پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
حاضر نشد از تبعیدگاه بیرون بیاید
بیست وپنجمین شماره از ماهنامه فرهنگی ـ تاریخی «شاهد یاران» به بازشناسی سلوک فکری و عملی شهید آیت الله سید حسن مدرس اختصاص یافته است .آنچه در پی می آید یکی از گفت و شنودهای این یادمان است که درآن نوه شهید مدرس به بازگویی ناگفته هایی از کارنامه عملی آن شهید والا مقام می پردازد.
در میان نوادگان مدرس، خاطرات مهندس محسن مدرسی که بسیاری از آنها برای مدرس پژوهان تازگی دارد؛ به سبب انس و الفت دیرپای پدر با آن شهید بزرگوار از اعتبار و ارزش ویژه ای برخوردار است. وی بر بسیاری از برداشت ها و تحلیل هایی که در سال های اخیر از تفکر و سلوک مدرس مبنی بر عمل فرادینی او عنوان شده اند، نقد جدی دارد که در این گفت و شنود اشارت هایی به آنها رفته است . با سپاس از ایشان که پذیرای گفت و گو با ما شدند .
□□□
▪ از نخستین خاطراتی که از شهید مدرس چه در قامت یک پدربزرگ و چه در قامت یک سیاستمدار شاخص دارید، برایمان تعریف کنید.
ابتدا دلم می خواهد مطالبم را با این شعر شروع کنم:
قسمت نگر که کشته شمشیر عشق یافت مرگی که زندگان به دعا آرزو کنند
من نوه پسری شهید مدرس، متولد ۱۳۰۳ هستم.به طور کلی من آقا را درک نکردم، چون در مقطعی به دنیا آمدم که ایشان در تبعید بودند و امکان دیدار هم نبود، ولی از روزی که خود را شناختم و توانستم خوب و بد را تشخیص بدهم، مرحوم پدرم با احترام و اکرام فوق العاده از آقا نام می بردند و عملاً به ما این طور تفهیم می کردند که چون شما فرزندان و نوه های ایشان هستید باید یاد بگیرید که سلوکتان مثل ایشان باشد.هنوز به سنین تکلیف نرسیده بودیم، ولی مرحوم پدر هر روز صبح ما را بیدار می کردند و به ما یاد می دادند که چگونه وضو بگیریم، چگونه نماز بخوانیم.ایشان هر روز صبح حتماً چند آیه از قرآن را برایمان تلاوت می کردند.ما بچه بودیم و معنی و مفهوم اینها را نمی توانستیم درک کنیم و دوست داشتیم از زیر بار این قضیه فرار کنیم، ولی ایشان با این جمله ما را قانع می کردند،« اگر با قرآن مأنوس باشید، زندگی پربرکتی خواهید داشت.» و به این طریق و به شیوه غیرمستقیم، ما را با زندگی آقا آشنا می کردند.
▪ در آن مقطع از ارتباط پدرتان با آقا چگونه با خبر می شدید
آقا که تشریف نداشتند و در تبعید بودند.این نکته را فراموش کردم بگویم که من در همان خانه ای متولد شده ام که قبلاً آقای مدرس سکونت داشتند.من و خواهرم هر دو در آنجا متولد شدیم، بقیه در جاهای دیگر به دنیا آمدند.مرحوم پدر آن منزل را در سال ۱۳۲۱ به دلیل اشکالی که در خانه پیدا شد، فروختند و از آنجا نقل مکان کردیم.چندی پیش شنیدم که می خواهند این خانه را تعمیر کنند، ولی به نظر من این خانه، دیگر قابلیت تعمیر ندارد.در دوران تبعید آقا که از سال ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۶ یعنی نزدیک به ۹ سال طول کشید، پدرم با تمام تلاش هایی که کردند فقط یک بار توانستند بروند آقا را ببینند و آن یک بار هم زیاد طولانی نبود.اغلب اوقات برای آقا نامه می نوشتند و در عین حال سعی می کردند ما را از آثار این حرمان دور نگه دارند.بارها از پدرم سؤال می کردم که، «پدر! آقا جان بر نمی گردند نمی آیند » ایشان می گفتند، «ان شاءالله می آیند.» بعدها که عقل رس شدم، توانستم مفهوم مسائلی را که پدرم قبلاً برایم تعریف کرده بودند، تجزیه و تحلیل کنم و بفهمم و به دیگران هم منتقل کنم.ایشان از حرمان برایمان می گفتند و در سه چهار سالگی بود که من معنی کامل این حرمان را درک کردم.در آن زمان پدرم در کرمانشاه مأموریت داشتند.یک روز عصر بود که در منزل را زدند.در آن موقع برقی چیزی که نبود.من طبق روال همیشگی که به محض این که در را می زدند، می دویدم به طرف در، رفتم و دیدم دو تا مرد پشت در ایستاده اند و بقچه ای هم دستشان است.پرسیدند، «منزل آسید عبدالباقی » بدون عنوان و تیتر ایشان را نامیدند.من در را بستم و دویدم و موضوع را به پدرم گفتم.پدرم هیچ حرفی نزدند و رفتند دمِ در حیاط.من هم به تبع بچگی و کنجکاوی دنبال ایشان آمدم.پدرم بقچه را گرفتند و بدون این که با آنها خداحافظی کنند، در را محکم بستند.
▪ چه حرفهایی بین آنها رد و بدل شد
پدرم هیچ نگفتند.آنها فقط گفتند که، « آقای مدرس فوت شده اند و این هم وسایل ایشان است.» پدرم جوابی ندادند و در را بستند و آمدیم داخل.پدرم سعی داشتند به هر طریقی من را رد کنند، ولی من نرفتم و پشت سر هم سؤال می کردم که آیا آقا بزرگ می آیند یا نه از قضیه بویی برده بودید
بله.پدرم بقچه را که باز کردند، دو قطره اشک از چشم هایشان چکید، آهی کشیدند و زیرلب چیزی را زمزمه کردند.شاید هم فاتحه خواندند.من دوبار در زندگی، اشک پدرم را دیدم.پدرم بسیار مقاوم بودند.یک بار هم اشک ایشان را دیدم و آن هم در مقطعی بود که من حصبه گرفتم و رو به موت بودم.
▪ وقتی خبر رحلت آقا در خانواده و اقوام منتشر شد، چه واکنش هایی را برانگیخت
چون ما در کردستان تنها بودیم و بقیه در اصفهان بودند، چیزی یادم نمی آید.پدرم به اصفهان برای عمویم نامه نوشتند که آقا به رحمت خدا رفته اند و تصور من این است که در اصفهان هم ختمی به آن صورت برگزار نشد.چون من هم بچه بودم، در آن مقطع اطلاعات زیادی به من نرسید.در کردستان، دوستان و آشنایان نزدیک برای سرسلامتی به منزل پدرم آمدند، چون پدرم در آن مقطع رئیس بهداری کردستان بودند.خیلی آرام و بی سرو صدا هم آمدند.یادم هست که دو نفر واعظ هم آمدند و روضه ای خواندند و رفتند.همین.این هم یادم هست که حلوا پختند و به بیرون از خانه هم دادند، ولی مجلس خیلی آرام و بی سر و صدا بود.
▪ پدر شما در آن مقطع تا چه حد توانستند از کم و کیف آنچه که برای آقا پیش آمده بود، مطلع شوند
هیچ.در آن مقطع نتوانستیم بفهمیم دقیقاً چه اتفاقی روی داده است.
حتی در روزی که وسایل آقا را آوردند، پدرتان حدس نزدند که ایشان را شهید کرده باشند
چرا، پدرم می گفتند آقا را کشته اند.امکان ندارد آقا به اجل عادی از دنیا رفته باشند؛ چون اگر این طور بود دلیلی نداشت که ایشان را به کاشمر ببرند. این که چرا اصلاً آقا را از خواف حرکت دادند و بردند به مشهد و بعد به کاشمر، برمی گردد به مسائلی که در خواف اتفاق افتاده بودند.بعدها از گوشه و کنار اطلاع پیدا کردیم آقا با مردم ارتباط پیدا کردند و بالاخص شیعیان افغانستان وقتی متوجه شدند که آقای مدرس را به آنجا تبعید کرده اند، مصمم شدند که آقا را ببرند و به همین دلیل رضاخان مطلع می شود و آقای مدرس را از آنجا انتقال می دهند، مضافاً بر این که امان الله جهانبانی، پدر این جهانبانی که در زمان انقلاب تیرباران شد، مردی بود تحصیلکرده روسیه و جزو افسران تحصیلکرده آن زمان بود.رضاخان دوبار او را به دیدار آقای مدرس می فرستد.این را من از خود ایشان شنیدم.حالا ارتباط من با آقای جهانبانی چگونه پیش آمد من در جوانی اهل ورزش اسکی بودم و او هم رئیس فدراسیون اسکی و کوهنوردی بود.من در یکی از روزهای جمع های که برای اسکی رفته بودم، با ایشان آشنا شدم.سلام کردم و اسمم را گفتم.به چهره من نگاه کرد و پرسید، «شما با مرحوم آقای مدرس چه نسبتی دارید » گفتم، «نوه اش هستم.» زد پشت دستش و افسوس خورد و گفت، «من دوبار از جانب رضاشاه مأمور شدم که پیغام رضاشاه را به ایشان برسانم.» پرسیدم، «پیغام رضاشاه چه بود » گفت، «رضاشاه بار اول پیغام داده بود که شما بیایید نایب التولیه آستان قدس بشوید.دفعه دوم هم پیغام داده بود که از ایران خارج شوید و بروید عراق.آنجا برای شما محل هست.» آقای مدرس گفتند، « من اگر از این زندان خلاصی پیدا کنم، من حسن هستم و تو هم رضاخان.» حاضر نشدند از تبعیدگاه بیرون بیایند.
▪ آیا شما و خانواده، قبل از رفتن رضاشاه از کم و کیف شهادت آقا مطلع شدید یا بعد از شهریور ۲۰ موضوع را فهمیدید
نخیر، قبل از شهریور ۲۰ متوجه شدیم.دوستان آقای مدرس اطلاعاتی پیدا و عین آنها را به ما منتقل کردند.آنها گفتند جهانسوزی با دو نفر از مأمورین شهربانی، آقا را به شهادت رسانده اند. یک آقایی هم بود اهل کاشمر به نام آقای احمدی که بعدها در مورد زمینهایی که برای مقبره لازم بودند، کمکهای شایانی کرد.ایشان هم اطلاعاتی را به ما داد و گفت که همه در کاشمر این موضوع را می دانند.اهالی کاشمر قبر آقا را علامتگذاری کرده بودند، یعنی فردی که در آن منزل بود، شبانه که جنازه آقا را میبرند که دفن کنند، آنجا را علامتگذاری می کند که خدای نکرده گم نشود.مردم دهات اطراف می رفتند سر قبر آقا و فاتحه می خواندند و نذر هم می بردند. نذر آقا همیشه نان و ماست بود، چون تقریباً قوت غالب ایشان ماست بوده است.ایشان معمولاً وقتی از مجلس بر می گشتند منزل، از بقال سر کوچه شان ماستی می خریدند و ماوقع مجلس را هم برای او شرح می دادند.یک روز یکی از وکلای مجلس که همراه آقا بود، از آقا می پرسد که چرا این مطالب را برای یک بقال می گویند آقا می گویند، «اینها موکلین ما هستند و ما وکیل اینها هستیم.موکل نباید از کارهایی که برایش انجام می دهیم، اطلاع پیدا کند من این حرفها را به ایشان می گویم، ایشان هم به بقیه می گوید و مردم مطلع می شوند که مدرس در مجلس برایشان چه کرده است».
▪ بعد از شهریور ۲۰ و فرار رضاخان، نوعی خودآگاهی در میان مردم به وجود آمد و چهره های اصیل گذشته دوباره مطرح شدند.شهید مدرس از آن جمله بودند و دادگاهی هم برگزار شد.قطعاً از آن دوران خاطراتی دارید.
این دادگاه در سال ۱۳۲۲ برگزار شد.من شخصاً حضور نداشتم.در آن موقع هشت نه سال داشتم.ما تا سال ۱۳۲۰ و ۲۱ در همان خانه قدیم که آقا در آن سکونت داشتند، بودیم.بعد از ۲۱ تغییر منزل دادیم.قدر مسلم این که یک نوجوان نه ساله را به این جورجاها راه نمی دادند، اما پدرم رفتند و ایراداتی را که وارد بودند، گفتند.البته این آگاهی قبل از شهریور ۲۰ پدید آمده بود، ولی مردم موقعیتی پیدا نکرده بودند که این را بروز بدهند.شما اگر به بعد از زمان شهریور ۲۰ برگردید، می بینید که در شهرهای مختلف ایران، مردم به شدت با خارجی هایی که ایران را اشغال کرده بودند، مبارزه می کنند.من دقیقاً یادم هست که در شهریور ،۲۰ ما در همدان بودیم و آمریکایی ها وارد همدان شدند.اهالی همدان نه تنها از آنها استقبال نکردند که دو بار هم کمپ آنها را آتش زدند.آمریکایی ها به سربازانشان تأکید کرده بودند که در عصرها و شبها در خیابانهای شهر نمانند.آنها بسیار با مردم، بد رفتار می کردند و حرکات ناشایستی را انجام می دادند.
▪ پدرتان درباره برگزاری دادگاه و نتیجه آن چه می گفتند
می گفتند که دادگاه فرمایشی بود و حق مطلب را ادا نکردند و تمام مسائل را سرِهم بندی کردند و واقعیتش هم همین بود.این کار در زمان رضاشاه انجام شده بود و در زمان برگزاری دادگاه هم، پسر رضاخان، شاه بود. فقط در صدد این بودند که تا حدی جلب قلوب بکنند. در مقاطع دیگری هم سعی شد جلب قلوب بشود.حتی در زمان صدارت قوام السلطنه از مرحوم پدر خواسته شد که وزارت بهداری را قبول کنند و رابط کار هم آقای سید جلال الدین تهرانی بود که در دوران پیش از انقلاب، رئیس شورای سلطنت شد.ایشان در زمان قوام السلطنه، نایب التولیه آستان قدس و در عین حال وزیر مشاور هم بود.چون ایشان با پدرم دوست بود و از ایشان شناخت دقیق داشت، این پیشنهاد را عنوان کرد.جواب مرحوم پدر خیلی جالب بود.من حضور داشتم و این پاسخ را شنیدم.پدرگفتند، « شما که می دانید ما عادت نداریم دستمان را روی هم بگذاریم و بایستیم.از لطف شما متشکرم، ولی جواب من منفی است.» وزارت را نپذیرفتند و دکتر اقبال وزیر بهداری شد.
▪ از بازیابی قبر شهید مدرس چه خاطراتی دارید
حکومت وقت دلش می خواست این کار انجام شود.در زمان وکالت دکتر مصدق و جبهه ملی تلاش ها زیادتر شدند.در آن مقطع یک سالگرد در مدرسه عالی سپهسالار (مطهری فعلی) گرفته شد. دقیقاً یادم هست، چون به اتفاق پدرم در آن مجلس شرکت کردیم.از دربار هم آمده بودند.فکر می کنم شاپور غلامرضا آمده بود و وزیر دربار و چند نفر دیگر هم بودند.به هر حال در مورد قبر آقا، اهالی علامتگذاری کرده بودند و شبهای چهارشنبه سر قبر ایشان می رفتند.
▪ چرا شبهای چهارشنبه
سنتی شده بود.همان طور که گفتم، می رفتند و نان و ماست می بردند و فاتحه ای می خواندند و نان و ماست را تقسیم می کردند و می رفتند تا این که به تدریج برای قبر اولیه یک حائل ساختند که در عکسهای قدیمی مقبره هست.این عکس ها حدود ۲۰۰ تا هستند که در مقاطع مختلف از مقبره عکس گرفته شده است.من اخیراً آنها را به مرکز اسناد واگذار کرده ام.
▪ پدرتان از نخستین برخوردی که مردم کاشمر با ایشان به عنوان پسر شهید مدرس داشتند، چه خاطراتی را نقل می کردند
عرض می کردم که در دوره شاه و دوره جبهه ملی، ختمی در مسجد سپهسالار گرفتند که من و پدرم هم شرکت کردیم.سخنرانی که برای این ختم تعیین شده بود، شمس قنات آبادی بود.او هم معلم بود، هم سید، وکیل مجلس هم بود، جزو طرفداران آقای مصدق هم بود، ولی از نظر شخصیتی صلاحیت نداشت در چنین مجلسی سخنرانی کند، در نتیجه وقتی پدرم شمس قنات آبادی را دیدند، به من گفتند برگردیم و در مجلس شرکت نکردند و بعد هم از آقای حائری زاده گلایه کردند.آقای حائری زاده هم گفتند که قضیه از دست ما خارج بود، مضافاً بر این که او هم روحانی است و هم وکیل مجلس است و هم عضو جبهه ملی.
▪ ظاهراً آیت الله کاشانی و جبهه ملی برای برگزاری این مراسم اعلامیه داده بودند.
بله، ایشان هم برای انجام این مراسم اعلامیه داده بودند.حکومت به هر حال درصدد جلب قلوب ما بود و کمک کرد که مقبره ساخته شود.مردم محل هم بسیار کمک کردند.
▪ آیا از این کمک ها خاطراتی دارید
بله، افراد آمدند و زمین هایشان را هدیه کردند و پولی نگرفتند و یا بسیار نازل گرفتند.مرحوم عمویم به دلیل خوابی که از آقا دیده بودند، زندگیشان را در اصفهان رها کردند و رفتند و در کاشمر مستقر شدند و دوازده سال در آنجا ماندند و برنگشتند تا این کار را انجام دادند و یک اتاق مسقف روی قبر ساختند و برای قبر سنگی تهیه شد.سنگ بسیار مناسبی هم بود که در روی آن شجره نامه آقا حک شده بود.در اطراف مقبره هم اتاق هایی ساخته شدند و مردم می آمدند و در آن اتاق ها می ماندند و نذر و نیازی می کردند و می رفتند.همه مردم معتقد بودند و می گفتند ما هر چه از آقا خواستیم، گرفته ایم.
▪ تا اینجا خاطرات شخصی شما را شنیدیم.اینک کمی هم بپردازیم به خاطراتی که باواسطه از پدرتان شنیده اید.مشهور است که شهید مدرس به فرزندانشان توصیه کرده بودند که یا طبیب شوند یا معلم.این حرف تا چه حد صحت دارد
خیر.آقای مدرس علاقه شان این بود و مخصوصاً به پدرم تأکید داشتند که ایشان روحانی بشوند.چون پدرم دروس اولیه را نزد خود آقا خوانده و مخصوصاً اسفار ملاصدرا را نزد ایشان یاد گرفته و بسیار هم این درس را خوب آموخته بودند.مرحوم پدر در این باب استعداد بسیار خوبی داشتند و آقا مصر بودند که ایشان روحانی بشوند تا این که پدرم برای خواندن طب خدمت ایشان می روند و کسب اجازه می کنند.آقای مدرس به پدرم تأکید می کنند که، «سید عبدالباقی! طبابت درس نیست، علم نیست.علم، فقه و اصول و منطق است و شما بهتر است از این طریق به مردم کمک کنید.» پدرم در جواب آقا می گویند، «آقا! با طبابت هم می شود به مردم کمک کرد.» آقای مدرس در جواب می گویند، «به شرطی که مزد نخواهید. » پدر به آقای مدرس قول می دهند که از دست مردم مزدی نگیرند و من هرگز به یاد ندارم که ابوی از کسی بابت معالجه، چیزی گرفته باشند.
▪ زندگی شان چگونه اداره می شد
ایشان کارمند وزارت بهداری بودند و با همان حقوق امرار معاش می کردند.من بچه بودم و در کردستان بودیم که فردی آمد خدمت مرحوم پدر نسخه و دارو دادند.بیمار موقعی که می خواست برود، یادم هست که پنج تومان گذاشت روی میز و رفت.من این پول را برداشتم و رفتم و با بخشی از آن برای خودم چیزی خریدم.بعد پدرم مرا تنبیه کردند و گفتند، « حق نداری به پولی که می بینی دست بزنی.» بقیه پول را هم از من گرفتند و بعد هم پنج تومان دادند به مستخدم منزل و گفتند ببر بده دمِ در خانه فلانی. بارها از خانه ثروتمندان که بیمار پدرم بودند، برای ایشان هدیه می آوردند و ایشان آن را عیناً بر می گرداندند و ما هم فلسفه این کارشان را نمی دانستیم.هر موقع هم که می پرسیدیم، « چرا این کار را می کنید این طور که برای شما چیزی نمی ماند.» می گفتند، «خودتان بزرگ شوید، کار کنید و پول در بیاورید.» یک ساعت قبل از فوتشان به ما گفتند، « من وقتی می خواستم طب بخوانم، به آقا قول دادم از بابت معالجه مردم چیزی نگیرم.» تا آن زمان به ما چیزی نگفته بودند.ایشان در حال نزع بودند.من ایشان را بوسیدم و این حرف را از زبانشان شنیدم.
محمد رضا کائینی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست