دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
داستان کوتاه ـ کلبه
با این که سال ها از دورانی که با چشم هایت زندگی می کردم، می گذرد اما هنوز خاطره ملاقات نگاهت برجسته ترین لحظه عمرم است. هنوز آن شب سرخ زمستانی را فراموش نکرده ام که تا صبح در چشم هایت غوطه ور بودم، همان شبی که کنار شومینه سنگی، گوشه کلبه چوبی ، در عمق جنگل پر از برف، گفتیم و گریه کردیم. آن شب برق آتش در چشم هایت مثل تماشای نور خورشید از پشت شبنم بود، شفافتر از آواز جغدها که آن شب تو را ترساند. ترسیدی ، ترسیدی و به آغوشم خزیدی تا مرا محکم بگیری اما من به آرامی یک اقیانوس در چشم هایت غرق بودم، هنوز. چگونه توصیف کنم ؟ تماشای نیم رخ روشنت را که نور آتش پیدایش می کرد.
من همان جا هستم، با همان اشتیاق اما کمی خمیده تر، شکسته تر و چروکتر. دوباره روی همان حصیر کنار شومینه روبروی تو که نیستی... تمام کلبه را آتش کشیدم تا شاید آن نیم رخ روشن را دوباره پیدا کند، کجایی؟ اینجا خیلی هوا گرم است...
مسعود ملایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست