شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
صدای دور پارس سگ
حادثه ، چنان ساده و ناگهانی اتفاق افتاده بود ، نه که باور کردنش مشکل باشد ( اتفاقا سادگی بارزش آن را باور کردنی تر می کرد ) ، بلکه فکر کردن به باورکردنی بودنش را پس می زد . به این ترتیب آن را از درجه اهمیت پایین آورده ، به چیزی معمولی تبدیل می کرد . مثل ندیدن سنگی بزرگ در کنار راهی که هر روز چند بار از کنار آن به آرامی رد می شوی و گاهی شاید ، ندانسته پایی ات هم به آن می خورد و چند لحظه دردی مدام از جانت می گذرد . یا اصلا ساده تر از این هم . به صدایی قدیمی کسی جواب می دهی :
- سلام آقا
- سلام آقا
- سلام آقا
- سلام آقا
و ۳۶۵
و ۳۶۵
و ۳۶۵
و ۳۶۶
بی آنکه سرت را کمی بلند بکنی و نگاهی در چهره اش بیندازی :
- به ، سلام آقای نراقی
- سلام آقای جمالی گل
- نکبت عزیز
- بی شعور عوضی
و ۳۶۶
نه این کار را نمی کنی . این کار و کارهای اینگونه را . بلکه احتمالا به این فکر می کنی دوباره که به خانه برگردی ، به زنت یادآوری کنی :
- دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت ، خوب ، بنشین و آب غوره بگیر . ول کن زن . بچه هایت ماشاله بزرگ شده اند . فکر آن چند تار موی سفید را کن که هر شب ، پنهانی بلندترو بیشتر می شوند .
مرور می کنی لحن و تن صدایت را و زمانی را که غافلگیری بیشتری خواهد داشت . سلام را می شنوی و بی که از دنیای خیالت بیرون بیایی ، لب باز کرده با بی میلی می گویی ۳۶۶ بار .
چند ماهی بود در گورستان شهر کوچک نمین کار می کردیم . چند بنا با چندین کارگر و من که تکنسین فنی بودم . غسالخانه کهنه و به هم ریخته را تعمیر می کردیم . کانال های آبرو درست می کردیم تا آب باران و برف را به بیرون و دور از گورستانی ببرد که برفراز تپه ای بلند واقع بود. پلکان هایی احداث می کردیم تا مشکل بالا رفتن از خیابان به طرف قبور را آسان کند . و بالاخره جدول کشی و گل کاری و چراغ کشی .
روزهای اول خیلی سخت بود .هم برای من و هم برای افرادم . همه فضا بوی عجیبی داشت . بویی بود سخت حجیم و قدیمی . نمی توانستی به آن عادت کنی . بود و مرگ و مرده را ذره - ذره و نفر- نفر به یادت می آورد. هولی پنهان ، زیر جلدت بود تا غروب . و شب هم که خسته و ترسیده به خواب می رفتی ، هجوم کابوس ها شروع می شد . مخصوصا شب روزهای که مردگانی جدید به ردیف گورها اضافه می شد . صدای جیغ و داد را شنیده بودی ، گریه و ناله را . و دیده بودی بزرگ و بچه ، چگونه خود را روی زمین می کشند . چنگ بر صورت و سینه می کشند . گاهی کسی از آنها بعد رفتن همه ، با مرده اش خلوت می کند و محزون ترین ناله اش را تا ساعت ها ادامه می دهد.
در چنین شب هایی ، کابوس هایت وحشتناک تر و خسته کننده تر بودند . سوار اسبی بودی که همیشه چهار نعل می تاخت . هر کاری می کردی ، نمی ایستاد که نمی ایستاد . ردیف گورها را دور می زد ، از گورها می پرید ، در گورهای کنده شده خالی فرو می رفت ، از روی پشته های استخوان ها که در هر طرف کوپه شده بود می گذشت . یا در کوچه ای باریک ایستاده بودی . باد سردی هم می وزید . کودکانی که چشم های درشت و از حدقه برآمده داشتند ، دوره ات کرده بودند . آنها مردگان خود را از تو می خواستند . کلافه بودی . سر بر آسمان می گرفتی . از آسمان ، پرنده های مرده می بارید ...
رفته رفته بوی حجیم سبک شد تا از بین رفت . جای آن را اشکالی گرفت که ناگهان دیده می شدند و از میان می رفتند . ابراهیم وقتی می خواسته از انباری غسالخانه بیل ها را بردارد آدمی را دیده بود کفن پوشیده . چمباتمه نشسته بود ، گل سرخی را در دست داشت . ابراهیم را که دیده بود از جای خود بلند شده گفته بود « نه ، رحیم اشتباه می کند . او دیگر برنمی گردد » . گفته بود و ناگهان ناپدید شده بود .
رحیم همولایتی ابراهیم بود . چند سال بود خود را خانه نشین کرده بود و هیچ جایی آفتابی نمی شد . هنوز منتظر بود افسانه به ده برگردد . فامیل دورشان بود . از کودکی به همدیگر علاقه داشتند . اما چند سال پیش ناگهان غیبش زده بود . هیچ کس هیچ خبری از او نداشت . می گفتند شاید دنبال یک ماجرای عشقی رفته . یا او را دزدیده اند و بلایی سرش آورده اند . اما رحیم باور نکرده بود . نشسته بود و انتظارش را می کشید .
غروب که ابراهیم به ده شان برگشته بود فوج جمعیتی را دیده بود جمع شده بودند در خانه رحیم . ساعتی پیش کسی در حیاط رحیم را به شدت کوبیده بود . او رفته و در را باز کرده بود . کسی را ندیده بود . اما دیده بود جنازه افسانه را . چهره کبود ، گیسوان گل آلود و با شکم بادکرده . گذاشته بودند دم در و رفته بودند .
سر ظهری محمد دراز کشیده بود روی چمن بالای تپه و چشم دوخته به ابرهای سفیدی که از آسمان به آرامی می رفته اند و شکل های جوراجور درست می کرده اند . صدایی شنیده بود می گفت « چه جالب . نگاه کن پسر » . محمد نگاه کرده بود . ابری به شکل اسبی بود . اسب می رفت می رفت می شد یک ببر . ببر می پرید می شد یک پرنده . پرنده راه می رفت می شد یک پیرمرد . پیرمرد به آسمان رفته و در گوشه آن ناپدید شد . محمد صدای پایی را در پشت خود شنید. نمی دانست چرا ، اما ترسی ناشناس از ستون فقراتش سرید به بالا و گلویش را گرفت . برگشت.
پیرمرد ایستاده بود چند قدم آن طرفتر ، نگاه محمد می کرد . چشم های نافذ ، موی بلند و صورتی گرد . قد بلند هم بود و عصایی استخوانی در دست داشت . گفته بود :
- به رحیم بگو افسانه را من کشتم.
محمد با ترس و لرز پرسیده بود چرا ؟
پیرمرد گفته بود :
- افسانه ، افسانه بود .
ناصر محمد را صدا کرده بود . برگشته بود گفته بود الان می آیم . برگشته بود دیده بود از پیرمرد اثری نبود . بعدها به ناصر گفته بود اگر صدایش نمی کرد حتم از ترس می مرد .
محمد که رحیم را نمی شناخت . وقتی جریان را تعریف کرد رنگ از صورت ابراهیم پرید . داشتم نگاهش می کردم . متوجه شد و رویش را به سوی دیگر گرفت . خیلی زود به طرف من برگشت و با انگشت طرفی را نشان داد. نگاه کردم . حسین بود ، مرده شور . مثل همیشه قد بلندش کمی خمیده بود . مثل همیشه کت وشلورا تمیز و اطو کرده پوشیده بود . و کلاه شاپوی خاکستری ، باز هم هشتاد ساله ، در حال حرف زدن با مرده های قدیم و حتم که مثل همیشه با خود تکرار می کرد :
- نرگس بهترین زن روی دنیا بود . اما من باید بازهم ازدواج کنم .
با دستش مرا به طرف خود می خواند . رفتم . وقتی رسیدم به دو قدمی اش ، صورت برافروخته داشت . گفت سربه سر مرده هایش نگذاریم . گفت اگرنه دچار دردسر می شویم . گفت از آنها دوری کنیم . گفت و به آرامی دور شد . لب هایش از خشم یا هر احساس دیگر می لرزید.
نزد دیگران برگشته ، آنها را از فکر کردن به مرده ها برحذر کردم . همگی قبول کردیم ما تصادفا و برای انجام کاری که به ما محول کرده اند در آنجا حضور داریم . همین و بس . بنابراین آنجا و آنجائیان هیچ فرقی با جا و آدمیان دیگری که تا حال دیده ایم ندارد .
به این ترتیب ظاهرا همه چیز تمام شد . از آن روز نه بوی عجیبی را می شنیدیم و نه اشکال غیرعادیی می دیدیم .هر روز مثل هر روز سر کار حاضر شده تا شب کار می کردیم . بدون اینکه اتفاقی بزرگ و قابل توجهی رخ بدهد . تا اینکه :
دیروز داشتیم مسیری را برای جدول کشی می کندیم . من مسیر را نشانه می گذاشتم و بچه ها با بیل و کلنگ خاک را برمی داشتند . باید تا عمق یک متر و بیست سانتی متر پایین می رفتیم . در ادامه کار، ناصر از دیگران جلو افتاده و فاصله گرفته بود . یکباره متوجه شدم در سکوت و با اشاره دست از من می خواهد پیش او بروم . رفتم . در دستش گرفته بود . یک جمجمه خیلی کوچک ، با دندان های تماما سالم . نه ، از آن یک آدم خردسال نبود . ضخامت کاسه سر، بیش از یک سانتیمتر و خیلی محکم بود .
تنها ، جداری از روی آن پوسیده و بقیه به شکل عجیبی سالم بود . آنچه تعجب من و ناصر را برمی آنگیخت ، کوچکی بیش از حد آن بود . آنقدر که به راحتی در کف دستت قرار می گرفت . می خواستم آن را به دستم گرفته و خوب تماشایش کنم اما صدایی را شنیدم که می گفت « نرگس بهترین زن روی دنیا بود » . نگاه کردم ، حسین چند متر آنطرفتر ایستاده ، ما را نگاه می کرد . با شرمندگی ، نگاه خود را از او گرفتم و به ناصر گفتم آن را دور بیندازد . اما او در حالیکه می خندید گفت ، می برد شب نشان لیلا بدهد . برد در ساک دستی اش گذاشت.
امروز هیچکدام از بچه ها سر کار نیامده بودند . یکی دو ساعت منتظر شدم . زنگ زدم به ابراهیم و علت را پرسیدم . در حالیکه با هق هق گریه می کرد ، گفت ناصر مرده است . گفت ناصر مرده است و ادامه داد:
دیشب ، ناصر شام خود را که خورده بود به زنش لیلا و خواهرش نرگس گفته بود چیز عجیبی را نشانشان خواهد داد . آنها کنجکاو شده بودند و اصرار کرده بودند آن را ببینند . او هم با تانی و درنگ شیطنت آمیز بالاخره زیپ ساکش را باز کرده و جمجمه را از آن بیرون کشیده بود . نرگس با ترس و چندش خود را عقب کشیده بود و با لحن شماتت بار گفته بود ، این کارها گناه دارد . اما لیلا آن را از دست ناصر گرفته و چند دقیقه به دقت نگاهش کرده بود . سپس بدون آنکه آن را به ناصر پس بدهد با صدای خشمگینی که هیچکس تا آن زمان از او سراغ نداشت ، فریاد کشیده بود :
- احمق ، من لیلا نیستم . افسانه هستم .
گفته بود و بلند شده از خانه بیرون زده بود . نرگس دیده بود از تاریک روشن کوچه گذشته ، در مه سنگینی که آن سوی رودخانه نشسته بود فرو رفته و گم شده بود . دیده بود ناصر همچنان بهت زده و خاموش نشسته است . فکر کرده بود ، بهتر است کاری نکنند . فکر کرده بود ، لیلا خیلی زود برخواهد گشت . رفته بود و در اتاق بالایی دراز کشیده بود . خیلی زودتر از همیشه خواب ، او را ربوده بود .
صبح امروز از خواب که بیدار شده بود ، شنیده بود همه جا ساکت است . خیلی آرام از اتاقش پایین آمده بود .
خبری از لیلا نبود . ناصر با طنابی از سقف آویزان بود و به آرامی تاب می خورد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست