؟

- نه عمو! شیرکاکائو هست با کیک، بدم؟!

پسر جوانی که لابه‌لای انبوه بیسکوئیت و کیک توی دکه نشسته بود این را گفت. مرد سرش را خاراند و نگاهی به دور وبر دکه انداخت، چند کارگر فصلی نشسته بودند روی چمن و نان بربری و گوجه‌فرنگی می‌خوردند.

دو پسر جوان روزنامه ورزشی برداشتند و بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزنند، پولش را توی پنجره دکه گذاشتند روی قوطی سیگارها.

- دستت درد نکنه، یک دانه شیربده با کیک.

شیر کاکائو را گرفت و پولش را داد.

- عمو! یه دستی به سرت بکش، پُر چمنه! کجا خوابیدی؟ تو پارک؟!

مرد دستش را به موهای جوگندمی اش کشید و با همان لهجه خاص خودش گفت:

- بله آقا! کجا را داریم برویم بخوابیم، سه شبه تو پارک می‌خوابم، باز شکر خدا باران نیست وگرنه معلوم نبود ما فقیر بیچاره‌ها که اینجا بیمار خواباندیم باید چه گلی سرمان بگیریم.

جوان دکه دار همانطور که داشت مشتری‌هایش را راه می‌انداخت سرش را هر از چندگاهی تکان می‌داد ولی معلوم بود به حرف‌های مرد توجه نمی‌کند، اما مرد یکریز حرف می‌زد.

- برادر پنج روزه دخترم اینجا تو بیمارستان خوابیده، بردنش اتاق سی.سی.آی!

- عمو! یا اتاق سی.سی.یو یا‌ آی.سی.یو! اتاق سی.سی.‌آی نداریم قربونت برم! .... کدوم روزنامه رو برداشتین؟... آها... میشه پونصد تومن!

- من که سواد ندارم آقا! دخترم کلیه اش بیماره، آوردمش اینجا عملش کنن، میگن حالش بد شده بردنش بستریش کنن، هی از این اتاق برو اون اتاق، قرص بگیر، دارو بخر...والا شماها خوب تو این تهران زنده می‌مانید، آدم خفه میشه از دود و گرد و غبار! ما از شهرستان آمدیم اینجا، شب نمی‌ذارن تو بیمارستان بخوابیم، راستیتش پولمان هم کم است، نمی‌رسد بریم هتل، هی برای دوا دکتر خرجش کردیم، الان پنج روزه تو پارک می‌خوابم، چکار کنم؟!!

- ایشالا خدا شفاش بده!

جوان دکه دار جمله‌اش را به شکلی گفت که معنایش می‌شد خداحافظ! مرد با همه سادگی‌اش این را فهمید و رفت توی بیمارستان، هوای صبح تابستان خنک بود، باغبان‌های بیمارستان آب را بسته بودند به گل‌ها و بوی چمن‌ها پیچیده بود توی فضا. بیمارستان شیک و مرتب بود، مرد به عادت هر روزه رفت سمت بخش پرستاری.

- سلام خانم! من پدر نرگس طاهری هستم...

- می‌شناسمتون آقای طاهری! شکر خدا دخترتون حالش خوب خوبه، امروز می‌تونید برید دنبال کارهای تسویه حسابش.

مرد خوشحال شد ولی منظور پرستار را نفهمید، برای همین با خجالت گفت:

- خانم پرستار! فرمایش کردین برم کجا؟

پرستار که معلوم بود شیفت شب بوده و چشم‌هایش هنوز خواب آلود بود گفت:

- عموجان! شما همراهی، چیزی ندارید؟

- نه خودم تنهایی آمدم اینجا، کس دیگر باهام نیست.

- باید برید حسابداری، طبقه دوم، اونجاهزینه عمل و بستری شدن دخترتون رو می‌دید، ایشالا به سلامتی می‌بریدش شهرستان.

مرد کاغذی را از او گرفت، نگاهی به آن انداخت ولی چیزی متوجه نشد، با پرس و جو رفت طبقه دوم. مسئول بخش خانمی قد بلند و میانسال بود که عینک بدون قابی به چشم داشت، سلام و علیک کرد و کاغذ را از دست مرد گرفت.

- آقای طاهری! شما پدر نرگس هستید؟

- بله خانم!

- تحت پوشش کمیته امداد یا سازمان بهزیستی هستید؟

- بله خانم! ما تحت پوشش کمیته هستیم.

- بسیار خب، هزینه‌ای که برای بیمار شما شده دو میلیون و سیصد و یازده هزار تومان است.

مرد دستپاچه گفت:

- چقدر؟..دو میلیون تومان؟ولی خانم به من گفته بودند پول عملش می‌‌شود سیصد هزار تومان، به خداوندی خدا این سیصد هزار تومن را هم قرض کردم آوردم دخترمو عمل کنم، این بچه من شش ساله مریضه، هزار دوا دکتر کردم، درمانش نکردن، تا اینکه آوردمش اینجا تو بیمارستان شما.

- پدرجان! این بیمارستان من نیست، من کارمند اینجا هستم، حالا هم یه معرفی نامه به شما می‌دم به همراه لیست هزینه‌هاتون، ببرید کمیته امداد مشکلات مالیتون رو هم براشون کامل توضیح بدین، حتما باهاتون همکاری می‌کنن.

مرد ناامید به نظر می‌رسید، پیراهن کرم رنگش چروک بود، شلوار سیاه ، کفش‌های واکس نخورده به همراه صورتش که یک هفته‌ای می‌شد اصلاح نکرده بود قیافه درمانده‌ای به او داده بود.

- من که نمی‌دانم کمیته امداد تهران کجاست خانم؟! ناراحت نشید خانم ولی از وقتی آمدم تو این شهر، خیلی اذیت شدم به خداوندی خدا، پنج شب است توی پارک می‌خوابم، دیروز یک نفر که پدرش اینجا زیر عمل مرده بود برام گفت که می‌خواستن جنازه اش را ببرند بهشت زهرا، راننده آمبولانس ازش پول اضافی خواسته، خانم ناراحت نشید ولی اینجا چرا این جوریه؟ من که بیکارم، کارگرم از کجا این همه پول بیارم؟ به خدا اگر داشتم می‌دادم جگر گوشه‌ام را می‌بردم از این شهر غریب که کس به کس کاری ندارد اما ندارم. به جز این، هفت تا بچه دارم خانم، این دختر آخریمه، اسمش نرگسِ کلیه‌اش بیمار بوده، هوا که کمی سرد می‌شد دادش می‌رفت به فلک، به خداوندی خدا خانم خیلی سخته آدم درد بچشو ببیند.

مسئول بخش انگار عادت داشت به شنیدن این حرفها اما با صبوری گذاشت مرد حرف‌هایش را بزند، به تجربه می‌دانست که آدم‌ها در این شرایط دنبال کسی می‌گردند که با او درد دل کنند. آدرس کمیته امداد را نوشت روی یک کاغذ و داد دست مرد و گفت:

- شما با آژانس برید اینجا من خودم هم یه تماس می‌گیرم.

مرد از اتاق بیرون رفت، راه رفتنش نشان می‌داد که چقدر خسته و شکسته است، جوانی جلوی بیمارستان نگاهی به آدرس کرد و جلوی ماشینی را گرفت و با راننده چند کلمه‌ای حرف زد، مرد سوار شد و رفت. دو ساعت بعد به بیمارستان برگشت و یکراست سراغ حسابداری رفت، مسئول بخش برگه‌ها را گرفت و نگاهی به آن کرد و گفت:

- دستشون درد نکنه حاضر شدن ششصد هزار تومن از هزینه تون رو بپردازن، واسه بقیش چیکار می‌خواید بکنید؟

- شما به من بگید چه کار کنم خانم؟ من برای آنها گفتم که هیچ پولی ندارم، ولی گفتن قانون دارن، بخشنامه دارن بیشتر از این نمی‌توانند کمکم بکنند. یعنی چاره‌ای ندارم؟ وا... خانم من گیر کردم تو این شهر، امروز ماشینی که من را برد کمیته امداد ۵۰۰۰ تومان گرفت، وقتی برگشتم یک راننده دیگر ۸۰۰۰ تومان به زور گرفت، گفتم مگر راه از این طرف دراز تر است؟ اصلا مردم تو این شهر به جای اینکه جواب مرا بدهد حرف‌های درشت به من زدند، چیزی نمانده بود دعوا بکنیم، خانم حالا شما می‌گویید بقیه این پول را از کجا بیاورم؟ من که اینجا قوم و خویشی ندارم.

میگن هر چی سنگه جلوی پای لنگه، خانم الان دم در نگهبان گفت کارت شناسایی نشان بدم، دیدم کیفم گم شده، شناسنامه خودم، دخترم، کمی هم پول داخلش بود، گذاشته بودم تو جیب شلوارم، داشتم می‌آمدم یک پسره از این مو سیخی‌ها زد به من افتادم زمین، غلط نکنم اون بود جیبم رو برید، به خداوندی خدا پشت دستم را داغ می‌کنم دیگه نیام تو این شهر، این مردم، یک ذره مروت ندارن باز خوب شد پول‌هایم را گذاشته بودم توی جیب پیراهنم.

مسئول بخش سرش را با ناراحتی تکان داد، از گونه‌های خشک مرد و خطوط پیشانی اش و صداقتی که در تک تک کلامتش بود می‌دانست که راست می‌‌گوید اما باز به عادت کاری‌اش گفت:

- نمیشه تماس بگیرید فامیل‌هاتون، آشناهاتون این پول رو براتون بریزن به حساب؟

- ای خانم، شما خوشتان است، زندگی فامیل‌های من را بفروشید یک میلیون نمی‌‌شود، همه بدبخت بیچارن گله دارن، کشاورزن، از کجا بیارن؟ همین که بتوانند خرج زن و بچه خودشان را بدهند بس است.

مسئول بخش با همه حوصله‌ای که به خرج می‌داد به جایی نمی‌رسید، گوشی را برداشت و با مدیر بیمارستان حرف زد.

- نه قربان! اونجا برده، ۶۰۰ هزار تومن کم کردن ولی باز هم یک و هفتصد می‌مونه....والا از قرار معلوم هیچ کاری نمیشه کرد. ... آره بند ۴ رو لحاظ کردیم، اما بیشتر هزینه مال بستری شدنشونه،....آقای دکتر بهرامی جراحشون بودن! آره...چشم...چشم!

این مکالمه رد وبدل شد، مرد با ناامیدی و دلهره به مسئول بخش نگاه می‌کرد که باز شماره تازه‌ای را گرفته بود.

- سلام آقای دکتر! روزتون خوش! خسته نباشید.، آقای دکتر! مورد خانم طاهری، پدرشون اینجا هستن مشکل پرداخت هزینه دارن، با آقای دکتر سمیع پور صحبت کردم فرمودن با شما هماهنگ کنم......... یک میلیون و هفتصد هزار تومن تقریبا... دستتون درد نکنه، چشم، حتما می‌فرستم بیان خدمتتون... ممنونم. خداحافظ

گوشی را گذاشت و رو کرد به مرد و گفت:

- بهتره یک سر برید پیش آقای دکتر بهرامی، همون که جراح دخترتون بود.

- همون آقای دکتر که قدش بلند است، سبیل دارد.

- آره پدرجان همون! این کاغذها را بدید به ایشون خودشون در جریان هستن. طبقه همکف، آخر راهرو دست چپ، اتاقش اونجاست، بپرسید همه بهتون میگن.

مرد کاغذها را گرفت و از اتاق بیرون رفت، جلوی در اتاق دکتر بهرامی ایستاد، دو دل بود که در بزند برود تو یا اینکه منتظر بماند شاید دکتر صدایش بکند، بالاخره در زد و داخل شد.

- سلام آقای دکتر! دستتان درد نکند، می‌گویند حال دخترم خوب شده، شما را خیلی به زحمت انداختیم.

دکتر با فروتنی از جایش بلند شد و با مرد دست داد، دست‌های مرد زمخت و خشن بود.

- آقای طاهری! خانم جعفری گفتن شما در پرداخت هزینه مشکل دارید، شما الان چقدر پول همراهتونه؟

- به خداوندی خدا، صدوهشتاد هزار تومن برایم مانده، خودتان که می‌دانید چقدر، آدم باید کرایه بدهد، سیصد هزار تومن قرض گرفتم آمدم، خیلی هم تو بیمارستان پول دارو دادم، الان صدهزار تومن دارم.مگر شما کاری بکنین برایم آقای دکتر!

- این کافی نیست، من دوست دارم حالا که دخترتون به سلامتی حالش خوب شده شما دستش رو بگیرید ببرید شهرتون، اما یه سری از هزینه‌ها رو باید بپردازید، چیزی نیست که با یه دستور من بشه حلش کرد.

مرد با قیافه‌ای شکسته هر آنچه که برای خانم جعفری توضیح داده بود را بی‌‌کم و کاست برای دکتر تعریف کرد، مدام هم عذر خواهی می‌کرد و می‌گفت:

- خدای نکرده یک وقت فکر نکنید منظورم به شماست، ولی توی این شهر با هر کسی که برخورد کردم اصلا مروت نداشت، همه فقط می‌خواهند پول بگیرن، پول نداشته باشی کسی داخل آدم حسابت نمی‌کند و ......

دکتر مدارک را نگاه کرد، بعد گوشی تلفن را برداشت و به چند جا زنگ زد، با صدای آرامی حرف می‌زد، جوری که انگار دوست نداشت مرد بداند او چه می‌گوید، مرد به چهره دکتر نگاه می‌کرد که بعضی وقت‌ها در هم می‌رفت و بعضی اوقات بشاش می‌شد. معلوم بود دکتر از آدم‌هایی که آن طرف خط بودند و صدایشان نمی‌آمد درمورد مشکل او حرف می‌زند، چون هر بار عدد و رقم‌هایی را روی کاغذی که جلوی دستش بود می‌نوشت، سیصد هزار تومن....دویست و هشتاد هزار تومن....

دکتر گوشی را گذاشت و روی یکی از کاغذهایی که جلوی دستش بود چیزهایی نوشت، بعد سرش را بلند کرد و گفت:

- آقای طاهری ! من الان با چند تا از دوستام که در انجمن‌های خیریه فعال هستند یا بالاخره دستشون خیره تماس گرفتم، شکر خدا مشکل شما حل شد، قبول کردن که هرکدوم بخشی از هزینه‌ها رو پرداخت کنن، من اینجا نوشتم برای خانم جعفری، بهشون هم زنگ می‌زنم و میگم، شما برید بخش حسابداری یه سری فرمه پر کنید، بچتون رو به سلامتی ببرید.

مرد‌هاج و واج مانده بود.

- یعنی چطور شده؟ آخر از پول یک و نیم میلیون مانده بود؟ کی حاضر شده بده؟ دست به قرضه یا چیه؟ اسمشان را به من میگید؟

دکتر لبخندی زد و گفت:

- آقای طاهری! این آدم‌ها کار خیر می‌کنن بدون اینکه کسی اسمشون رو بدونه، قبول دارم که تهران شهر هفتاد و دو ملت شده و همه جور آدمی توش زندگی می‌کنه! خیلی ناراحت شدم که برای شما هم دردسرهایی پیش اومده، ولی اینجا هم آدم‌های خوب زندگی می‌کنن هم آدم‌های بد. آدم‌های بد چون کارشون زشته و سیاهن زود دیده می‌شن، اما آدم‌های خوب رو باید کمی دنبالشون گشت تا پیداشون کرد. خدا رو شکر کنید که مشکلتون حل شد و با دل صاف و پاکتون از خدا بخواهید که بنده‌های خوبش رو همیشه زنده و بخشنده نگه بداره.

مرد دست‌های زمختش را بالا گرفت و خدا را شکر کرد. باورش نمی‌شد که مشکلش حل شده باشد، از دکتر خداحافظی کرد، احساس می‌کرد پاهایش روی سرامیک‌های شسته و براق بیمارستان نیست، انگار داشت روی هوا راه می‌رفت....

ساحل محمدی