جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دایی رفت


دایی رفت

سؤالات, داشت زبانم را می سوزاند, اما جایی برای بیرون ریختن آن نبود شاید بیشتر از ۳ ماه تلاش برای یافتن او بی نتیجه ماند از سر زدن به تولیدی پوشاک تا ساعت ها ایستادن مقابل در فروشگاهی در یوسف آباد, که با قفل بزرگی که بر درش زده بود, نشان می داد او پیش از آنکه ژورنالیست ها پیدایش کنند بوی سؤالات به مشامش می رسد

سؤالات، داشت زبانم را می‌سوزاند، اما جایی برای بیرون ریختن آن نبود. شاید بیشتر از ۳ ماه تلاش برای یافتن او بی‌نتیجه ماند. از سر زدن به تولیدی پوشاک تا ساعت‌ها ایستادن مقابل در فروشگاهی در یوسف آباد، که با قفل بزرگی که بر درش زده بود، نشان می‌داد او پیش از آنکه ژورنالیست‌ها پیدایش کنند بوی سؤالات به مشامش می‌رسد. ماه‌ها انتظار برای دیدن دوباره مردی که سال را با شکست آغاز کرد و بعد به غار تنهایی اش رفت، نه تنها ساده نبود که آرام آرام غیرممکن به نظر می‌رسید. پس از ۱۱ ماه، اولین دیدار در پایان تمرینی نه چندان پرفشار بود. چهره‌ای خسته داشت و با چند بار پوزش طلبیدن از خبرنگارانی که دوره اش کرده بودند سعی کرد مسیر خود را تا رختکن تیم باز کند. اما انگار سه سال پیاپی همکلام شدن در روزهای واپسین سال، بهترین ابزاری بود که می‌شد از آن برای متوقف کردن شهریار استفاده کرد. مکالمه کوتاهی بود. فقط در همین حد که چه ساعتی، چه روزی، کجا و برای چه پرسش و پاسخی قرار است روبه‌روی هم بنشینیم. شاید طی تمام سال‌هایی که او را می‌شناختم، هرگز ادبیاتی چنین متین را از زبانش نشنیدم. با جملاتی بسیار محترمانه قرارمان به نتیجه رسید: «پنجشنبه عالی است... حتماً می‌آیم. بین ساعت پنج تا پنج و نیم!»

چراغ‌های لابی هتل لاله آرام آرام روشن می‌شود. هنوز او نیامده و گارسنی که سه سال قبل در همین لابی هتل از او با لقب «آقای مهندس» نه واژه‌های الصاقی این روزهای فوتبال ایران مانند «سلطان» و «امپراطور» و «ژنرال» خواسته بود تا امضایی به یادگار داشته باشد در گوشه‌ای مشغول پذیرایی است. چراغ تیرک‌های خیابان هم روشن می‌شود، ولی او هنوز به میان ما نیامده. سه سال قبل، روی همین مبلمان لابی هتل لاله با او به بهانه سال جدید و قهرمانی اش در اولین سال مربیگری با سایپا گفت‌و‌گو کردیم و همین می‌توانست برگ برنده‌ای باشد.

شاید نوستالوژی خاطراتی که با دایی در همان عصرگاه سرد گذراندیم، دوباره وادارش کند ساعتی، دقیقه‌ای شاید لحظه‌ای بیشتر از آن چه تعیین کرده را کنار ما بگذراند. سؤالات هنوز روی زبانم است. تند، گرم و بی‌آنکه محرکی بخواهند آماده جهیدن. اصلاً نیازی به فکر کردن نیست... آنها خود به خود صف می‌کشند و روی سلول‌های مغزی مانور می‌دهند. شاید بهتر است از آخرین وعده‌ای که سال قبل در هتل آکادمی فوتبال داد استارت بزنیم. آخرین پرسش، شده بود ماندگارترین جوابش از آن روز تا امروز... وقتی پرسیدم آیا سال بعد وقتی مقابل شما نشستیم از رؤیاهای شما برای جام جهانی می‌پرسیم یا از افسوس‌های تان، گفته بود مسلماً سال بعد این موقع باید از من بپرسی چقدر به صعود از گروه تان امیدوار هستید! آیا باید از همین جا شروع می‌کردیم؟ کمی بیشتر از ناجوانمردانه به نظر می‌رسید. شکست فروردین ماه، به تنهایی شکست دایی نبود.

از گوشه دیگر لابی با گام‌هایی تند، به شکلی که دنبال گمشده‌ای می‌گردد پیش آمد. بدون این که به نشانه سلام و رسم مرسوم دستی دراز کند، روی صندلی تکی که در رأس جمع بود نشست. پریشان و تاحدودی عصبی و همین نشانه‌های اولیه نشان می‌داد چندان روز راحتی نخواهیم داشت. حتی فرصت فکر کردن نداد. خیلی سریع ساعتش را نگاهی کرد: «خب من وقت ندارم... گفته بودید ۱۰ دقیقه! بله بله دیروز گفتید ۱۰ دقیقه. خب شروع کنیم!» و نمی‌دانم او در مورد کدام قرار حرف می‌زد. کدام دیروز؟ کدام مکالمه تلفنی و کدام قرار برای ۱۰ دقیقه؟! انگار می‌خواست همان ضربه اول را در دقیقه اول بزند. در فاصله کمتر از سی ثانیه دوباره نگاهی به ساعتش انداخت.

هنوز نپرسیده ام و سؤال نوک زبانم را می‌سوزاند. می‌خواهم همراه سؤال نطق کوتاهی داشته باشم. نطقی که شاید بیشتر از تک‌تک سؤالات لازم بود. پس شروع کردم.

این چهارمین سالی است که روبه‌روی هم می‌نشینیم. از زمانی که کاپیتان تیم ملی بودید تا امروز که سرمربیگری سایپا، سرمربیگری تیم ملی و حالا سرمربیگری تیم پرسپولیس را تجربه کرده اید. شاید مصاحبه سال گذشته در هتل آکادمی، تلخ بود. چالش‌های بی‌موردی داشتیم که فقط به بازیکنان برمی گشت و این چیزی نبود که از اول گفت‌و‌گو دنبالش می‌گشتیم. شاید برای خواننده جذاب به نظر می‌رسید، ولی حلقه گمشده ما در آن گفت‌و‌گو هرگز پیدا نشد. می‌خواستیم بدانیم آیا علی دایی می‌داند برای ایران و فوتبال ایران چه جایگاهی دارد؟ دایی منتظر پایان مقدمه شفاهی نماند. با همان حالت برافروخته، که سرچشمه‌اش پیدا نبود اولین جواب را داد: «مطمئناً بیشتر از شما خودم را می‌شناسم.

قرار نیست هرچیزی که شما می‌گویید را قبول کنم. شما فکر می‌کنید هرچیزی که خودتان می‌گویید درست است، درحالی که اصلاً چنین چیزی نیست... می‌گویید گفت‌و‌گوی سال قبل تلخ بوده. حتماً به این دلیل که من حرف‌های شما را قبول نکردم.» مطمئن بودم این یک سوء‌برداشت است. دایی اجازه ورود به کلامش را نداد: «اجازه بدهید... حرف زدید و من شنیدم! وسط حرف من نپرید...» آیا او اجازه داده بود تا حرف بزنیم؟ آیا اجازه داده بود که به او بگوییم سال قبل در چنین روزهایی، وقتی قرار شد گذشته و آینده را با دایی مرور کنیم از گویش او، از آنچه در ذهنش می‌گذشت بوی سوختن را حس کرده بودیم؟ آیا اجازه داد؟ اینها در لحظه‌ای از ذهن مان گذشت! دایی دارد ادامه می‌دهد: «من کسی نیستم که پا روی اعتقاداتم بگذارم. من کسی هستم که بودم و عوض هم نمی‌شوم. قرار نیست جوری باشم که شما یا هرکس دیگری دلش می‌خواهد. من علی دایی هستم.»

چهره‌ای ناآرام داشت و حتی وقتی می‌خواستیم توضیحی از نطق نیمه تمام مانده مان ارائه کنیم او را می‌آزرد. سعی کردیم ساده‌تر پیش برویم. با این جملات:

روی کره زمین را خاکی یک دست پوشانده و آسمان برای همه جا یکسان است. منزلت خاک هر کشور به کسانی است که در آن زندگی کرده اند. از ۲۵۰۰ سال قبل تا امروز. مردانی که قابل احترام بوده اند. کوروش، بوعلی سینا، امیر کبیر، فردوسی و خیام و هر فرهیخته ای. دایی دوباره نطق را قطع می‌کند و حتی اجازه نمی‌دهد که مقدمه را به پایان ببریم. این هنوز آغاز سؤالات نیست و دایی تا این حد برافروخته نشان می‌دهد. مثل نقطه صفر که روبروی مان نشست و ناآرام بود. او حتی اجازه نداد که از او بپرسیم آیا می‌داند بخشی از شناسنامه فوتبال ایران شده است؟ او تاب شنیدن هم ندارد: «خیلی ببخشید... شما فکر می‌کنید با چند کتاب که خوانده‌اید می‌توانید خودتان را باسواد نشان دهید؟ من علی دایی هستم و متعلق به کشور ایران. می‌توانستم به دور از تمام مشکلاتی که هست بروم به جایی و به راحتی لم بدهم و با عزت و احترام استراحت کنم. من وابستگی شدیدی به مردم کشورم دارم و خدا را شکر می‌کنم که می‌توانم به مردم خدمت کنم. می‌توانم خدا را شکر کنم که این لطف را در حق من کرده که خودم را در اختیار مردم بگذارم. امثال من خیلی می‌توانند خوب به مردم خدمت کنیم. متأسفانه در این کشور همه عادت کردند به شعار دادن. حرف‌های خوب زدن و شعاردادن کاری ندارد. هیچ وقت با خودم نگفتم این پست جدیدی که می‌گیرم چقدر مرا بالا می‌برد و یا چقدر ممکن است مرا به زمین بکوبد. هیچ وقت به چنین چیزی فکر نکرده بودم.»

مجبور می‌شویم قید مقدمه را بزنیم و به سراغ فروردین ماه سال ۸۸ برویم. سؤال اول روی زبان می‌چرخد: «می‌خواهیم در مورد بازی و روزی حرف بزنیم که نه از ذهن شما می‌رود نه از ذهن ما.» دایی باز ادامه سؤال را نشنید و کلمات را در دهان مان شکست: «نه! شما می‌توانید تا آخر عمر به آن بازی فکر کنید. آن بازی از یاد من رفته. هیچ چیزی در موردش به یادم نمی‌آید! از ذهن مردم هم پاک شده... دنبال چه چیزی می‌گردید؟!»

قرار نبود در مورد شکست عربستان حرف بزنیم. نیت روزهای پس از دوری دایی بود.

اما مهلتی برای گفتن جمله‌ای جدید پیدا نمی‌کردیم. او خیلی سریع موضع می‌گرفت و مجبور بودیم این بار با یک شوخی و لبخندی فضا را تلطیف کنیم: «آقای دایی داریم از شما می‌ترسیم... ممکن است همین طور جلو برویم به خاطر هر سؤالی که می‌پرسیم آن قدر عصبانی شوید که با ما برخورد فیزیکی داشته باشید...» و دایی با همان ناآرامی که از لحظه نخست به میز گفت‌و‌گو آورده بود گفت: «پس برای این که با هم برخورد نکنیم من دیگر حرف نمی‌زنم...» و دایی بلند شد و مانند آمدنش میان جمع، بی‌آنکه دستی را بفشارد، رفت. روی میز دیگری نشست و چند دقیقه‌ای با چند دوست که انتظارش را می‌کشیدند، حرف زد. سوئیچش را برداشت و از هتل رفت. آیا دنبال بهانه‌ای می‌گشت؟

دوستی از دوستانش می‌گفت بحث عربستان او را بهم می‌ریزد. اسفند او هنوز آمیخته است با نوروزی که خود ادعا می‌کند فراموشش کرده ولی در حقیقت به هیچ وجه آن را از یاد خود نبرده. هرچند که دایی پیش از آنکه کلمه‌ای بشنود برافروخته بود. سال ۸۸ او را همین گونه یافتیم و حتی در روزهایی که در باد شکست دربی می‌توانست آرامشی کوتاه مدت کسب کند هم نتوانست یادگار تلخ نوروز را از یاد خود ببرد. اما دایی راه خود را عوض نکرده... او خود اعتراف کرد که همان مانده که بود!