جمعه, ۱ فروردین, ۱۴۰۴ / 21 March, 2025
مجله ویستا

اسـم مـردهای قـدیـم بـد در رفتـه


اسـم مـردهای قـدیـم بـد در رفتـه

گپی با مرتضی احمدی

«گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟

می‌خوای بکن می‌خوای نکن

شکوه از بخت بد اختر بکنم یا نکنم؟

می‌خوای بکن می‌خوای نکن

توی استخر محبت بپرم یا نپرم؟

می‌خوای بپر می‌خوای نپر»*

منتظر آمدنش می‌شویم اما نه در انتظاری ساکت و خالی که عقربه‌ها با داس‌ تیک‌و‌تاکشان بر آن می‌کوبند؛ در انتظاری پرهیاهو از خاطره‌هایی که او برایمان ساخته است؛ با صدایش، بازی‌اش، نوشته‌هایش، ترانه‌هایش، مهربانی‌اش، امیدواری‌اش و سختکوشی‌اش که هنوز بعد از ۸۶ سال زندگی ادامه دارد. و -ای کاش که هزار ساله شود- از پله‌ها بالا می‌آید؛ آرام، مهربان، صبور با بار سنگین خاطره سال‌های رفته بر شانه‌های بزرگ‌اش. او «مرتضی احمدی» است. کسی که «بهرام بیضایی» در وصف و در ارج‌گذاری‌ کارهایش می‌گوید: «آن مرد گنجی در سر دارد.» او «مرتضی احمدی» است. مرد صداهای ماندگار و ترانه‌های بی‌بدیل... او «مرتضی احمدی» است؛ پدری که به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرده و با همه این احوال ادعای «پدری نمونه بودن» را ندارد... روز «پدر» بهانه‌ای بود برای نشستن پای صحبت‌های این مرد پر از «خاطره و ترانه» ما بهانه‌اش را گرفتیم و او دلتنگی‌ ما را به مهر پاسخ گفت. آنچه در ادامه می‌آید گوشه‌ای از ساعت‌ها گفت‌وگو با «مرتضی احمدی» است که می‌خوانید:

▪ آقای احمدی! در حال حاضر که به گذشته نگاه می‌کنید چه تصویری از پدرتان در ذهنتان می‌آید؟

- پدرم مرد قدیم بود و مردهای قدیم هم اسمشان بد در رفته چون مساله پدرسالاری را مطرح می‌کنند اما پدر من مرد قدیم بود و یک پس‌گردنی به هیچ‌کدام از بچه‌هایش نزد. پدرم... عاشق مادرم بود، هر دو عاشق هم بودند مثل خیلی زن و مردها که عاشق همدیگر هستند و نمی‌دانند. صبح که از خواب بیدار می‌شد به مادرم می‌گفت: «تو ناهار چی می‌خوری؟» مادرم می‌گفت: «تو چی می‌خوری؟» پدرم می‌گفت: «تو به من کاری نداشته باش تو بگو چی می‌خوری؟ یک چیزی درست بکن که برای پادردت خوب باشد.» مادر می‌گفت: «تو که کمرت بدتر از منه، تو بگو چی می‌خوری تو داری میری دنبال قوت...» خلاصه آنقدر با هم کلنجار می‌رفتند که دعوایشان می‌شد و پدرم قهر می‌کرد می‌گذاشت از خانه می‌رفت بیرون. ما هم به شوخی می‌گفتیم امروز ناهار نون و پنیر داریم و این عشق بود. قدیمی‌ها عاشق هم بودند. به خاطر همین بود که اگر یکی می‌مرد اون یکی بعد از یکی، دو سال می‌مرد. چون زندگی‌اش را می‌باخت و از دست می‌رفت.

▪ پدرتان چه سالی فوت کردند؟ یادتان می‌آید؟

- سال ۱۳۳۵ بود. بسیار بسیار راحت هم فوت کرد؛ همون جوری که می?خواست.

▪ یعنی چه جوری؟

- پدرم همیشه می‌گفت: «خدایا اگر من آدم خوبی هستم زجر نکشم، مریض نشم و نیفتم یک گوشه‌ای، با عزت و احترام بمیرم اما اگر آدم بدی هستم که خودت می‌دونی...» همین هم شد. فاصله حیات و مرگ پدر من به اندازه لقمه‌ای نان بود که گذاشت دهانش بجود اما نتوانست... قلبش هم هیچ مشکلی نداشت و خیلی آدم استخوان‌داری بود... به همین دلیل پدرم برای من همیشه خاطره خوبی بوده و با اینکه بعد سال‌ها هنوز (سکوت می‌کند و اشک در چشمانش جمع می‌شود).

آب برایتان بیاورم...

نه... هنوز هم کمبودش را حس می‌کنم اما لذت هم می‌برم که من چه پدر خوبی داشتم!

▪ در جایی خواندم که پدرتان با کار شما مخالف بودند و حتی شما را از خانه بیرون انداختند؛ درست است؟

- نه... نه به این شکل که مطبوعات نوشتند، عرض کنم پدرم یک عمر به خاطر من زجر کشید. من آن زمان در پیش‌پرده‌خوانی خیلی شهرت پیدا کرده بودم، پدرم هم چیزی نمی‌گفت اما فامیل اذیت می‌کرد و پدرم هم که بزرگ فامیل و مرد سنتی بود، اذیت می‌شد. از طرفی هنر بدنام بود و کسی دنبال هنر نمی‌رفت. پدرم تحمل کرد چون نمی‌خواست پیش کسی به من حرفی بزند تا اینکه یک روز که با پدرم در خانه تنها بودیم به من گفت: «پدرجون من حرفی ندارم اما فامیل نمی‌گذارند، من نمی‌دونم جواب فامیل را چی بدم؟» خلاصه این شد که من وسایلم را جمع کردم و رفتم دنبال خانه و زندگی خودم؛ این‌طوری بود، نه اینکه پدرم من را از خانه بیرون کند.

▪ وقتی زندگی‌تان جدا شد ارتباطتان با پدرتان قطع شد؟

- نه! من هر دو روز در میان یا یک روز در میان حتما به پدرم سر می‌زدم. مخصوصا اینکه من آن موقع‌ها کارمند راه‌آهن بودم و خانه ما نزدیک محل کارم بود. بعدها هم از پسرعمویم شنیدم که پدرم سر این مساله خیلی ناراحتی کشیده بوده و می‌گفته هر وقت مرتضی را می‌بینم، خجالت می‌کشم.

▪ وقتی به گذشته نگاه می‌کنم انگار رابطه‌ها عمیق‌تر و پایدارتر بودند با تمام مشکلاتی که وجود داشت.

- بله، کافیه یک سری به دادگاه‌ها بزنید تا ببینید چه خبر است... چی میگن به این دادگاه‌ها؟ دادگاه مدنی... دادگاه...

▪ دادگاه خانواده؟!

- بله... ببینید چه خبر است؟ همه هم جوان هستند. ما یک خانواده بزرگ هستیم؛ آنقدر بزرگ که ۴۰۰-۳۰۰ نفری می‌شویم. وقتی هم که یک نفر از بزرگ خانواده فوت می‌شود در یک مسجد جا نمی‌شویم و دو تا مسجد می‌گیریم اما در این خانواده هنوز طلاق ننگ است. همه افراد خانواده هم یک زن داشتند و با همان یک زن می‌ماندند و این رفتار به جوان‌ترها هم انتقال پیدا کرد. پدر و مادر باید رفتارشان برای همه درس باشد؛ گفتم پدر من یک پس‌گردنی به ما نزد، یک داد سر مادرم نکشید، من هم از او یاد گرفتم، این بود که این رفتار را یاد می‌دادند نه اینکه بنویسند یا فقط حرف بزنند یا اینکه تظاهر بکنند رفتارشان درست بود. ببینید سر یک ناهار خوردن ساده که زن نگاه می‌کند ببیند مرد چه چیزی می‌خورد مرد نگاه می‌کند که زن چه می‌خورد... اتفاقا از من اگر بپرسید من می‌گویم پدرسالاری نبود که هیچ؛ اتفاقا مادرسالاری بود! مادر من اگر می‌خواست می‌توانست نظر پدرم را تغییر بدهد.

▪ اما الان این‌طوری نیست. این رفتار را کم می‌بینیم. قبول ندارید؟

- یک چیزی بگم که تعصبیه البته؛ اینجا تهران بود. تهرانی‌جماعت زنش را طلاق نمی‌داد، زنش را کتک نمی‌زد، به زن و بچه‌اش فحش نمی‌داد. این فیلمی که داره پخش می‌شه... ارجمند توی آن بازی می‌کنه... اسمش چیه؟

▪ ستایش را می‌گویید؟

- آره... من توی تلویزیون هم گفتم رفتار این مرد چه رفتاریه؟ چه لهجه‌ای دارد؟ این لهجه مشهدیه نه تهرانی؛ داره توهین می‌کنه به تهرانی‌ها.

▪ خب این را که می‌گویید خیلی از شهرستانی‌ها ممکن است ناراحت بشوند؟

- منظورم اینه که تداخل فرهنگی شده... نصف تهرانی‌ها رفتند شهرستان! من وقتی می‌روم شهرستان از روی لهجه‌ها، بچه‌های تهرون را پیدا می‌کنم... چند وقت پیش رفته بودم اهواز دیدم یکی صدا می‌زنه: «آی شازده» گشتم ببینم کی گفته، دیدم... بله بچه تهرونه... ما اعتقاد داریم که با لباس سفید می‌روی و با کفن سفید برمی‌گردی. همین هم توی خانواده ما هست.

▪ خانم شما فوت شدند؟

- بله...

▪ فکر کنم خیلی زود هم فوت شدند؟

- بله... خود من وقتی زنم فوت کرد کلی آدم دور و برم بود. حتی خاله من یک مهمونی داد و چند نفری آمدند که من انتخاب کنم. به من هم نگفته بود. وقتی رفتند؛ خاله?ا‌م گفت: «پسندیدی؟» گفتم: «خاله جون چی را پسندیدم؟» گفت: «اه! من این همه خرج کردم برای تو مهمونی دادم.» گفتم: «خاله من به چشم خریدار به کسی نگاه نکردم. بعد هم اگر می‌خواستم زن بگیرم می‌گفتم شناسنامه‌هایشان را بیاری ببینم اسمشون تو شناسنامه چی بوده.» گفت: «چرا خاله؟» گفتم: «اگر دیدم تو شناسنامه زهرا جوان‌شیر بود من باهاش ازدواج می‌کنم.» خاله‌م... نشست و زد زیر گریه. گفت: «خاله من در حقت خالگی کردم اما تو تا آخر عمرت ازدواج نمی‌کنی.»

▪ اسم همسرتان را گفتید... نه؟

- آره... نمی‌خواستم دیگه ازدواج کنم.

▪ تنهایی سخت نبود؟

- خیلی سخت بود. دو تا بچه داشتم، نظافت اونها بود، نظافت خونه بود، مدرسه باید می‌رفتن، همه کارها را می‌کردم، پله‌های خونه را اسکاج می‌کشیدم تا نکنه یک وقت پای بچه‌ها کثیف بشود... سخت بود اما مادر من توی کار دادن، مادر بی‌رحمی بود؛ چه به دخترها –که البته یک دختر بیشتر نداشت و چه به پسرها- ما چهار تا برادر بودیم که نصف کارهای خانه را ما انجام می‌دادیم، مادرم مدام به پسرهایش فرمان می‌داد و اگر میهمان می‌آمد خانه ما، ما پسرها باید پذیرایی می‌کردیم. خودش می‌گفت می‌خواهم آنقدر کار یادتان بدهم که تا آخر عمر درمانده نشوید؛ واقعا هم دستش درد نکنه، من هیچ‌وقت درمونده نشدم، همیشه کارهای خودم را خودم انجام می‌دادم؛ یادم می‌آید یک زمانی رفته بودم میاندوآب، زمستان بسیار سردی بود؛ من هم سرمای خیلی سختی خورده بودم... سال ۱۳۲۸ بود، کارمند راه‌آهن هم بودم، خودم با اون شرایط غذا می‌پختم، خودم دکتر برای خودم خبر می‌کردم، خودم کار خانه می‌کردم... همون موقع هم می‌گفتم مادر دستت درد نکند (سکوت می‌کند).

▪ این شد که ازدواج نکردید... یعنی سخت می‌گذشت اما شما از عهده همه‌چیز برمی‌آمدید؟

- بله... الان همچین خبری نیست اما آن موقع‌ها به ما یاد می‌دادند. الان صبح می‌بینی دختر ۲۲، ۲۳ ساله که کارمند هم هست بچه به بغل توی خیابون داره می‌دود تا بره بچه‌اش را ببرد بده به مادرش یا مادر شوهرش از اون طرف اداره که تعطیل می‌شود باید تازه بره فکر ناهار فردای شوهرش باشه. این‌طوریه که به هیچی نمی‌رسد، در تنگنا گرفتار می‌شود، بداخلاق می‌شود، زندگی برایش سخت می‌شود و همین‌ها باعث می‌شود برخورد پیش بیاد.

▪ خود شما سعی کردید این رفتار را به بچه‌هایتان یاد بدهید؟

- من هیچ‌وقت هیچ حرفی به آنها نزدم... هیچ‌وقت! اما الان وقتی من می‌خواهم برم چای بریزم به من میگه بشین! نوبت منه. چرا؟ چون همه‌چیز را یاد گرفته! الان اصلا همه زندگی من را دخترم اداره می‌کند بدون اینکه من چیزی بهش بگم... چون دیده! الان به من میگه پدر تو کارهایت را کردی؛ دیگه بشین. چرا این حرف را می‌زنه؟ چون دقت می‌کرده به زندگی من. می‌دیده پدرش کار می‌کرده، حیاط را آب‌پاشی می‌کرده، پشه‌بند می‌زده، اول آنها را می‌خوابانده بعد خودش می‌خوابیده، صبح کله‌سحر بیدار می‌شده می‌رفته نان تازه می‌گرفته، اینها همه را دیدن و حالا دارن همون کارها را می‌کنند. همین امروز صبح بعد از ۶ ماه دعوا که قرار شده بود این ظرف‌های شب را صبح‌ها که از خواب بلند شدم بشویم، دیدم دوباره ظرف‌ها را شسته هر چی هم می‌گم تحرک برای من خوبه گوش نمی‌ده.

▪ شما یک پسر هم دارید. این رفتار را به ایشان هم یاد دادید؟ یا بهتره بگویم پسرتان هم رفتار شما را یاد گرفتند؟

- پسرم خیلی ساله که توی آمریکا زندگی می‌کنه و شغل بالایی هم دارد اما همینه! برای زن‌اش قهوه درست می‌کنه، کار خونه می‌کنه، نمی‌ایستد تا یکی یک چیزی برایش بیاورد... زندگی اینه.

من وقتی می‌خواستم ازدواج کنم پدرم من و نامزدم را نشوند و گفت: «ببین تو یک خصوصیات اخلاقی داری و ایشون هم یک خصوصیات دیگه، اگر تو بخواهی بگویی‌ «من» زندگی‌تان بهم می‌خوره، اگر این بخواهد بگوید «من» باز هم زندگی‌تان بهم می‌خوره. نه تو می‌تونی این بشی و نه این می‌تونه «تو» بشه.» بعد گفت: «پس دخترم ۵۰ درصد تو گذشت بکن، پسرم ۵۰ درصد هم تو گذشت بکن. اگر این کار را بکنید به هم نزدیک می‌شوید.» یا یادم می‌آید، گفت: «وقتی دعوا می‌شه یک طرف سکوت کنه.» خب وقتی یکی سکوت بکنه اون یکی چقدر می‌خواهد داد بزنه؟ چقدر می‌خواهد فریاد بزنه؟ خسته می‌شه... ما هم توی زندگی همین کارها را کردیم.

من و زنم دعوامون که نمی‌شد اما اگه یک دفعه که حرفی پیش می‌آمد مثلا من داشتم غر می‌زدم؛ خانمم شروع می‌کرد جدول حل کردن. من که دیگه خیلی غر می‌زدم می‌گفت: «مرتضی من سه حرفی چی می‌شه؟!» من داشتم غر می‌زدم‌ها، یک دفعه از پا می‌افتادم می‌گفتم: « ببینم کجاست؟» همین! دعوا تموم شد رفت پی کارش!

▪ اگه خانومتون غر می‌زدند...

- من می‌زدم زیر آواز خوندن و بعد به شوخی می‌گفتم: «خاک بر سر من! زن گرفتم یک لیوان چای بخورم حالا باید برم قهوه‌خونه محل چای بخورم.» بعد با هم می‌زدیم زیر خنده.

▪ یعنی هیچ‌وقت دعوای خیلی جدی نداشتید؟

- چرا یک بار... آن هم وقتی بود که من می‌‌خواستم خونه را به اسم زنم بکنم و اون قبول نمی‌کرد. این به نام تو باشد؛ نه باید به نام تو باشد، رسید به جایی که من قهر کردم رفتم از خونه بیرون، رفتم خونه یکی از دوست‌هام. برادرخانومم می‌دونست من کجام. آمد و گفت: «مگه دیوونه شدی؟ مردم سر چه چیزها دعوا می‌‌کنن، شما سر چه چیزهایی... خب به اسم یکی‌تان باشد.» اما باز هم ما حریف هم نشدیم. تا اینکه رفتم مادرم را آوردم. زنم می‌دونست من احترام مادرم را خیلی دارم. گفتم هر چی مادرم بگه. مادرم گفت: «زن و شوهر یکی هستند، حالا به نام «تو» باشد...» من عصبانی شدم و گفتم: «باشه اما اگر من یک روزی افتادم و مردم تو حق نداری دنبال انحصار وراثت و این حرف‌ها بیفتی، باید دست بچه‌ها را بگیری و از این خونه بری...»

▪ با این تهدید دیگه حتما قبول کردند؟

- بله، موافقت شد و خونه به نام خانومم شد. الان هم خونه به نام دخترمه. الان همین رفتار را نوه‌ام با دخترم داره.

▪ شما به نسبت آن زمان خیلی هم دیر ازدواج کرده بودید. اگر اشتباه نکنم ۳۱ ساله بودید؟

- بله... من اصلا مخالف ازدواج بودم.

▪ واقعا؟ چرا؟

- چون شهرت زیاد داشتم؛ نمی‌خواستم خانواده تشکیل بدهم از بس دیده بودم آن موقع‌ها هر کی یک شهرتی پیدا می‌کند می‌ره زود یک زن می‌گیره بعد ۶ ماه بعد طلاقش می‌دهد یک زن دیگر می‌گیرد.

▪ پس چه اتفاقی افتاد که ازدواج کردید؟

- من و خانومم توی راه‌آهن با همدیگر همکار بودیم. برادرش هم دوست صمیمی من بود. رفت‌و‌آمد هم داشتیم و همدیگر را می‌شناختیم، هر جور نگاه کردم دیدم این ازدواج برای من خوبه... رفتم به مادرم گفتم. مادرم هم به پدرم گفت و پدرم گفت: «من برای این زن نمی‌گیرم.»

▪ چرا؟

- چون من خیلی شیطون بودم، ورزشکار هم بودم، می‌دویدم حسابی و... خلاصه گفت من برای تو زن نمی‌گیرم؛ چون خودم یک دختر دارم که برام خیلی عزیزه، دختر مردم هم اگر بیاد توی خونه ما اون هم می‌شود دختر من و من می‌ترسم دختر مردم را یک دفعه بزنی...

▪ بالاخره چی شد؟ خودتان رفتید خواستگاری؟

- نه... مادربزرگم رفت.

▪ حالا گذشته از تعارف‌هایی که هست واقعا خودتان را پدر خوبی می‌دانید؟

- من اصلا به این حرف‌ معتقد نیستم، پدر نمونه و غیر نمونه نداریم. همه پدرها باید خوب باشند.

اما بعضی‌ها نیستند.

نه... باید باشند. من ۱۲ سالم بود که پای مادرم آب آورد، از انگشت تا زیر کمر، پدرم یک سال، یک سال‌ونیم به هر دری زد تا مادرم را خوب کنه. ببین این مرد قدیمی توی این مدت به بچه‌هایش چه جوری رسیدگی کرد؟! گاهی وقت‌ها خودش نان خالی می‌خورد اما گله نمی‌کرد، اخم نمی‌کرد، اعتراض نمی‌کرد، با کمال خوشرویی تحمل کرد... من از اون یاد گرفتم، بچه‌ام از من یاد گرفت، پدر و مادر باید نمونه باشند، اونها آموزگار زندگی بچه‌هاشون هستند.

▪ خب بعضی‌ها که این رفتار را ندیدند چه کار باید بکنند؟ آنها هم باید همان رفتاری را که دیدند با بچه‌هایشان داشته باشند؟

- ببین... نه! من یک چیزهایی را قبول نمی‌کنم. یکی باباش خیلی بده، اگه طرف شعور داشته باشه، عقل توی کله‌اش باشه که نباید این کار را بکنه، باید عوض بشه، اگر پدرش زده که او هم نباید بچه‌اش را بزنه... باید مهربون باشه.

▪ چنین چیزی می‌شود؟

- باید بشود... من نمی‌دونم بعضی‌ها چه جور فکر می‌کنند، باید بشود، فکرشان غلطه.

▪ شما در این سال‌ها خیلی کارهای قدیمی را جمع کردید از فرهنگ تهران گرفته تا ضربی‌خوانی‌ها و... که در حوزه کاری خودتان هم بودند... می‌خواهم بدانم چرا؟ چه احتیاجی به حفظ این گذشته وجود دارد؟

- من سال‌های سال است دارم به این موضوع فکر می‌کنم که ما مدام گذشتگانمان را نفرین می‌کنیم که در زمینه هنری که داشتیم چیزی برای ما نگذاشتند؛ خودم نمی‌خواهم بعدا اسیر این نفرین‌ها بشوم. آنچه که الان وجود دارد تنها متعلق به ما نیست؛ متعلق به نسل آینده هم هست. مثلا در هنرهای روحوضی که من راجع به آن شروع کرده‌ام به تحقیق و جمع‌آوری اطلاعات می‌بینم هیچ اطلاعات درست و حسابی نداریم، اینکه نطفه‌اش کی بسته شده؟ در چه سالی؟ باعث و بانی‌اش کی بوده؟ هیچ منبعی و اطلاعاتی ندارم... درباره کوچه باغی که یکی از دستگاه‌های موسیقی اصیل ماست هر چی می‌گردم هیچی پیدا نمی‌کنم. این شده که شروع کردم به نوشتن همه آن چیزهایی که خودم به یاد دارم و دیدم و متعلق به هنر ماست متعلق به خودم و شهرم است. کتاب فرهنگ بروبچه‌های تهرون را که نوشتم و دو، سه بار تجدید چاپ شد و امسال بدون هیچ دلیلی جلوی تجدید چاپش را گرفتند. درباره اصطلاح‌های قدیمی تهرونی بود یا ترانه‌های کوچه‌باغی تهران را که جمع کردم و از میان ۷۲ ترانه فقط ۱۲ تا مجوز گرفت.

▪ آلبوم «صدای طهرون» را می‌گویید؟

- بله همون آلبوم که دلم می‌خواهد یک روزی بالاخره همه ترانه‌هایش را مردم ما بشنوند؛ چون مال اونهاست.

▪ مرور گذشته‌ها ناراحتتان نمی‌کند؟

- چرا نمی‌کند؟ وقتی می‌بینم ما یک چیزهایی را از دست دادیم که قبلا داشتیم و اینکه چی باعث شده اینها را از دست بدهیم خیلی ناراحت‌ می‌شوم. به نظر من موسیقی برای ما از گوشت و نون مهم‌تره. گوشت و نون جسم آدم را سیر می‌کند و موسیقی روح آدم را. وقتی روح آدم جلا داشته باشد زندگی آدم هم جلا پیدا می‌کند. کشورهای پیشرفته توی گلخونه‌هایشان برای گل‌ها موسیقی پخش می‌کنند. وقتی گیاه به موسیقی احتیاج دارد، آدم احتیاج ندارد؟ من الان توی خونه?ا‌م با همین چهار تا گلی که دارم، حرف می‌زنم، گاهی برای گل‌ها موسیقی می‌گذارم.

▪ شما الان ۸۶ سال دارید. در این سال‌ها چطور زندگی کردید تا سلامتی‌تان حفظ بشود؟

- کینه توی دل من نیست. به نظر من آدم بد توی دنیا وجود ندارد.

▪ هیچ آدم بدی وجود ندارد؟

- نه... اما اختلاف سلیقه وجود دارد. یکی دیگه اینکه من از ۱۵، ۱۶ سالگی شروع کردم به ورزش و هیچ‌وقت هم رهاش نکردم. دنبال آلودگی نرفتم و دلهره‌‌ای هم ندارم... یک زمان فقط دلهره بزرگ شدن بچه‌ها را داشتم که الان این دلهره را هم ندارم.

▪ نسل شما، نسل سختکوش و امیدواری بود؛ این ویژگی‌ها از کجا نشأت می‌گیرد؟

- یک چیزی بگم؛ ما هنرمندها قبل از هر چیز خیلی پوست کلفت هستیم.

▪ همین پوست کلفتی یک جور امیدواری بود؛ نبود؟

- چرا بود... اما ما را هم با همین پوست کلفتمان اگر بمیریم فردا توی قبرستون هنرمندها راه نمی‌دهند چون اول باید ۴ میلیون پول بدهیم بعد... اما ما طاقت داشتیم، چون امید داشتیم. جوان‌ها طاقت ندارند. چند وقت پیش رفته بودم... یک شهرستانی دیدم چقدر جوان معتاد داره... دلم گرفت چرا باید این جوری باشد؟ جوان‌های ما خیلی بااستعدادند... مردم ما خیلی با استعدادند؛ آدم‌هایی مثل بیضایی نظیر ندارند. باید قدرشان را بدانیم.

▪ خب سوال‌های من تمام شد اما قبل از آن می‌خواهم بپرسم با همه این احوال «گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم»؟

- می‌خواهی بکن/ می‌خواهی نکن... (می‌خندد).

سارا جمال‌آبادی

* از آلبوم «صدای طهرون»