سه شنبه, ۱۲ تیر, ۱۴۰۳ / 2 July, 2024
مجله ویستا

فینگیلی و جینگیلی


فینگیلی و جینگیلی

در روستای قشنگی ۲ برادر زندگی می کردند، اسم یکی از آن ها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.
فینگیلی، پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه مردم روستا را اذیت می کرد و هیچ کس از دست او راضی نبود …

در روستای قشنگی ۲ برادر زندگی می کردند، اسم یکی از آن ها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.

فینگیلی، پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه مردم روستا را اذیت می کرد و هیچ کس از دست او راضی نبود اما برادرش که اسمش جینگیلی بود پسر با ادب و مرتبی بود که هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک می کرد.

یک روز فینگیلی و جینگیلی به روستای بالا رفتند و با بچه های آنجا شروع به بازی کردند در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک ضربه محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شکست، بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید.

ننه گلی از خانه بیرون آمد این طرف و آن طرف را نگاه کرد اما کسی را ندید، پس به خانه برگشت و کنار حوض نشست. بچه ها وقتی دیدند که ننه گلی در را بست، دوباره جمع شدند و شروع به بازی کردند.

ننه گلی یواش یواش در را باز کرد و صدا زد آی فینگیلی، آی جینگیلی، آی بچه ها کی بود که زد به شیشه؟

جینگیلی گفت: من نبودم، فینگیلی گفت: من نبودم،ننه گلی از فینگیلی پرسید: پس کی بوده؟

فینگیلی که ترسیده بود به دروغ گفت: کار قلی بوده.

قلی با ترس جلو آمد و گفت، که کار او نبوده. یکی از بچه ها گفت: اگه کسی که این کار را کرده، راستش را نگه، دیگه با او بازی نمی کنیم.

فینگیلی از حرف بچه ها پند گرفت و گریه کرد، بعد جلو رفت و گفت: ننه جان شیشه را من شکستم.

ننه گلی مهربون گفت: فینگیلی عزیز حالا که متوجه اشتباهت شدی تو را می بخشم.

مودی