پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مجله ویستا

آری چنین است برادر


آری چنین است برادر

خبرنگاران و حکایت دردهای آنان که از درد می نویسند

همه چیز از همان پله آغاز شد. در طول این دو هفته ای که از آن اتفاق گذشته است هروقت وارد مجتمع می شوم و پایم را روی همان پله می گذارم مصمم می شوم بنویسمش. اگر چه کمی مشکل می نماید دبیر و سردبیر را مجاب کنم با همین سبک یادداشت نویسی برای روز خبرنگار چاپش کنند. می دانم اگر هم نشد دست کم آرامم می کند نوشتنش. این سالها در زمانه عسرت روزنامه نگاران همه مان عادت کرده ایم به برای دلمان نوشتن تا چاپ در روزنامه ای که امروز هست و فردا .....

آن روز بند شانه ای لپ تاپ را انداخته بودم روی شانه و می خواستم بروم روزنامه. درست روی اولین پله پاگرد طبقه اول، سگگ فلزی کیف بی هوا شکست و لپ تاپ از شانه ام با صدا افتاد روی زمین. بهت زده برداشتمش. به همه احتمالات فکر کردم. شکستن نمایشگر، دو تکه شدن لپ تاپ و ضرر مالی حدود یک میلیونی. بعد از شش ماه بیکاری ناشی از استعفای اخراج گونه تازه شش ماه نبود با شروع دوباره کار در تحریریه روزنامه خریده بودمش.

بخشی از پول دوربین عکاسی بود که فروختیم چون عکاسی خبری آن روزها رونق نداشت! بماند مشکل کار در سرویسی که بیشتر "تاریکخانه اشباح" بود تا سرویس عکاسی! کیف را که بازکردم تنها گوشه ترک خورده لپ تاپ هم امیدوارم کرد و هم ناامید. از همان پاگرد برگشتم خانه.عصر لپ تاپ را دادم به مغازه آشنایی برای تعمیر و جوش پلاستیک. خبرنگار بی لپ تاپ انگار کشاورز بی بیل است.

چند ماهی بود کامپیوتر خانگی را نیمی هدیه نیمی قرض داده بودم به دوست و همسایه ای که بچه هایش ریاضی فیزیک می خواندند و حیفم میآمد بی کامپیوتر باشند. از مشکلات بی شمار روزنامه نگارها یکی حق التحریری بودنشان است به این معنی که تا ننویسی و چاپ نشود حقوق بی حقوق و نوشتن هم کامپیوتر می خواهد. چند ماه از وعده پرداخت نصف بهای کلی کامپیوتر گذشته بود. زنگ زدم اگر دارد بخشی از طلبم را بیاورد. از نگرفتن حقوق گفت. تیر بعدی برای رسیدن به هدف ادامه تلاش ناموفق سه ساله ام برای راضی کردن مدیرمسوول سابق و دوستی بود که ۲ میلیون تومان فاکتور چاپ خانه و هزینه چاپ دوشماره نشریه اش را طلب دارم.

مثل تمام این سه سال گفت هنوز نه وام نشریه و نه حتی سهمیه کاغذش را داده اند اما می تواند ۲۰ تا ۳۰ تومان بفرستد به کارت بانکی ام. زنگ زدم به معاون مطبوعاتی ارشاد استان ... گفت داده ایم و تاکید کرد از جریان خبر دارد و پیگیر حقم می شود. کابوس بیکاری سه ماهه پیش چشمم جان گرفت.این کابوس ها البته همیشه در سیاهه روزگار خبرنگاران حضور دارد. نه می شد از لپ تاپ با آن براحتی استفاده کرد و ضرر بیشتری بار نیاورد و نه از همه دوست ها و آشنایان و بدهکارهای خودم حتی ۵۰ هزار تومان جمع شد. این مسئله همان روز به فکر نوشتن گزارشی درباره اوضاع اقتصادی جامعه انداختم. نمی دانستم اینکه همه می گویند ندارند از بداندیشی و بی خیالی است یا فقر. تیتر را هم در ذهنم انتخاب کردم:"مرگ ارزش های اخلاقی یا تولد رکود بزرگ اقتصادی؟!"

نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه! اما می توانید برای امتحان زنگ بزنید و از آشنایان ۲۰۰ هزار تومان قرض بخواهید؟! ناگفته می دانم چه می شنوید! یا ندارند یا بی تفاوت جواب رد می دهند. حکایت روزهای بی وسیله ماندن من خبرنگار با بدقولی و بهانه های تعمیرکار تا چند روز پیش طول کشید که به پیشنهادش کامپیوتر رومیزی عهد عتیقی امانت گرفتم که بی وسیله نمانم. بعد چند روز بسته بودن مغازه لپ تاپ را دست کسی دیدم که گت خریده است. پیگیر شدم پدر می گفت نفروخته و پسر می گفت در ازای پول سیستم قراضه ۱۰۰ تومانی مجبور شده بفروشد! دو روز مانده به روز خبرنگار من ماندم با حس تلخ خیانت در امانت دوستم و مشکلات اقتصادی با وجود طلب دو و خورده ای میلیون تومانی از دوستانی دیگر! باورم نمی شد در این جامعه که من از ایدهآل هایش می گویم هستند دوستانی که در امانت هم خیانت می کنند.

باز همان سوژه گزارشی بود تا روی همان پله اول پاگرد که در یکی از واحدها باز شد و همسایه سراسیمه سراغ اورژانس را گرفت. مادربزرگ بیهوش افتاده بود وسط سرسرا. دست پاچه قرص های زیر زبانی قلبم را دادم به گمان مشکل قلبی که گریبان من ۲۹ ساله را هم گرفته بود چه برسد به پیرترها. به مشکلات انبوه خبرنگاران حالا در این روز که مزین به نام خبرنگاران است و شهادت مظلومانه یکی از همین قشر به نام شهید محمود صارمی ناراحتی قلبی را هم باید اضافه کرد. اگر خبرنگار نیستید حق دارید باور نکنید.

اما متاسفانه باید بپذیرید که فشارها و استرس کار خبری در کنار فشارهای گاه و بیگاه معیشت و بداندیشی و تهمت این سالهانه جسم که جان خبرنگاران را هم فرسوده است. اگر چه هنوز هم همین قلب های خسته خبرنگاران بدون سو»نیتی دشمن شاد کردن به عشق ایران و ایرانی چه از چپ و راست و چه احمدی نژادی یا خاتمی دوست به عشق ایرانی و ایران می تپد. حالا یکی مثل من اصلاح طلب و دوستدار این جناح باشد و یا مثل برخی دوستان نزدیک دوستدار آن جناح!

روی همان پله یاد همسایه ای افتادم که خودرویش بی استفاده بیرون مجتمع پارک شده بود. برگشتم و در خواست کردم پیرزن مریض را با ماشین برسانیم درمانگاه. گفت به او مربوط نیست و حوصله ندارد! بهت زده گفتم پای جان انسانی در میان است. شانه بالا انداخت. آن بی خیالی، پتک شد روی سرم. دست بردم تپش قلبم را با قرص آرام کنم دیدم خودم داده ام برای احتمال بیماری قلبی خانه همسایه.

اکنون که این گزارش را می نویسم ساعت از ۵ صبح ۱۶ مرداد گذشته. بنا به عادت بیخوابی که میراث همه خبرنگاران و علت بهم ریختگی ظاهر بعضی هاست به سوژه گزارش مرگ ارزش های اخلاقی و رکود فکر می کنم که حکایت واقعی این روزهای من است که در آستانه روز خبرنگار خودم سوژه می شوم.

باورم نمی شود اینجا جایی در مرکز ایران است. رادیو و تلویزیون مدام از لزوم همنوع دوستی می گویند و در دینمان توصیه شده ارجحیت با همسایه است. برای من ۲۹ساله دیدن این بی تفاوتی ها زنگی است که قانعم می کند بی شک ۱۰ سال دیگر بدتر از اینها را خواهم دید.

۱۷ مردادماه امسال ۱۳ سال شد که خبرنگارم. مثل همه خبرنگارها در هر نشریه از دغدغه های همین جامعه و اطرافیان گفته ام. نه سیاه نمایی کرده ام و نه نوشته ام رنگ و بوی سیاسی و حزبی داشته است. آغاز کار اجتماعی و فرهنگی نوشته ام.

این ۱۷ مردادماه ۱۳ سالگی خبرنگار بودن من و افتخار داشتن روزی در تقویم به نام همکاران کاربلد و با سابقه من است. اگر چه در مقایسه با خیل همکاران با ۳۰ و ۴۰ سال سابقه کار حقیرتر از همه ام اما ۱۳ سال بدون بیمه کار کردن دشواری های بسیاری برایم همراه داشته است. من نیز مثل بسیاری از خبرنگارهای روزنامه ها و خبرگزاری ها با بوی کاغذ و سرب از نوجوانی به جوانی پا گذاشته و لابه لای همین تیتر و سوتیتر خبر و گزارش قد کشیده ام، از رنج و شادی نوشته ام و بی هوا دلباخته ام. از فلان نشریه به خبرگزاری و از بهمان مجله به سرویس های فرهنگی و اجتماعی روزنامه های ریز و درشت کشانده شده ام. گاهی جوانمرگی روزنامه ای با حکم توقیف سبب شده هنوز با مسیر محل کارم آشنا نشده کوله بار ببندم و به تحریریه ای دیگر کوچ کنم.

خسته از بیکاری های مقطعی و دلواپسی لغو مجوز و توقیف روزنامه ای که در ازای عرق ریزی روح مزد بدهد. اینها حکایت مختصر روزگار سپری شده من و بسیاری از همنسلان خبرنگارم است که اگر به رسم یک کارمند جز از سوی ارگانش بیمه می شد فقط ۱۲ سال دیگر مانده بود تا در ۴۰ سالگی بازنشسته شود و چه سن رویایی برای فراغت از شغل و پرداختن به کار دلخواه بی دلهره نان است چهل سالگی.

حالا اما من و بسیاری از دوستانم با وجود داشتن سابقه های بیش از عمر من تنها سوابق بیمه ای ۱ تا ۳ ساله داریم که محصول آیین نامه ای متعلق به صندوق حمایت از نویسندگان است و همان سال اول با فشار پرداخت های سه ماهه ۹۰ هزار تومانی حق بیمه مشاغل اختیاری عطای بیمه و بازنشستگی را به لقایش بخشیدیم. خیلی ها باور نمی کنند زیر این پوسته پرزرق و برق شغل خبرنگاری حقیقتی پر اضطراب و استرس و محرومیت نهفته است.

خبرنگاران عادت کرده اند از زخم ها و دردهای جامعه از سیاست و فرهنگ و اجتماع گرفته تا ورزش و اقتصاد بنویسند و وقتی نوبت گفتن از دردهای خودشان است لب فرو ببندند. این البته با تلقی خیلی ها از شغل خبرنگاری نمی خوانند که بسیاریشان خبرنگاران را پرحرف و کنجکاو و فضول و پر هیاهو می دانند. شاید دیدن و نوشتن از دردهای انبوه اقشار دیگر که البته سهمی از روزهای تقویم سالانه هم ندارند سبب می شود این قشر به قناعت نامگذاری روز ۱۷ مرداد به مناسبت خبرنگار شهید محمود صارمی و دیگر خبرنگاران هجرت کرده و عکاسانی که شهادتشان اگر در یک تاریخ نبوده اما به همان اندازه جانکاه است بسنده کند و بگذارد این زخم ها همانگونه که پنهان بود بماند.

اگر این نوشته از فیلتر تایید دبیر و سردبیر و مدیر مسوول بگذرد شاید آن وقت تازه شمای خواننده این سطرها دست خبرنگاران و روزنامه نویس های آماتور و حرفه ای را یکبار هم شده روببینید و فارغ از گرایش سیاسی از این به بعد اگر در گزارشی دیدید خبرنگاری به مشکلات مسکن و گرانی اجاره خانه پرداخته است بدانید خودش این روزها با این مشکل دست و پنجه نرم می کند و درد جامعه را با گوشت و خون حس کرده است. اگر از تورم یا ترافیک نوشت بدانید مانند شما اینها غول های زندگی اش هستند و اگر از لزوم نگاه مثبت به زندگی و مبارزه با مشکلات نوشت بدانید و برای دلداری خودش است. شاید شمایی که جزیی از این قشر هستید دارید این مسئله را رد می کنید نفستان از جای گرم می آید و روزنامتان به جای تکفروشی وپشتوانه ای به نام خواننده حقوقتان را از حامیان دست و دلبازی می گیرد .

برای من بعد ۱۳ سال کار این تجربه ای گرانسنگ است که برکت حق التحریرم از سکه ای است که خواننده در ازای خرید روزنامه روی پیشخوان می گذارد. این قشر برخلاف تورم خوشبینانه به فرض بگیرید حتی صفر درصدی، سال گذشته برای نوشتن مطلبی ۳ هزار کلمه ای در روزنامه ها ۵۰ هزار تومان حق التحریر می گرفته و امسال دارد برای همان صفحه ۳ هزار کلمه ای دقیقا مثل همین مطلب که می خوانید۴۰ هزار تومان حق التحریری می گیرد. باورتان نمی شود زنگ بزنید از حسابدار ما بپرسید.این درد دیگر خبرنگاران است. درآمد کدام قشر در دریافتی های امسال کاهش داشته که خبرنگاران دومی اش هستند؟ بماند سختی کار و حرمت کلمه که قیمت گذاری نمی شود.

همین کاهش هم البته در مقایسه با افزایش مخارج چاپ و نشر روزنامه و درماندن صاحب امتیازها از تامین حقوق کارکنان در نبود حمایت های مادی و معنوی دست و دلبازانه است . باور کنید این را نمی گویم که صاحب امیتاز همین آب باریکه ۴۰ تومانی را که مستلزم هفته ای تحقیق و دوندگی است ازمان بگیرد. این قشر گوش محرم می خواهد تا بگوید از نگاه های شرمنده همکاری که گاه دست خالی به خانه می رود. این قشر دلی محرم می خواهد که بنشیند پای درددلش وقتی دریافتی ماهانه کفاف پرداخت قسط و قبض آب و برق نیست.

بگذارید بشکند این پوسته خوشرنگ تا پشیمانی خبرنگاری را ببینید که برای استاد روزنامه نگاریش نوشت کاش به جای روزنامه نگاری وردست تعمیرکار و صافکاری یاد می گرفتم ازاین راه تامین معاش کنم نه نوشتن که تا بوده نان درآوردن از قلم بی قلم فروشی جانکاه بوده و طاقت فرسا. اینها البته از ارزش کار روزنامه نگار و خبرنگار سینه سوخته نمی کاهد که لب به دندان می گزد و در این ورطه باز با کلمه چراغ می افروزد و راه می نمایاند.

باید با احترام تمام قد ایستاد در برابر آن که از درد خود می گذرد تا از درد دیگرانی بنویسد که گاهی به طعنه و یا رنجه ای آزارش می دهند.

در این وادی همه دارند از سویدای جان می نویسند و نامشان چه "کریم کثیر "و چه"امیر کیانی " و چه" یوسف نعمتی" باشد دردهای این جامعه را می بینند اما دردهای خودشان را کسی نمی بیند، دلداری می دهند و می نویسند و تحمل می کنند نامردمی اطرافیان را و حرمت نگاه می دارند.گاهی حتی از مطالبه حقشان چشم می پوشند تا کسی شرمنده نداشتنش نشود و با حفظ حرمت از مشکلاتش بگوید و آنها بنویسند. یکی از این اسامی فرض بگیرید منم که اسمم بالای صفحه این گزارش است. خبرنگارم به اسم عام مثل همه همکاران و لپ تاپ که وسیله کارم است وسوسه سود بردن و یا آخرین چاره صاحب مغازه ای است تا شرمنده زن و بچه نشود.

اگر به هر توجیه فروخته باور کنیدنه فقط من که هر خبرنگار که امروز به نام اوست در این شرایط قرار گیرد باز هم از مشکلات قشر کامپیوترفروشان می نویسد نه یک بار که ۱۰ بار و مدام تکرار می کند ضمانت کالاهای کامپیوتری در ایران تنها به سود تولید کننده است و در بیشتر مواقع مصرف کننده و قطعه فروش با هر بهانه از دست یابی به حق اش باز می ماند. بگذار او سود کند اما بی شک می دانیم او هم این سود را در حساب و کتاب چک و اجاره مغازه و تورم قیمت ها به جیب کسی دیگر می ریزد.

در این میان البته به رسم امانتداری خبرنگارها اگر گاهی به حرمت لطمه نخوردن شخصیت افراد در نامشان تغییری می آورند اما گفته هاشان را همانطور که گفته اند می نویسند و اجازه دخل و تصرف و مصلحت اندیشی به خود نمی دهند.

وقتی درون این گود باشی با گوشت و خون درد این قشر را حس می کنی اما بیرون گود کدام خواننده این سالها خبر توقیف روزنامه ای را خوانده و به تمامی اندیشیده تکلیف چند ده نویسنده و خبرنگار و عکاس و صفحه آرایی که با توقیف آن نشریه بیکار می شوند چه می شود؟ بگذریم از علت توقیف و لغو مجوز که حکایت این گزارش نه سیاسی و نه حزبی است. حکایت از زبان خبرنگاری بی تجربه تر از همه همکاران است که شاید برای نخستین بار دارد در قالب گزارشی غیرمتعارف روی دیگر سکه روزگارشان را می نمایاند که البته ممکن است سرزنشی های دیگر همکارانش را نیز برای این مطلب به خود معطوف کند.

باید از حساب خبرنگار متعهد جدا کرد حساب کژاندیشی برخی قلم بدست ها را که ممکن است با سو»استفاده از حرمت نام خبرنگار به جامعه و کشورش خیانت کند و آب به آسیاب دشمن بریزنداما شاید من نویسنده این گزارش خبرنگار جوانی باشم که با تخلفی کوچک و ناخواسته یا در بدترین حالت با شور جوانانه و سبکسری که به نگارش مطلبی قابل پیگیری منجر شده با برخوردی قضایی بازداشت و بیکار شده باشم. آیا این جرم کوچک توام با پشیمانی مجرم آنقدر بزرگ است که در هجوم هزینه های کمرشکن مثل اجاره خانه عقب افتاده تنها و بیکار بماند تا با فروش آنچه طی سالها با قرض و قسط خریده تاوان سنگینی پس دهد؟ این مشکلات البته بنا به خاصیت انتقادی سرویس های سیاسی روزنامه های منتقد حالا چه راست و چه چپ بارها به وارد آمدن ضربه هایی به روح بعضی از کم تجربه های جوان این قشر منجر شده که شایسته وجه یک خبرنگار در جامعه نیست.

شاید در این میان تنها امیدواری درک مسوولان زیربط و اعمال سیاست های حمایتی برای خبرنگارانی است که این سالها بیش از پیش به حمایت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برای ساماندهی وضع بیمه بیکاری و آموزش های حین خدمت نیاز دارند.

از سرفصل مشکلات دیگر باید بدانید در اصطلاح روزنامه نگاران سرویس سیاسی نشریات میدان مین خوانده می شود که سبب استرس بالای این طیف شده و در بیشتر مواقع یکهو یا زیر پای خبرنگار عمل می کند و یا ...

این را هم از حال و روز خبرنگارها بدانید که بدانید حکایت عینکی شدن سرویس های سیاسی نشریات و به هم ریختگی و موهای پریشان اجتماعی نویس ها حکایت ظرفیت ها و آسیب های این گروه هاست تا اگر خواستید روزگاری خدای رحم کند خبرنگار شوید.

دنبال سیاسی نویسی نباشید که کار در این سرویس ورود به خط قرمز و میدان مین است. ما اجتماعی نویسها هم که سیگار و چایمان براه باشد غصه ریز و درشت جامعه را با دود سیگار از سینه بیرون می کنیم. بدانید که همسر یک خبرنگار نزدیکترین افرادی است که از دغدغه و دلهره و کابوس های روزانه این قشر ضربه می خورد و ممکن است روزی بدجور تلافی کند!

تلخ یا شیرین بالا و پایین این گزارش حکایت زیر و بم کار خبرنگاری در ایران است تا یکبار هم که شده بی توجه به ساختارهای آکادمیک گزارش نویسی از دل و دغدغه هایی بنویسیم که رنجمان می دهد و از درون می کاهدمان هر چند به ضرب سیلی و شرم صورتمان سرخ می ماند تا زیر لب دعا کنیم نکند امسال هم صاحب خانه بشنود از فلان هدیه رییس جمهوری به خبرنگاران که شبیه حکایت لپ تاپ های اهدایی دولت خاتمی تنها افزایش اجاره خانه و توقع دوست و آشنا را به داشته هایمان بیفزاید تا با دریغ گاه بی خیال داشتن روزی به ناممان باشیم و گاه امیدوار به هدیه ای از جنس چند ۱۰ سکه ای نه یکی و دوتا!! و ما با نیم نگاهی به کامپیوترهای عهد عتیقمان با حسرت خبرش را ننویسیم و برای شما هم نقل نکنیم! این سطرها اگر چه دغدغه های بسیاری از اهالی رسانه در روز خبرنگار است که از لابه لای روزنه نویسیها و تجربه های شخصی بیرون کشیده شده اما گزندگی ناامیدکننده ای دارد برای آنها که تازه در ابتدای این راه هستند. البته برای بسیاری از خبرنگاران چه تحریریه ای کوچک چه عکاسی و نوشتن برای خبرگزاری های دولتی و خصوصی نظیر گفته های "امین محمدی" هیچگاه یاس و پشیمانی دیرپا نیست و در عین مشکلات دلشان برای تحریریه و نوشتن بدون مصلحت اندیشی در بازگویی حقیقت می تپد .

او می گوید: ما درد زیاد داریم اما نباید آنقدر ناامیدانه از وضعیتمان با جامعه سخن بگوییم که شائبه پیش بیاید فشارهای معیشتی می تواند راه را برای معامله اهالی رسانه بر سر منافع جامعه و بیان حقیقت در ازای گرفتن امتیاز هموار کند.

این خبرنگار تاکید می کند: برای بسیاری از ما این بیکاری و هجمه مشکلات مالی و اقتصادی پیش آمده همچنان که اقشار مختلف جامعه گاه درگیرش می شوند اما رسالت قلم بدستان در جامعه حفظ حرمتها و جلب اعتماد جامعه است تا شان نام خبرنگار در فرهنگ این کشور حفظ شود.

محمدی می افزاید: از قول من بنویس خبرنگار اگر لپ تاپش را بفروشد یا کیف قاپ ها بقاپند با سیستم پنتیوم ۲ اسقاطی و موزه ای هم حق را می نویسد. همان هم نباشد کاغذ و قلم هست. قلمش بشکند حرفش را اس ام اس می کند! ندیده اید این سالها بعضی روزنامه های پولدار خبرهایشان را اس ام اس می کنند به موبایل ها!

محمدی با سابقه ۵ ساله مثل من از نوآمدگان این عرصه است. هنوز هم هیجانزده و پر شور. این البته خاصیت خیلی از قدیمی های این عرصه هم هست. برای من و او روزگاری ایده آل شاید پاتوق کردن و خوردن پیتزا در فست فودی بود که در و دیوارش از مصاحبه ها و خاطرات چاپ شده یکی از قدیمی ترین حوادث نویس های ایران پر بود. در چند سال گذشته خیلی ها مثل ما هر گاه از این کار خسته و دلسرد شده اند به بهانه غذا خوردن از حوالی آذربایجان و کارون گذشته اند و ساعتی چشمشان سیر آن خاطرات و عکس ها دلگرم بازگشته اند به شلوغی تحریریه و شرمنده مهمان نوازی کسی شده اند که با تاکید بر نام نبردن نمی خواهد از این راه تبلیغی برای پیتزا فروشی اش دست و پا کند که به گفته خودش تو بنویس پیتزا فروش ها که باید می گیرند چه کسی را می گویی!

در این میان البته گاهی شرایطی پیش میآید که مجبوری عطای حقوق ثابت روزنامه را به لقایش ببخشی و به اعتماد داشته ها به نگارش حق التحریری دل ببندی که متکی به ارزش نوشته ات باشد تا دور بمانی از حرف و حدیث ها که گاهی کسانی را مجبور به استعفای خودخواسته کرده تا بیش از این حرمت نام خبرنگاران به سبب عملکرد دوستانی معدود نشکند. او هنوز هم دارد در خلوتش برای دلش می نویسد. حالا بماند کم یا زیاد دریافتی اش برای گزارش هایی همواره چشمگیر.

همانند این خلوت گزیده خبرنگارانی مثل "مهین حسینی" هم هستند که از تجربه شخصی اش در این خصوص به افسوس یاد می کند: گاهی کارکنان و مدیران نشریاتی که بیشتر نه صاحب اصلی که اجاره کنندگان نشریه اند این فضا را با کسب و کار و حجره خود یکی دانسته و با حرکات و حرفها و سو»استفاده از حجب اهالی رسانه تنها در پی رفع عقده و کمبود هستند.

او از تجربه کار در نشریاتی می گوید که نه وزنه ای در جامعه اطلاع رسانی هستند و نه بود و نبودشان برای جامعه فرق دارد اما کارشان تامین مطلب از اینترنت، دامن زدن به شایعه، گل آلود کردن فضای شفاف جامعه و آزردن خبرنگاران واقعی و دلسوزان رسانه و اطلاع رسانی است.

به گفته این بانوی روزنامه نگار گاهی دیده می شوند دختران همکاری که از رفتارهای زشت و سو»استفاده از خلا» قانونی نبود سابقه بیمه و حقوق مشخص در این نشریات گلایه می کنند.

حسینی می گوید: اگر بررسی کنید می بینید همه این نشریات از طرف دلالان و نه فرهنگیان با یکی دو منشی و کارمند بی تخصص و بیشتر بازاریاب نه به معنای علمی و اصولی آن که بیشتر هم از قشر زنان انتخاب می شوند در دفتری یک اتاقه اداره می شود و صفحه های زردشان پر است از مطالب اقتباسی و نه تولیدی.

حسینی این افراد را دشمنان اصلی فضای اطلاع رسانی پویا و کمال گرا می داند و می گوید: نه مشکلات مالی و دغدغه نبود بیمه و امنیت شغلی و نه کاستی های ریز و درشت یک روزنامه نگار حرفه ای را انقدر نمیآزارد که این افراد میآزارند.

او از معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی می خواهد در این زمینه صاحبان اصلی نشریات را توجیه کند به حرمت قرار گرفتنشان در نگاه تیزبین تر است که زخم را به تمامی می بیند و مرهمش را نمی یابند.

آنها بنا به رسالت خود یاد گرفته اند در این جایگاه به جامعه حقیقت را بازگو کنند شاید به همین علت است که این روزها با نیم نگاهی به نشریات از هر جناح و هر سلیقه سیاسی کمتر گزارش یا تیتری از شکوفایی مثلا گلهای قالی ایرانی در بازار جهانی می بینید و بیشتر از دلواپسی برای کمرنگ تر شدن رنگ و بوی گل و بوته فرش ایران در بازار تیره و تار تاختن فرش چینی و ترکیه می خوانید و فکر می کنید دیدگاه خبرنگار و نویسنده مطلب بدبینانه است.

این را هم می توانید به نیم نگاهی مثل تجربه همان جواب آشنایان به درخواست وام و قرضتان تجربه کنید تا ببینید نفرت من از پله نخست پاگرد طبقه اول آپارتمانی در مرکز ایران سبب نشده همه جا را سیاه ببینم و دغدغه ام فقط این باشد نکند متهم به سیاه نمایی شوم. هر چند اکنون دغدغه ام بیشتر این است که امیدوار باشم با توجه به واقعیتهای جامعه خبری امروز ایران خبرنگارانی که این گزارش را می خوانند زیر لب بگویند: "آری چنین است برادر!"

نویسنده : حسین خدنگ