یکشنبه, ۳۱ تیر, ۱۴۰۳ / 21 July, 2024
مجله ویستا

آن که قصه حسنک بنوشت


آن که قصه حسنک بنوشت

لذات «نوشتن»

«و از حدیث، حدیث شکافد: در ذوالریاستین ، که فضل سهل را گفتند، و ذوالیمینین که طاهر را گفتند، و ذوالقلمین ، که صاحب دیوان رسالت محمود بود، قصه دراز بگویم تا اگر کسی نداند، او را معلوم شود. چون محمد زبیده کشته شد و خلافت به مأمون رسید، دو سال و چیزی به مرو بماند - و آن قصه دراز است. فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و به علویان آرد، مأمون را گفت: «نذر کرده بودی به مشهد من و سوگندان خورده که اگر ایزد تعالی شغل برادرت کفایت کند و خلیفت گردی، ولیعهد از علویان کنی، و هر چند برایشان نماند، تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده.» مأمون گفت:« سخت صواب آمد، کدام کس را ولیعهدکنم » گفت: علی بن موسی الرضا که امام روزگار است و به مدینه رسول(ص) می باشد.» گفت: «پوشیده کس باید فرستاد نزدیک طاهر و بدو بباید نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد، تا او کس فرستد و علی[ع] را از مدینه بیاورد و در نهان او را بیعت کند و بر سبیل خوبی به مرو فرستد، تا اینجا کار بیعت و ولایتعهد آشکارا کرده شود.» فضل گفت:«... به خط خویش ملطفه ای باید نبشت.» درساعت، دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را بنبشت و به فضل داد. فضل به خانه باز آمد وخالی بنشست و آنچه نبشتنی بود نبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمان ها نزدیک طاهر فرستاد و طاهر بدین حدیث سخت شادمانه شد، که میلی داشت به علویان ؛ آن کار را چنان که بایست بساخت و مردی معتمد را از بطانه خویش نامزد کرد تا با معتمدمأمون بشد، و هر دو به مدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا [ع] و نامه عرضه کردند و پیغام ها دادند. رضا [ع] را سخت کراهیت آمدکه دانست که آن کار پیش نرود...»

همه ما - آنها که خطی دارند و ربطی و یا نه، می خوانند و خوانده اند و لذت خواندن را درک کرده اند به پارسی - بیهقی رامی شناسیم و مصحفی راکه «تاریخ بیهقی» خوانند و البته یگانه است هم دروجه «تاریخ»اش هم در وجه کتابت و ادب اش. اگرقصه نویسی ما، یک جد عتیق داشته باشد، همین تاریخ بیهقی ست که هرآنچه باید برای آموختن، فراهم آورده و اگر قرن ها وقفه افتاده میان آن و قصه نویسی ایرانی، از تدبیر نبوده که تقدیر چنین فرموده!

تاریخ بیهقی ، داستان است با معیارهای امروزین آن و حبس«زمان» در متن و محوریت «مکان » و ساخت «فضا» و شکل دهی به «حال و هوا» و خلق «شخصیت » و حادثه سازی والخ! البته نمی توان بر تمامیت این تاریخ قضاوتی داشت که گویا سی مجلد بوده و با نام «تاریخ آل سبکتکین» و به جا نمانده از آن سی جلد، الا اندکی و فاصله افتاده میان وقایع و روایات این کتاب و نتوان دریافت که روایات، مکمل یکدیگر بوده اند و وجهی «رمان گونه» به آن داده اند یا خیر؛ اما از همین اندک که به جا مانده، هر روایت و داستان ، خود به تنهایی کفایت کند در خویش و ما را مشغول و دلمشغول دارد چنان که داستانی در قرن بیست و یکم و این نباشد مگر از قدرتی که بیهقی را در نوشتن، بر اوج نشانده و ما گرد او، به لذت خواندن و باز خواندن، دلگرم مانده ایم تا چه آموزیم و چه توشه گیریم از این بزرگ.

ابوالفضل محمدبن الحسین الکاتب بیهقی، در ۳۸۵ هـ .ق در ده حارث آباد بیهق متولد شد. ابتدای عمر را در نیشابور به تحصیل علم پرداخت و سپس در «دیوان رسالت » [اداره نامه نگاری ، مراسلات] محمود غزنوی، زیردست خواجه بونصر مشکان، رئیس دیوان رسایل، به دبیری مشغول شد. او شاگرد برجسته استاد خویش بود و پاکنویسی نامه های مهم را برعهده داشت. پس از مرگ بونصر، به سلطنت سلطان مسعود، همین سمت را یافت و در زمان عبدالرشید ، رئیس دیوان رسالت شد و پس از چندی معزول شد و به زندان افتاد. بیهقی ، گویا، پس از آزادی قید خدمت سلاطین را زد و پایان عمر را در خانه خود در غزنین عزلت گزید و به تصنیف و تدوین کتاب مشغول شد و در ۴۸۰ هـ.ق، دیده از جهان فرو بست. آنچه از این نویسنده می دانیم کتابت « تاریخ آل سبکتکین» است که تاریخ مسعودی یا تاریخ بیهقی اش را می خوانیم و «زینت الکتاب» که ظاهراً در آداب نویسندگی بوده اما سندی جز حدس و جای خالی اش در ارثیه فرهنگی بیهقی- که به ما رسیده - در دست نیست.

آنچه در وجه تاریخ نگاری بیهقی باید ستود و بسیار ستود، واقع نگاری آن است که دیگر نداریم از این قبیل و اگر با فاصله ای بسیار با آن، به تاریخ طبری بتوان استناد کرد، باید به گفته خویش افزود: «طبری در نگارش تاریخ اش از حب و بغض عاری نبود والبته گوشه چشمی هم به دینارهای خلیفه داشت و حشمت خلیفه عباسی و تا توانست به ملیت، ایرانیان را و به اعتقاد، علویان را حرمت فرو کاست. »

کار بیهقی البته، دیگر است ؛ او سر می گذارد و از گفتن واقع، فرو نمی گذاردو هم از کتابت در لذت است و هم از «راست» خویش و آبرو دارد در تاریخ پارسی نگاری و حرمت دارد برای آیندگان و خوانندگان.

«سوم ماه رمضان هدیه ها که صاحبدیوان خراسان ساخته بود، پیش آوردند، پانصدحمل هدیه ها که حسنک را دیده بودم که بر آن جمله آورد امیر محمود را آن سال کز حج باز آمد وز نیشابور به بلخ رسید. و چندان جامه و طرایف و زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و عناب و مروارید و محفوری و قالی و کیش و اصناف نعمت بود درین هدیه سوری که امیر و همای حاضران به تعجب بماندند که از همه شهرهای خراسان و بغداد و ری و جبال و گرگان و طبرستان نادرتر چیزها به دست آورده بود و خوردنی ها...، و آنچه زر نقد بود در کیسه های حریر سرخ و سبز و سیم در کیسه های زرد دیداری. وز «بومنصور مستوفی شنودم (و او آن ثقة و امین بود که موی در کار او نتوانستی خزید و نفسی بزرگ ورایی روشن داشت ) گفت:«امیر فرمود تا در نهان هدیه ها را قیمت کردند، چهار بار هزار هزار درم آمد.» امیر مرا که بومنصورم گفت:«نیک چاکری ست این سوری؛ اگر ما را چنین ، دو سه چاکر دیگر بودی، بسیار فایده حاصل شدی.» گفتم: «همچنان است». و زهره نداشتم که گفتمی از رعایای خراسان باید پرسید که بدیشان چند رنج رسانیده باشد به شریف و وضیع تا چنین هدیه ها ساخته آمده است. و فردا روز پیدا آید که عاقبت این کار چگونه شود و راست همچنان بود که بومنصور گفت که سوری مردی متهور و ظالم بود. چون دست او را گشاده کردند بر خراسان، اعیان و رؤسا را بر کند و مال های بی اندازه ستد و آسیب ستم او به ضعفا رسید. وز آنچه ستد، از ده درم، پنج سلطان را داد و آن اعیان مستأصل شدند و نامه ها بنبشتند...»

آنچه از بیهقی در اذهان مشهور است البته قصه حسنک وزیر است که به حیلت مسعود بردار شد و هربار که این قصه خوانیم، در ما اثر گذارد و بر ناصوابی قدرت و اریکه این و آن، درکی دوچندان یابیم و البته، تنها این نباشد! بیهقی، قصه حسنک را، بدل به مظهر همه وزیرکشی های تاریخ ایران کرد و دانیم که قدر حسنک در تاریخ، آن نباشد که بیهقی این گونه «وصف»، او را نثار کرد با این همه، دروجه داستانی این ماجرا، بیهقی «حسنک» خویش را ساخت و «بوسهل» خویش را و مسعود خویش را. واقعیت امر - چنان که بیهقی نیز به آن معترف است - این است که «حسنک» را گمان بر این نبود که مسعود پس از محمود بر تخت نشیند، او را خوار شمرد به وظیفه و شاید هم به کبر، او را گفت:«چون به تخت نشستی ، مرا بر دار کن» پس بردارش کرد و چنان بر دار کرد که وصف آن از زبان بیهقی ، هزاره ای ست که ما را می گریاند؛ می گریاند؛ و مردمان چون نام بیهقی برند، گویند آن که قصه حسنک بنوشت؛ و به واقع ، او چنین کسی ست!

مهران رادین