یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

روز عاشورا


خورشید با شتاب بالا می آمد و گرمایش را بیشتر می کرد. یاران حسین (ع) یکی یکی به میدان می رفتند. نزدیک ظهر میدان جنگ از جنازه های کشته های دشمن و اسب و شمشیر پر شده بود. داستان جنگیدن …

خورشید با شتاب بالا می آمد و گرمایش را بیشتر می کرد. یاران حسین (ع) یکی یکی به میدان می رفتند. نزدیک ظهر میدان جنگ از جنازه های کشته های دشمن و اسب و شمشیر پر شده بود. داستان جنگیدن عباس برادر حسین شنیدنی است. او اجازه جنگ خواست. امام حسین به عباس گفت: «تو سقای کربلا هستی، برو برای این بچه ها آب بیاور».

عباس مشک را برداشت و به طرف رودخانه رفت. اما لشکریان یزید در کناره های رودخانه ایستاده بودند. همه تلا ش عباس این بود که مشک آب را به بچه های برادر برساند. اما لشکریان یزید به او حمله کردند.

آن قدر تیر و نیزه به طرفش پرت کردند که بدن عباس تکه تکه شد. دستش را بریدند و تیر به چشم هایش زدند. در آن لحظه عباس هم از اسب بر زمین افتاد و برادرش را صدا کرد.

وقتی نوبت به علی اکبر رسید، حسین دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت خدایا گواه باش که اکنون جوانی به جنگ می رود که بیشتر از هر کسی شبیه به پیامبرت است. سپاه کوفه از ترس او عقب نشست. علی اکبر آن قدر شمشیر زد که نیرویش را از دست داد. لب های تشنه اش مثل ماهی بیرون از آب، باز و بسته می شد. اما تشنگی او را از پا درآورد و بازوهایش از کار افتاد. آن وقت لشکریان کوفه جرات پیدا کردند و به او نزدیک شدند و با شمشیر بر سرش کوبیدند.

چهره علی اکبر مثل خورشید در حال غروب خون آلود بود.

نویسنده : اعظم فراهانی



همچنین مشاهده کنید