جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

هنر ما بیمار است


هنر ما بیمار است

هنر ما خسته و رنجور است مدت هاست که کیش شده است و مهره های حادثه سازاش یکی پس از دیگری هدر می رود هنری که فرزندان اش را می خورد ناتوان از این که بپروراند و طرحی نو دراندازد, از مارهای روی دوش اش به شکار هنرمندان اش می رود

هنر ما خسته و رنجور است. مدت‎هاست که کیش شده است و مهره‎های حادثه سازاش یکی پس از دیگری هدر می‎رود. هنری که فرزندان‎اش را می‎خورد. ناتوان از این که بپروراند و طرحی نو دراندازد، از مارهای روی دوش‎اش به شکار هنرمندان‎اش می‎رود. شکار او کسانی‎اند که در پی علاج‎اش برمی‎آیند. آیا کسی راه حلی دارد؟ هیچ چیز علاج ناپذیر نیست، می‎توان تأمل کرد و سپس عمل. قضیه‎ی ما این است: هنر ما نمی‎پروراند بل که می‎خورد، هدر می‎دهد، از دور بیرون می‎کند و ناتوان می‎سازد.

شهر ما شهر سایه است و هنر ما نور ندیده است.

باید او را به نور کشاند تا کرم‎های تنش پوسیده و فاسد شوند. شهر ما شمس‎اش آلوده است، شهریارش آلوده است. شعرش توهم است، نقاشی‎اش حرام خواری‎ست، عکس‎اش سرخور است، موسیقی‎اش نعش‎کش است. همه چیزش در سایه روی می‎دهد. سایه‎ها هم دیگر را پناه می‎دهند و لشکرش نور را پس می‎راند و هنرش فربه می‎شود. باید به نور کشید، آشکارش کرد، سخن از پرده برداشت.

باید آشکارا سخن گفت و چنین آموخت. هنر ما سینه پهلو دارد، باید نور درمانی‎اش کرد، سخن درمانی‎اش کرد، رفتار درمانی‎اش کرد. باید درون جوشیده و سخن برون آورد. باید چشمه را تحریک کرد تا سخن بگوید. چشمه‎ی درون‎اش را روشنایی بخشد تا نخشکد. باید به رو آورده شود، از پرده و سایه بیرون کشیده شود، شمس بر او تابانده شود. شمس را باید دوباره جست. حماسه‎های ما یخ زده‎اند، اسطوره‎ها سخن در پرده می‎گویند، افسانه‎ها بی‎رمق افتاده‎اند. بزم ما کشکول درویش شده است. سخن فاش به سخن معنا بدل شده و کیمیاگران پرکار.

چه گونه می‎توان زندگی کرد؟ این سکوت مرگ بار، در گوشی سخن گفتن‎ها و گلایه‎ها و درد دل‎های زنانه، زندگی پنهانی و سایه‎وار، بیمار را ناامید می‎کند.

در سایه نه رنگی‎ پیداست، نه بعدی آشکار است، و بدتر از هر چیز، همه هم دیگر را می‎پایند، هم دیگر را تکرار می‎کنند، هم دیگر را ناامید می‎سازند و هم دیگر را به شکار اژدهای سایه می‎رسانند: ما دچار هم‎دیگریم. زندگی: پس از قربانی‎ها و نعش کشی در سوگ بنشینیم و درد دل کنیم. هنر: در خاک افکنیم و یادمان بگیریم، تکرارش کنیم و فرسوده‎اش سازیم، گوش‎ها را سنگین کنیم و چشم‎ها را کم سو. هنر ما در خاک سپاری‎ست. گران جانانی که خطر کردند و حادثه آفریدند، به دست ما در خاک شدند و آلوده‎ی افکار ما. بزم و حماسه‎ی ما نه در زندگی که در گور خفتن‎هاست. آرا‎م‎-گاه ما کنار یارانی‎ست که از سایه بدر رفتند و فراموش‎مان نکردند و دوباره گرفتارمان شدند. صمد بیش از این که در آراز خفه شود، آلوده‎ی افکار سایه‎ی ماست: بهتر این که خفه شد تا که دچار هنر ما شود. سفره‎ی او پیش روی ماست و احمقِ کسانی‎ست که هنر خفه شدنِ او را به پوسیدن در سایه ترجیح نمی‎دهند.

رنگ هنر او رنگ زندگی بود، پس خفه شد و رنگ هنر ما رنگ سایه است، پس هنوز هستیم. در زندگی سایه چیزی پشت خود داریم و رو نمی‎کنیم. هنر ما پس و رو دارد و کشف هنر پسین خود هنر است: این است آفرینش ما. اندیشه‎های راز ورزانه زندگی هنری ماست. قیافه‎های گرفته و لب‎های خشکیده و چشمان در هم رفته به اندیشه‎ی فلسفی ما بدل شده است. کشف رمز سخنان رازآمیز قله‎های کار هنری ما هستند. آثار ساده و بی‎پیرایه را باید پیچیده کرد سپس توان روان خود را برای آن فرسود.

چه گونه می‎توان خندید؟ چشم باید دید، گوش باید شنید، دست باید حس کرد، تا روان روشن شود. باید رنگ دید، بعد و ژرفا دید، مرگ دید و به زندگی جان سپرد. برای زندگی کردن و خندیدن، برای چیره شدن بر هراس، برای چشیدن میوه‎های تازه، باید خطر کرد و حادثه آفرید.

باید جان سپرد پیش از آن که مرگ فرارسد: این گونه زندگی را پاس خواهد داشت. زندگی را می‎ستاید چنان که آفتاب را، روشنایی را، سخن گفتن را، رفتن را. هنر و فلسفه را هم چون رقص و راه رفتن می‎آموزد. خندیدن برای روان‎های شاد مهیاست. روان‎هایی که زندگی را می‎ستایند و بر ترس چیره می‎شوند.

چه گونه می‎توان نگون بخت بود؟ «قورخودوب وارلیغی/ صاباحین فیکری». داستان آن گاو حریص که در چرا می‎خورد و فربه می‎شد و شب در اندیشه‎ی روزی فردا غصه می‎خورد و لاغر می‎شد: دستی بر هنر و نظری بر سیاست بازار، گریه و تأسف بر یاران هدر شده، بر میخ و بر نعل زدن، پاس‎داشت زندگی در سایه، سخن پنهان داشتن و به ایجاز گفتن، زندگی فاخر و اندیشه‎ی صوفی. هنری که زندگی‎اش پشت لایه‎ای از مردم پنهان است. از مردم ارتزاق می‎کند و عوام‎اش می‎پندارد، از تنهایی و سکوت بیم‎ناک است و دچار مردم است. حماسه و بزم‎اش لابه و شکوه است.

ناکامی‎هایش افزون از کام‎یابی‎هاست. همواره پشیمان گذشته است و نگران آینده و هیجان امروز. دچار رد و انکار است و پذیرایی‎اش بی‎مایه است. در همیان‎اش پاسخ‎های آماده و پرسش‎های پیچیده دارد. ناامیدانه به پیروزی می‎رسد، موفقیت سرمست‎اش می‎کند و شکست تلخ کام و پژمرده.

چه گونه می‎توان راه رفت و اندیشید؟ چه گونه می‎توان دید و آموخت تا این که دید و اندوخت؟ چه گونه می‎توان همیان را فرو ریخت و شریک شد؟ چه گونه می‎توان گام زد و سخن گفت تا نشسته و دچار سکوت معنوی شد؟ چه گونه می‎توان امیدوارانه در چاه شد تا ناامیدوارانه بر بلندی؟ چه گونه باید از هنر بیمار سخن گفت و امیدوار بود؟ چه گونه می‎توان از شکست‎ها و ناکامی‎ها فیلسوف و صوفی نشد؟ از آن چه می‎بیند و می‎شنود می‎آموزد نه از آن چه به هیچ نمی‎آید.

احساسی که از ناکامی‎ها سرمی‎کشد به هنر بیمار می‎آویزد، اندیشه‎ای که از عهده‎ی خطرها برنمی‎آید دچار صوفی می‎شود، اگر پایه‎های امیدش بر ویرانی‎ها به سستی می‎رود به سایه پناه می‎برد. زندگی بر قله‎ها خطر توفان دارد زندگی بر سطح بی‎دردسر است. زندگی بر بالا همه را به خود می‎کشد، ایرادش می‎گیرند، گریبان‎اش گرفته و مجازت‎اش می‎کنند.

زندگی بر بلندی‎ها نور دارد، چشم انداز دارد، حقارت‎ها به چشم نمی‎آید، راه رفتن دارد، گام زدن بر دشت و صحرا دارد. چشمه‎ها دارد که بر پایین دستان می‎ریزد، با ابرها هم سخن است، با پرندگان هم آواز است. همه چیز تازگی دارد، تکرار ندارد، نشستن ندارد. تشنگی‎اش شوق می‎افزاید و خستگی‎اش امید. موج‎های تیز دریای روان‎اش هم نشین توفان است و آبستن حوادث.

چه گونه می‎توان هنر ورزید؟ امید پله‎ی نخست شوق است. هنرمند شوق را، امید را و آموختن را می‎آموزد. زندگی را برای همه می‎خواهد ولی برای خود زندگی می‎کند. زندگی را تکرار نمی‎کند. هر نفس‎اش با حادثه‎ای آغاز می‎شود.

او در سایه نمی‎نشیند که جهان کشف‎اش کند. همه چیز را کشف می‎کند و از کشف شدن‎اش نمی‎هراسد. هراس او فقط در پنهان ماندن، دور نگاه داشتن گوهر و جاه طلبی‎های روشن فکرانه است. هراس او کاری نکردن ، پوچ و ول ماندن و در حاشیه ماندن است. هنرمند در پی حاشیه‎ی امن خود نیست. هنر او این است که بین اجبارها و ناچاری‎ها بیافریند تا در گوشه‎ی اتاق.

● اختلاط کارمند هنر

دو گروه عمده‎ی عکاسی در تبریز فعالیت می‎کند: انجمن عکاسی و اتاق فکر عکاسی (حوزه‎ی هنری تبریز). گروه نخست به دلیل برخورداری از اساس‎نامه و تشکیلات منسجم، نزدیکی بیش‎تری به دولت دارد ولی گروه دوم را می‎توان تا حدودی حرکتی مردمی نامید.

رقابتی که بین دو گروه در سمت‎و‎سوی ارتقای فعالیت‎های عکاسی در گرفته است، قابل توجه است و این دو گروه هر کدام می‎توانست بخشی از کارهای هنری را بر عهده گیرد. اما مقایسه‎ی این دو گروه با در نظر گرفتن بودجه‎ی دولتی، علامت پرسشی به جا می‎گذارد: آیا پشتیبانی دولت از گروه‎های هنری بی‎مایه‎اند یا اصولا هنر قابل پشتیبانی نیست؟ در نظر نخست، جهان علم و به ویژه هنر، چندان در حوصله‎ی تشکیلات دولت و کارهای اداری آن نیست.

اما اهداف و سیاست‎های در نظر گرفته شده برای انجمن هر چه باشد، از سوی اعضای آن چندان رعایت نمی‎شود. حقوقی که از هر بابت می‎گیرند، آنان را کارمند موظف محسوب می‎دارد. همه‎ی برنامه‎های سالانه برای عکاسی از سوی اداره آماده شده و برای اجرا به انجمن داده می‎شود: «آیا انجمن حق مداخله دارد یا نه»، پرسشی‎ست از سوی هیأت مدیره. برنامه‎هایی که شاهد بودیم چندان بی‎رمق بوده‎اند که گویی کارکم‎تر از این نمی‎شد انجام داد. به هر ترتیب، مردم شهر ما نمی‎توانند تماشاگر برنامه‎های هنری باشند. کارمندان هنر چندان از انگیزه‎ی والایی برخوردار نیستند که از حقوق نامکفی خود به فکر هنر خود باشند.

آنان بسته‎ی فیش‎های حقوق خوداند که سرماه صادر می‎شود و نه به فکر مردمی که از انتظار هنر دست شسته‎اند، و نه هنری که لیاقت شهر ما را داشته باشد، یا این که از نو کار هنری بیاغازند؛ بل که مردم آسوده از هر چیز هنری حتا نظری هم به سوی متولیان هنر شهرمان بکنند، پرسشی بخواهند، جویای برنامه‎ها باشند و در جست‎و‎جوی بهترین‎های هنر.

مردم قانع به این که هر از چندگاهی شاهد نمایش‎گاهی در حد دانش آموزان باشند، آسودگی بیش‎تر کارمندان هنری‎ست. بدین ترتیب، تشخیص کار والا از بی‎ارزش از کف رفته است، چرا که در کم‎ترین نقطه‎ی حادثه‎ی هنری قرار گرفته‎ایم. هیچ حادثه‎ای ما را فرا نمی‎گیرد، چیزی رخ نمی‎دهد که وضعیت کنونی هنر را به هم ریزد، فریادی بلند نمی‎شود که مردمِ هنر را آگاه کند، چشمانی نمی‎جنبد که از کاسه بیرون شود، و قفسه‎های سینه سفت‎و‎محکم نفس را حبس کرده تا در آرزوی هوای تازه دم نزند. مردم حتا انتظار هم نمی‎کشند، ما این انتظار را چه گونه خواهیم آفرید؟ حقوقی که برای تولید هنر هزینه می‎شود کار هنر را سخت پر هزینه کرده است. ریشه‎ی این نقص جای دوری‎ست، ولی تنها با آغازیدن و آفریدن جان‎ها دوباره می‎تپد و هنر بی‎هیچ پشتیبانی دولت خود را نو می‎کند. «کار هنر به هنرمندان و کار مدیر به مدیران» جمله‎ای‎ست که از گفتن‎اش خسته نمی‎شویم و تکرارش تنها نشانه‎ی پای‎بندی‎مان به هنر است، و نه این که حقوقی برای خود دست‎و‎پا کنیم.

گردانندگان انجمن پیش از این که عکاس باشند کارمند دولت‎اند و بر سفره‎ی ارث پدر مرده سهم خود می‎برند. فعالیت‎های هنری این مجموعه بسته به این است که اراده‎ی تشکیلاتی به نام انجمن عکاسی بر چه محور می‎چرخد. عضوی که برای نخستین بار جذب آن جا می‎شود به زودی توجیه می‎شود که چه گونه باید بر این ارث چنگ بزند و هرگز دست برندارد. هنری که کارمندان دولت‎اش چنین رونق می‎بخشد ته مانده‎ی مایه‎های هنری مردم‎اش را می‎خشکاند.

«آقای الف نباشد، آقای ب خواهد خورد» منطق کارمند هنر است به واسطه‎ی این که نظری به شکم دارد و دگر به هنر: این است اختلاط کارمند هنر. اختلاطی که از مصلحت اندیشی و هنر بیرون می‎زند تا این هنر هم چنان بپاید و بماند مباد که بگویند کاری نکرده‎اند. حاصل و نتیجه‎ی این اختلاط چندرغاز حقوقی‎ست که سر تا پای این معامله را پوشانده است. بهای این اندک مایه از حذف دست‎وپای هنر از عرصه‎ی مردم به دست می‎آید: این است هنری که دولت‎اش مردم‎اش را به هنر ورزیدن وامی‎دارد.

خلیل غلامی

http://khalil-golami.blogfa.com