پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

او را بازی می ­کنم


او را بازی می ­کنم

سینما, برابرِ پرده­ سبز چشمانش شکل می­ گیرد

- دیشب یه فیلمی دیدم که مطمئنم دوسش دارید!

- چه فیلمی؟

- مارنی هیچکاک!

- بابابام‌م‌م‌م دیریریم دیم دیم...

و این موسیقی «مارنی» است که ارکستری یک‌نفره آن را اجرا می‌کند؛ ارکستری که ابهتش نه به خاطر تعداد سازها که به دلیلِ هیجانِ درونی تک‌نوازنده‌اش است. بخشی از این هیجان در چشمانِ سبزش هم هویدا می‌شود؛ برقی کودکانه از یادآوری سکانسِ محبوبِ فیلمِ دوست‌داشتنی‌اش. عین همان شیطنتِ رها در تمام وجودش، وقتی دور تا دورِ تالار تمرینِ فرهنگسرای نیاوران را مثل «گروچو» و «مارکس» راه رفت تا بازیگرش را به جوهره‌ی نقش نزدیک کند. با خودم فکر می‌کنم چه کودکانه‌تر می‌بود این شعفِ درونی، اگر سبیل‌های ۲۰ سال پیش همچنان بالای لب‌ها باقی بود. مردِ سبیل بلند، با نگاه نافذ و دو انگشتِ بر پیشانی نهاده، مستقیم به روبه‌رو می‌نگرد (شاید به یاد «باستر کیتون» عزیزش) و می‌خواند «بابابام‌م‌م‌م دیریریم دیم دیم...».

ارکستر که آرام می‌گیرد صدای سوت فضا را پر می‌کند؛ گویی با نوای این سوت همه‌ی سکانس‌ها، همه‌ی فیلم‌ها، همه‌ی سینما، برابرِ پرده‌ی سبز چشمانش شکل می‌گیرند و دوباره ساخته می‌شوند:

صدا... دوربین... حرکت........................................ بُرّ!

و تصاویر با سرعتی بسیار بیشتر از تعداد فریم‌های گذرنده از جلوی عدسی جادویی مرور می‌شوند و شعفِ اندک درخشیده‌هایش بر پرده، جایش را به غمِ بزرگِ به جا مانده‌ها در قفسه می‌دهد: ««فیلم در فیلم» فقط دو خیابونِ متفاوتِ در اختیار می‌خواد»... «یه رودخونه، با دو روستا دو طرفش؛ «دیباچه‌ی نوینِ شاهزاده» رو می‌گیرم»... «دو تا سواری عین هم، یکی برای نماهای بازِ عبوری، یکی برای بسته‌های در حالِ حرکت؛ «مقصد» رو می‌سازم»، «یه چهارراه با مغازه‌های اطرافش، «چهارراه» ساخته می‌شه» و... گویی این فیلم‌های نساخته بارها و بارها و بارها در ذهن ساخته شده‌اند.

دوباره صدای سوت و گاهی ارکستری خیالی که او در واقعیت، هدایتش می‌کند.

چه می‌دانم، شاید هم این موسیقی را روی تصویری بدیع از فیلمی ساخته نشده یا تئاتری به صحنه نرفته می‌گذارد و به یادِ سرنوشتِ آدم‌های آثارش ـ آدم‌هایی زخم‌خورده از طعنه‌ی بدکردِگان‌ با روزگار، کسانی کور شده از بدنظری تنگ‌چشمان یا انسان‌هایی خاک‌شده از گورکنی ناآگاهان ـ ابرو در هم می‌کشد. از خودم می‌پرسم چرا وقتِ خواندنِ نوشته‌هایش، در غم سرنوشت‌ آدم‌هایش اشک به چشم می‌آوریم؛ و بارها و بارها و بارها بیشتر اشکی در چشمانِ خودش می‌آید، وقتی آن نوشته‌ها را به صدای بلند می‌خواند. می‌دانم. چون این چشم‌ها گویی سال‌ها و سال‌ها و سال‌ها، این بدکردگی و کورچشمی و ناآگاهی را به چشم دیده‌اند.

سوت قطع می‌شود و ارکستر دوباره موسیقی «مارنی» را می‌نوازد.

دستِ رهبر بالا می‌آید و ارکستر سکوت می‌کند.

به جای صدای دستِ تماشاگران، عشقی وصف‌نشدنی پشتِ سبزی چشمانش می‌آید: «من این فیلم رو رو پرده دیدمش!»

آنها عاشقانه سینما را آموخته‌اند؛ آنان این‌گونه عاشقانه سینما را دوست دارند. این شاگردان، سینما را از خودِ سینما آموختند و از هیچ همه‌چیز ساختند.

این روزها نقشِ آدمی را بازی می‌کنم در همسایگی، که سینما را دوست دارد. در شبِ آغازِ ماهِ دی، باید صحنه‌ای را بازی کنم که این عاشقِ سینما، در تاریکی، زل زده به پرده‌ی نقره‌ای و فیلم می‌بیند؛ فیلمی از سینمای ایران. پیش از شروعِ فیلم به وزیر فرهنگ گفتم «ان‌شاءالله در برنامَه‌های آتی، «ناخدا خورشید» و «باشو غریبَه‌ی کچَک» رَه نشان مِیتیم».

کارگردان می‌گوید «هشتاد و پنج ببند.» و من باید شعفِ نشستنِ دوباره بر صندلی سینما و تماشای فیلم را بازی کنم.

چشم‌ها... چشم‌ها... چشم‌ها...

خیره بر پرده‌ی نقره‌ای... شعفی برآمده از عشق به تماشای فیلم...

و این عشق، چشمان سبزی را به خاطرم می‌آورد که هفتاد و‌ دو سال عاشقانه به پرده‌ی سینما نگریسته است.

صدا... دوربین... حرکت...

به پرده می‌نگرم. عاشقانه. به یادِ عشقِ او به این پرده و از پسِ چشمانِ او.

کات.

اگر تنها درصدی از آن عاطفه در وجودم بوده باشد، بازی این صحنه درآمده.

من این لحظه را به یادِ نگاهِ عاشقانه کودکانه‌ی او، وقتی واژه‌ی «سینما» یا «فیلم» را می‌شنود، بازی کردم. نگاهی که اگر آنان که دورِ جهان در دست‌شان است داشتند، سینمایی بسیار بسیار بسیار بهتر از آنچه امروز داریم، داشتیم. به گفته‌ی خودش: «کاشکی فقط کمی، خودِ سینما رو دوست داشتند.»

زادروزت فرخنده؛ بهرامِ بیضایی.

افشین هاشمی