پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
دست گرمی برای نوشتن یک داستان
شروود آندرسن از پایهگذاران نهضت ساده نویسی در ادبیات معاصر آمریکاست. او از نخستین کسانی است که داستانِ کوتاه آمریکایی را از محدودیتهای شیوه سنتی و قراردادی آزاد کرد و کوشید با زبانی ساده و راحت، پیچیدگیهای زندگی بشری را بیان کند. جانمایه داستانهای آندرسن، زندگی آدمها در شهرهای کوچک است و از تجربههای اصیل شخصی خود او و تماسش با این گونه آدمها سرچشمه میگیرد. مهمترین اثرش «واینزبرگ اوهایو»، سومین کتاب اوست که شامل بیست و سه داستان کوتاه به هم پیوسته است. ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر هر دو از شیوة کار او در نویسندگی تاثیر فراوان پذیرفته اند. فاکنر دربارة او گفته است «آندرسن، پدر نسل ما نویسندگان آمریکایی و نیز نسل بعد از ماست.» آندرسن از نوعی جامعه صنعتی و تجاری که در پیرامونش رشد و گسترش مییافت رنج میکشید و غالباً درآثارش صحنههایی از جوامع صنعتی امروز و از خود بیگانگی آدمها را با جوامع ساده و راحت گذشته مقایسه میکرد و میگفت که ستایش ازموفقیتهای مادی در جوامع مدرن، موجب به وجودآمدن دیوارهایی میان زندگی ساده مردم و مسائل معنوی و هنری شده است و معتقد بود که این دیوار را فقط باید با نیروی عشق و تفاهم و روابط خلاقه انسانها در هم شکست. داستان کوتاه «بعضی چیزها پایدار میمانند» که احتمالاً در اوایل دهه ۱۹۲۰ نوشته شده است نمونه ای از سبک نوشتههای ساده اوست که در آن، راوی هم خود آندرسن و هم شخص دیگری است. این داستان به تازگی در میان کاغذهای به جای مانده از او، پیدا شده و اکنون که حدود نیم قرن از مرگش میگذرد، در ماه دسامبر ۱۹۹۲ در کتاب تازه ای از مجموعه داستانهای برگزیده او، با همین نام به ویراستاری «چارلز.ئی. مودلین» برای نخستین بار منتشر شده است.
حالا درست یک سالی است که فکر نوشتن کتابی، مثل خوره به جانم افتاده است. هر شب که به رختخواب میروم، به این کتاب فکر میکنم و دائم به خودم میگویم "همین فردا دست به کار میشوم". آدمهایی که قرار است در دل این کتاب ظاهر شوند، دم به دم برابر چشمانم به رقص در میآیند. من اصلاً اهل شیکاگو هستم و شبها، کامیونها از جاده ای که رو به روی خانة ماست، با سروصدای عجیبی عبور میکنند. کمیآن طرفتر، خط آهنی است که از سطح زمین اندکی بالاتر است و شبها بعد از ساعت دوازده، قطارها با فواصل نسبتاً زیاد از روی آن میگذرند. پیش از آن که به این فکر بیفتم، در یکی از این فواصل طولانی و آرام، میخوابیدم، اما حالا که فکر نوشتن کتاب به سرم زده است، بیدار میمانم و همین طور با خودم حرف میزنم. البته نمیشود همة وقایع کتاب را در محدودء شهری که من الان درآن زندگی میکنم گنجاند. به گمانم شما که در فکر نوشتن یک کتاب نیستید، مقصود مرا بهتر میفهمید. ممکن است البته بفهمید یا نفهمید. توضیحش قدری دشوار است. توجه بفرمایید، مسأله شاید یک همچو چیزی باشد. شما به عنوان یک خواننده، غروب یک روز، یا بعد از ظهر روزی، کتاب مرا برمیدارید و میخوانید و بعد خسته میشوید و آن را کنار میگذارید.
از خانه میزنید بیرون و به کوچه و خیابان میروید. خورشید هنوز در آسمان میدرخشد و شما در خیابان آشنایانی را میبینید. پاره ای از وقایع زندگی شما، عیناً همان وقایع زندگی خود من است. اگر مرد هستید، از خانه به دفتر کارتان میروید و پشت میزتان مینشینید و گوشی تلفن را بر میدارید و با یکی از مشتریان یا همکاران خود درباره داد و ستد روزانه صحبت میکنید. اگر یک خانم خانه دار شریف باشید؛ یکهو به فکر میافتید و نگران میشوید که دیروز چند تا از کارهای خانه تان را فراموش کرده اید. فکرهای ریز و درشت دیگری هم به سرتان میزند و بعد یواش یواش از یادتان میرود. عین همین بلاها هم به سر من میآید. من هم درست مثل شما هستم و وقتی مثلاً همین جملة بالا را مینویسم، به این فکر میافتم که چرا باید بنویسم «یک خانم خانه دار شریف.» مگر یک خانم خانه دار نمیتواند درست عین خود من مثلاً شریف نباشد.
آن چه میکوشم در اینجا روشن کنم، این است که من هم، به عنوان یک نویسنده درگیر همان چیزهایی هستم که شما، به عنوان یک خواننده درگیر آن هستید. برنامه کار من این است که در کتاب خودم، آن حس عجیب و غریبی را که به تدریج، از زمان طفولیت، درباره مسایل زندگی ذره ذره در جانم رخنه کرده بیان کنم. اگر قرار بود درباره مسائل زندگی شهری مرکزی در چین یا در یک جنگل آفریقایی بنویسم، کار، چندان دشوار نبود. یکی از آقایان، اخیراً برایم تعریف کرد که شخصی را میشناخته که میخواسته درباره زندگی مردم پاریس کتابی بنویسد و چون پول و پله ای در بساط نداشته که به پاریس برود و رموز زندگی آنجا را مطالعه کند، به ناچار به شهر نیواورلئان میرود.
شنیده بود که آدمهای زیادی در نیوارولئان زندگی میکنند که تک و طایفه و اصل و نسب شان فرانسوی بوده اند. با خودش فکر میکرده "این آدمها لابد آن قدر لطف و چاشنی زندگی پاریسی را در خوشان نگه داشته اند که من نیز بتوانم آن را حس کنم." آن آشنای من تعریف میکرد که کتاب آن شخص، کتاب موفقی از کار درآمده و مردم شهر پاریس، ترجمه کتابش را به عنوان برداشتی از زندگی فرانسوی، با اشتیاق تمام خوانده اند و من در این میان خیلی متاسفم که نمیتوانم یک چنین راه حلِ ساده ای برای مشکل خودم پیدا کنم. نکته اصلی در مورد قضیه من این است که میل نوشتن این کتاب، از نیت تقریباً متفاوتی سرچمشه میگیرد. به خودم میگویم " اگر بتوانم همه چیز را ساده و سرراست بنویسم چه بسا که خودم هم، آن چه را که اتفاق افتاده بهتر بفهمم " و لبخندی میزنم. این روزها، اوقات نسبتاً زیادی را صرف این میکنم که همین طوری و به خاطر هیچ و پوچ لبخند بزنم. مردم از این کار، ناراحت میشوند و میپرسند "حالا دیگر برای چه لبخند میزنی؟ " ومن در پاسخ دادن به آنها با همان دشواری دست و پنجه نرم میکنم که با نوشتن همین کتاب خودم. گاهی صبحها پشت میزم مینشینم و شروع به نوشتن میکنم. یکی از صحنههای ایام کودکی ام را هم موضوع نوشتن قرار میدهم. بسیار خوب، از مدرسه به خانه میآیم. شهری که در آن به دنیا آمدم و همانجا بزرگ شدم شهر کوچک تنها و خلوت و ملال آوری بود، در بخش انتهای غربی ایالت نبراسکا.
این بابایی که روی جدول پیاده رو، مقابل فروشگاهی نشسته است، چوپانی است که گوسفندهایش را فرسنگها دورتر، پای کوهپایه ای در سلسله کوههای غربی رها کرده و به شهر آمده است، برای چه کاری به شهر آمده خودش هم ظاهراً نمیداند. این بابا، مرد ریشویی است . کلاه به سر ندارد و همین طور نشسته است و دهانش قدری باز است. به این طرف و آن طرف خیابان خیره نگاه میکند. نگاهی نیمه وحشی و نامطمئن در چشمهای اوست و همین چشمها یک احساس لرزاننده در من بیدار کرده است. از ترس دارم زهره ترک میشوم، از ترس چیزی ناشناخته که اندامهای حیاتی بدنم را میجود، با شتاب از کنارش رد میشوم. پیرمردها خیلی حراف اند.
شایداین فقط کودکان اند که وحشت واقعی تنهایی را میشناسند. میبینید، خیلی زحمت کشیده ام که کتابم را از یک دورة مشخصی در زندگی خودم شروع کنم. به خودم میگویم:" اگر بتوانی احساس آن بعد از ظهر ایام کودکی ات را دقیقاً بگیری، شاید بتوانی کلید شناخت شخصیتت را به خواننده بدهی." نقشه، درست از کار در نمیآید. وقتی ۵ یا ۱۰ یا ۱۵۰۰ کلمه مینویسم، دست از نوشتن میکشم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. مردی چند اسب را که به یک گاری پر از زغال بسته است، از خیابان مقابل خانه ما پیش میراند و دارد به مرد دیگری که سوار یک ماشیم «فورد» است ناسزا میگوید. حالا هر دو ایستاده اند و فحش و فضیحت مفصلی به هم میدهند. چهرة راننده گاری زغال، سیاه شده، اما خشم، گونههایش را سرخ کرده و رنگ سرخ و سیاه، یک رنگ قهوه ای تیره مثل رنگ پوست کاکا سیاهها به وجود آورده است. از پشت ماشین تحریرم بلند شده ام و در اتاقم، از این گوشه به آن گوشه میروم و سیگار میکشم. انگشتانم چیزهای کوچکی از روی میز برمیدارند و بعد دوباره آنها را سرجایشان میگذارند. عصبی هستم و جوش آورده ام، مثل اسبهای عصبی یک مسابقه اسبدوانی که در یک دوره از ایام نوجوانی با آنها سر و کار داشتم.
پاهای اسبها، پیش از مسابقه و وقتی که آنها را به میدان اسبدوانی، برابر چشم هزاران تماشاچی آورده بودند و پیش از آن که مسابقه شروع شود، میلرزیدند. گاهی یک اسب، حالتی پیدا میکرد که وقتی مسابقه شروع میشد، اصلاً از جایش تکان نمیخورد. ما میگفتیم:"نگاهش کنید. نمیتواند خودش را از هیبت میدان، خلاص کند. همین الان من هم از بابت کتابم، در یک چنین حال و هوایی به سر میبرم. میدوم طرف ماشین تحریر، چیزهایی مینویسم و بعد عصبی میشوم و دوباره به جای دیگر میروم. صبحها یک پاکت تمام، سیگار میکشم. و بعد یکهو، دوباره هر چه نوشته ام را پاره میکنم. به خودم میگویم: "فایده ندارد. در نمیآید." در این کتاب قصدم این نیست که تلاش کنم بلکه چیزی از ماجرای زندگی خودم را برای شما نقل کنم. یک آقایی از آشنایان ما، شبی به من گفت: "زندگی مگر چیست، زندگی هر آدمیزادی؟ - آدمهای واخوردة بی خاصیتی که این طرف و آن طرف سرگردان اند، اعلامیههای استقلال مینویسند، دروغهای کوچک برای خودشان میبافند، در عالم رؤیا به سر میبرند، گاه گاهی، از چیزی که اسمش را مقام گذاشته اند، باد به غبغب میاندازند.
زندگی چیزی است که شروع میشود و مسیر خود را طی میکند و به پایان میرسد." حرف درستی است. حتی همین حالا که دارم این کلمهها را مینویسم، یک آمبولانس نعش کش از خیابان جلو خانة ما رد میشود.
دو دختر جوان که همراه با دو پسر دارند برای گردش، به گمانم به مزارعی که شهر در آنجا به انتها میرسد، میروند، لحظه ای خنده شان را میخورند و به نعش کش نگاه میکنند. یک لحظه بیشتر نمیپاید که نعش کش را از یاد میبرند و دوباره غش غش میخندند. همین طور که نوشتهها را پاره میکنم و دوباره قدم میزنم و سیگار میکشم، به خودم میگویم «زندگی همین است، همین طور هم میگذرد.» اگر خیال میکنید که من خیلی غصه دارم و دلم تنگ است و به این علت دارم این دری وریها را میگویم و درباره ناپایداری و ناچیزی زندگی حرف میزنم، اشتباه میکنید. در این حالتی که هستم، این چیزها اهمیت چندانی ندارد.
به خودم میگویم " بعضی چیزها پایدار میمانند. آدمیشاید بتواند مسائل را قدری روشن کند. چه بسا که آدم یک نفر را رد نظر بگیرد، مثلاً یک کاکاسیاه را که از کنار یکی از خیابانهای شهر رد میشود و ترانه ای زیر لب زمزمه میکند. این ترانه به گوش شخص دیگری میرسد که روز بعد، او هم آن را زیر لب میخواند. یک رشته نازک از ترانه، مثل یک جویبار کوچک بالای تپه ای، خرده خرده در دشت گسترده ای جاری میشود. دشت را آبیاری میکند. هوای یک شهر داغ و دم کرده را طراوت میبخشد. حال کمیراه افتاده ام و در یک حالت کیفوری بخصوصی به سر میبرم. این روزها همه اش سرگرم همین کارم. دوباره مینویسم و دوباره نوشتههایم را جر میدهم. از اتاقم بیرون میآیم و قدم میزنم. * * * این روزها اوقاتم را با دختری که تازه پیدایش کرده ام میگذرانم. دختر نازنینی است که مرا دوست دارد. من، دست بر قضا، از نوع آن مردهایی هستم که زنها دوست شان ندارند و در تمام عمر، وقتی که با آنها رو به رو شده ام، خودم را گم کرده ام و دست پاچه شده ام. شاید که برای آنها زیادی احترام قائل بوده ام، زیادی آنها را خواسته ام. شاید علت همین باشد. باری، من در حضور این دختر چندان عصبی ودست و پا چلفتی نیستم. این دختر، به گمانم دختر بافضل و کمالی است که اختیار حرکاتش را دارد و همین خیلی به من کمک میکند.
وقتی با او هستم، مدام لبخند میزنم و با خودم میاندیشم "اگر بداند که در دلم چه میگذرد، مسخرة عالم و آدم میشوم." وقتی حواسش نیست و به سمت دیگری نگاه میکند، توی نخ او میروم و کمیبراندازش میکنم. از این که او ظاهراً مرا این قدر دوست دارد، تعجب میکنم، خلقم تنگ میشود. رفته رفته احساس شکسته نفسی و فروتنی میکنم و این فروتنی ام را هم دوست ندارم. «مقصود اصل اش چیست؟ او که خیلی خوشگل و تودل برو است، پس چرا اوقاتش را با کسی مثل من ضایع میکند؟» باید ساعتهای بخصوصی را که با او بوده ام، به خاطر بسپرم. اواخر بعد از ظهر روز یکشنبه ای، یادم هست، در آپارتمانش، در اتاقی روی یک مبل نشستم. چانه ام را به مچ دستم تکیه دادم و قدری به جلو خم شدم. لباس خوبی داشتم. چون قرار بود او را ببینم، بهترین کت و شلوارم را پوشیده بودم. موهایم را درست و حسابی شانه زده بودم و بریانتین مالیده بودم و عینکم را با دقت روی بینی نسبتاً گنده ام میزان کرده بودم. حالا دیگرآنجا بودم، در آپارتمان او در شهری معین، توی مبلی در گوشة دنج نسبتاً تاریکی، چانه ام را روی مچ دست، مثل یک جغد پیرن جدی و موقر. پیش از آن، قشنگ و به قاعده با هم توی خیابان قدم زده بودیم و بعد به خانه آمده بودیم و او مرا ول کرده بود و رفته بود و همان طور که گفتم، مرا که آنجا نشسته بودم، رها کرده بود. اپارتمان در آن بخشی از شهر بود که بیشترن خارجیها در آن زندگی میکنند و من از روی مبل، کمیکه سرم را کج میکردم، میتوانستم به خیابانی که پر از زن و مرد ایتالیایی بود، نگاه کنم. هوا بیرون داشت تاریک میشد و من فقط آدمها را در خیابان میدیدم. اگر نمیتوانم وقایعی را دربارة خودم یا دربارة زندگی دیگران به یاد بیاورم، دست کم میتوان همیشة خدا، هر حسی را که در وجودم جاری میشود، یا هر حسی را که فکر کرده ام در وجود کس دیگری درباره من جاری شده است به نوعی به یاد بیاورم. آدمهایی که در خیابان، پشت پنجره در رفت و آمد بودند، همگی صورتهایی تیره یا سبزه داشتند و تقریباً همة آنها هم، یک تکه از لباس شان زنگی بود. جوانهایی که با یک نوع چرخش و پیچ و تاب در اندام شان، قدم میزدند، همگی کراواتهای سرخِ آتشین زده بودند. خیابان تاریک بود، اما آن دور دورها، نقطه روشنی به چشم میخورد و رگه ای از نور خورشید هنوز توانسته بود، راهی به میان دو ساختمان بلند پیدا کند و تند و تیز روی نمای یک ساختمان کوچک تر با اجرهای قرمز، پهن شود. از این خیال، خوش و سرمست شدم که خیابان هم یک کراواتِ سرخ زده است.
شاید علتش این بود که قرار بود در این خیابان پیش از فرا رسیدن صبح روز دوشنبه، دو نفر به هم مهر بورزند و با هم عشقبازی کنند. باری، آنجا نشستم و به بیرون نگاه کردن و به فکرهایی که به سراغم میآمد، فکر میکردم. زنهایی که از خیابان رد میشدند تقریباً همه شان، شالِ تیره رنگی دور سر و صورت شان بسته بودند. پیاده روها، پر از بچههای قد و نیمقدی بود که سر و صدایشان تیز و زنگ دار بود. آن حالت خوشی و سرمستی به بیانی، انگار از جانم پر کشید و رفته رفته به این فکر افتادم که در آن لحظه، در یکی از شهرهای ایتالیا هستم. آمریکائیهایی مثل من، که اصلاً به مسافرت خارج نرفته اند، همیشه همین جور فکر میکنند. به گمانم مردم ملتهای دیگر نمیفهمند که این جور فکر کردن، تقریباً به صورت چیزی ضروری در زندگی ما در آمده است اما آمریکائیها این را خوب میفهمند. یک آمریکایی، بخصوص یک آمریکایی طبقة متوسط، در یک همچو لحظه ای، مثل من میگیرد مینشیند و در رؤیا فرو میرود و یکهو، میفهمید چه میگویم، یکهو یا در ایتالیاست یا در یکی از شهرهای اسپانیا. آنجا که مردی سبزه رو، سوار بر یک اسب مردنی در خیابان پیش میراند، یا سوار بر سورتمه ای است در استپهای روسیه و مردی که تمام صورتش پوشیده از ریش و سبیل است او را هل میدهد. این تصوری است از روسها که از تماشای کارتونها و کاریکاتورهای روزنامههای به دست آمده، اما هر چه هست منظور را میفهماند. قدری دورتر یک گله گرگ، دنبال سورتمه راه افتاده اند. یکی از آشنایان من روزی تعریف میکرد که آمریکاییها همیشه به این جور ترفندها دل خوش میکنند، چون که همه قصههای قدیمیما و رؤیاهای ما، از آن سوی دریاها به اینجا آمده اند، چنون که ما خدمان هیچ قصه قدیمییا رؤیایی که مال خودِ خودمان باشد نداریم.
راست و دروغش را من تضمین نمیکنم. من خودم را به عنوان یکی از متفکران این جور موضوعهای مربوط به مبدأ و منشأ خصوصیات اخلاقی مردم آمریکا، یا هر موضوع غول آسای مهم و بزرگ دیگری از این دست، جا نمیزنم. اما باری، آنجا نشسته بودم، همان طور که گفتم، در بخش ایتالیایی نشین یک شهر آمریکایی و پیش خودم در رویا، خیال میکردم که در ایتالیا هستم. راستش را بخواهید، تنها نبودم. یک همچو آدمیمثل من هیچ گاه در رؤیاهایش تنها نیست.
و همان طور که نشسته بودم و در عالم رؤیا فرو رفته بودم، همان دختری که آن روز بعد از شهر با هم بودیم، همانی که بی تردید، چطور میگویند، عاشق دلخسته اش هستم، میان من و پنجره ای که از درون آن به بیرون نگاه میکردم، ظاهر شد. نوع لباس نرم و لطیف و تنگ و چسبان تنش بود و اندام نازکشن روی زمینه روشن، خط و طرح بسیار ظریف و زیبایی ساخته بود. آری، مثل یک درخت جوان بود که آدم روی تپه ای، شاید در روزی طوفانی ببیند.
لابد حدس زده اید که اولین کاری که کردم این بود که او را هم برداشتم و با خود به ایتالیا بردم. این دختر، یک باره و در عالم رؤیا، به صورت شاهدختی بسیار دلربا، در سرزمینی غریب در آمد که من هرگز آن را ندیده بودم. شاید در اصل، ماجرا از این قرار بوده که وقتی من هنوز پسر بچه ای بیش نبودم در زادگاهم در غرب، روزی مسافری به آنجا میآید و برای اعضاء باشگاهی که در کلیسای پرسبیتری دور هم جمع میشدند و مادرم هم عضو آنجا بوده، در باب زندگی در ایتالیا سخنرانی میکند، یا شاید من بعدها، رمانی خوانده بودم که حالا اسمش را به خاطر ندارم. و این طور شد که شاهدختِ من، از جاده ای از بالای تپة سر سبز پُر دار و درختی که قصرش در آنجا بود، پایین آمد و سراغ مرا گرفت. از زیر درختان پر شکوفه ای، در نور ناپایدار یک غروب قدم زده بود و چند شکوفه روی موهای مشکی اش ریخته بود. بوی شبهای ایتالیایی در موهایش موج میزد.
همان دم، آن هوس به سرم زد. مقصودم را که میفهمید. آن چه بعدها اتفاق افتاد این بود که او مرا که آنجا، غرق در رؤیاهایم، نشسته بودم دید و وقتی به سراغم آمد، دستی به سرم کشید و موهایم را به هم ریخت و عینکم را که روی بینی گنده ام نشسته بود حرکت داد و این کار را که کرد، خنده کنان از اتاق بیرون رفت. من حالا این چیزها را برای این نقل میکنم که بعدها، در غروب همان روز، من همة هوس نوشتن آن کتابی را که حالا دارم مینویسم، پاک از دست دادم و تا ساعت سه صبح بیدار نشستم و نوشتن کتاب دیگری را از نو شروع کردم وهمان دختر را شخصیت اصلی ان قرار دادن. به خودم گفتم: "این داستانی است از آن روزهای قدیم، انباشته از ماه و ستاره و رایحة درختان نیمه پوسیده در سرزمینی کهنسال." اما وقتی صحنههای زیادی از کتاب را نوشتم، همة اینها را هم پاره کردم. وقتی داشتم به طرف پنجره میرفتم تا به بیرون، به شب نگاه کنم، به خودم گفتم:" باید تحولی در من پدید آمده باشد، و گرنه من نباید اصلاً تا این حد مشتاقِ نوشتن چنین کتابی باشم. در یک ساعت معین و در یک روز معنی و در یک جای معین، لابد اتفاقی افتاده که این طور همة جریان زندگی مرا دستخوش تحول کرده است." آن گاه به خودم گفتم:" تنها کاری که باید کرد این است که هر چه زودتر کتابم را بنویسم و تا آنجا که در توانم هست، هرچه روشن تر ماجراهای آن لحظة معین را نقل کنم."
شروود آندرسن
برگردان: صفدر تقی زاده
منبع: دنیای سخن شماره ۵۶ – مرداد و شهریور ۷۲
شهاب لنکرانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست