یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
فردا را کسی ندیده
دوست اچآیوی مثبت من، سلام!
من فقط کمی خوششانستر از توام. آنقدر که جوانیام مصادف شود با زمانی که دوران کور بیاطلاعی از ایدز سپری شده.
آنقدر خوششانستر، که راههای پیشگیری از بیماری را بدانم و برای گرفتن دست دوستی که مبتلا به بیماری شده، تمام تنم نلرزد.
اما من هم ممکن است تا چند سال دیگر به واسطه چاقی، پرفشاری خون بگیرم یا در هنگام بارداری، دیابت به سراغم بیاید و مجبور شوم تا آخر عمر، درست مثل تو، دارو مصرف کنم!
میدانم، میدانم که تو محدودیتهای دیگری هم داری. مجبوری برای کار کردن، مهمانی رفتن، شنا کردن و حتی نشان دادن محبتت، ساعتها توضیح دهی و گاهی پشت درهای بسته جهل، تنها بمانی. فقط به خاطر اینکه هنوز با تو مثل بقیه بیماران برخورد نمیشود!
اما حرف من این است که اولین قدم برای رسیدن به آنچه در ذهن تو میگذرد و من هرگز نمیتوانم لمسش کنم، این است که مادر، پدر، خواهر، برادر و دوستانت یاد بگیرند که تو فقط بیماری؛ بیماری و درمانت هم شروع شده؛ و این تویی که به من یاد میدهی اگر مشکلات اجتماعی من ۱۰۰ است و مشکلات اجتماعی تو ۱۰۰۰، قرار نیست تاوان گیریای در کار باشد.
این تویی که یاد من میآوری، حواست بیش از آنکه به خودت باشد، به من است. منی که دیر فهمیدم دستان تو، معنی امن دوستی میدهد نه بوی متعفن خیانت؛ و شاید وظیفه هر دوی ماست که به دیگران که هنوز به وجود توشک دارند بگوییم قدم زدن زیر بارانهای پاییزی، برای هر دوی ما خوشایند است، فقط تو باید لباس گرم تری پوشیده باشی.
این نگاه تو به دنیاست که باعث میشود، توانایی هایت، پیش از بیماری سخن بگویند و این دستان توست که پرده را دیگر به شکل آه نمیکشد.
تو که با خودت کنارآمدی، وظیفه ما را به خودمان بسپار هرچند کمی دیر، اما سرانجام، یاد گرفتهایم با تو شبیه غایبین مدرسه رفتار کنیم. درسهایی را که جا ماندهای به ما بسپار، چرا که قرار نیست در کنکور زندگی تنها بمانی.
زیاد هم فکر نکن چیزی از من کم داری. من، همین منی که روبهروی تو نشستهام و داد فردا را میزنم، خودم هم نمیدانم که این روزهای نیامده، آبستن چه اتفاقاتی است. شاید من رفتم و تو ماندی تا به کودکان من یاد بدهی، دنیای توفانها، بادها و بارانها، برگهای زیادی را به زمین میریزد و هیچ درختی نمیداند کدام زمستان را تاب نمیآورد. پس لازم نیست نگران بهارهای نیامده و زمستانهای ندیده باشی، شاید تو کاج قصه بودی و برگهای من در پاییز زرد شد. اما باغبانهای ما هم باید بیدار شوند. ما که به سن میوه دادن رسیده ایم، تحمل بیآبی را نداریم.
هیچ درخت پرتقالی، دیم، میوه نداده و قرار نیست از میوههای پاییزی تنها هندوانههای شب یلدا باقی بمانند. بزرگترهای ما هم باید بدانند که اگرمن پرتقال شدم و هندوانهها هم خوب رسیدند، پاییز، بیانار چیزی کم خواهد داشت و ما به آنها باز هم فرصت میدهیم تا تو را نه، که خودشان را پیدا کنند.
بچهها هم که هر چه ما بگوییم باور میکنند. کافی است دلایلمان انسانپسند باشد. اتفاقا بچهها مهمترین دوستان تو و من هستند، آنها به دروغ عادت ندارند و برای راستیها هم، زیاد چانه نمیزنند. فردا هم که من و تو پیر شدیم، همین بچههایی که دیگر معنی با هم زیستن را خوب فهمیدهاند، هوایمان را خواهند داشت.
می بینی! باز هم تو ماندی و من. و انگار تنها ماییم که باید باور کنیم، فردا را کسی ندیده، اما برای ساختنش لازم است به ترسهای امروزمان غلبه کنیم.
صدف کوه کن
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست