سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
سرزمین مادری
( -لاله)، این همه پول و طلای من و مادربزرگ كه میتونم بهت بدم. بجز اینا، فقط یه قالیچه سه متری مونده كه باید بفروشمش، قبلا كه خوب ورش میداشتن...گریه امانش نداد...
- نمیخوام مامان... اگه بابام بفهمه تورو میكشه... تو باید به فكر خودتو (رحیم) و (مسعود) باشی... بیچاره مامان بزرگم جز تو كسی رو نداره...
- مامان بزرگ اینجا نمیمونه، واسه دایی سلمان نامه نوشتم، الان توی راهه، فردا میرسه اینجا... قرار شده مامان بزرگ رو با خودش ببره بندر.
- پس تو چی؟... تو با بچهها چه كار میكنی؟ كاش میشد با من بیای.
- كجا بیام دختر... یه زن شوهردار كه نمیتونه از خونه شوهرش فرار كنه... تو خودتم وضعت معلوم نیست... یه نفر هم نجات پیدا كنه، خیلی شانس آوردیم... بابات هیچ كاری نمیكنه. اون جون نداره سر پاهاش وایسه. به مامان بزرگ گفتم قراره رحیم و (منصور) رو هم ببره. تو نگران خودت باش، من كار زیادی نمیتونم برات بكنم. خدا لعنت كنه این مرد نزول خور رو، اون مارو به این روز سیاه نشوند. چقدر به بابات گفتم؛ به این (اسد) از خدا بیخبر اعتماد نكن... بدبختمون میكنه، گوش نكرد. از یه طرف توی مغازه كه كارمون نگرفت و موندیم زیر بدهی مردم، از یه طرف آتشسوزی اون انبار لعنتی غلام كه هر چی جنس مونده بود، دود شد رفت هوا، از این ورم چكهای دست اسد كه ده برابر قرضش، بابای بدبختت رو زیر دین خودش برده، این مرد هم نكرده لااقل از یه اهلش بپرسه كه چه كار كنه تا این بلا به سرش نیاد. خوب همه حساباش رو كرده بود، معلوم بود از همون روزی كه قدم نحسش رو به خونهمون گذاشت و چشمش به تو افتاد، چه فكرایی توی اون مغز كثیفش كرده. بابات نفهمید كه چه خبره، حالا هم میخواد دو دستی دخترشرو بده دست این نزولخور... مگه من مرده باشم كه بزارم دختر عزیز و دردونم بدبخت بشه... بابات از اسد میترسه، میگه اگر لاله قبول نكنه... همه میگن با چكهایی كه دستش دارم میتونه زندگیمونو داغون كنه، ولی اگه لاله راضی بشه، همه چكها رو پاره میكنه... ولی اون اسدی كه من شناختم هیچوقت حاضر نمیشه چكها رو پاره كنه...
- بسه مامان، اینقدر خودتو آزار نده... وقتی من برم... فوقش اسد هم بابارو میندازه زندون... این همه آدم میرن زندون، بعدشم بهشون عفو میخوره، تو خودتو نجات بده. لااقل تو بیا با من بریم. بزار بچهها هم با مامانبزرگ و دایی (سلمان) برن بندر.
- نه دختر جون، من چطوری دلم رضا بده بچههامو بفرستم بندر و بعد خودم با تو از مرز فرار كنم. اون وقت دیگه بچههامو نمیتونم ببینم. یه نفر آدم هرطوری باشه یه جور سر میكنه، خدا ازشون نگذره، هنوزم دلم رضا نمیده تو هم بری، آخه چهطوری یه دختر تنها توی این همه گرگ... میتونه... خدایا... !
- مامان باز گریه رو شروع نكن... بسكن تورو خدا، این همه دختر تك و تنها توی این دنیا زندگی میكنن یكیش من... كی میدونه...؟ شاید به همین زودی یه روزی اومد كه تونستیم دوباره دور هم جمع بشیم، اونم بدون ترس... من باید همین فردا شب خودمو برسونم زاهدان و الا همهچی از دست میره، قول میدم بهت زنگ بزنم، از هر جا كه شد... خیالت راحت باشه...
- خدا به همراهت دختر. خدا به همراهت...
- مامان بزرگ، مامان بزرگ از طرف من سلام به دایی سلمان برسون، اگه میتونین مامان رو هم راضی كنین با خودتون ببرین، اینطوری منم راحتترم، فردا شب زنگ میزنم خونه (اختر) خانم همسایهمون تا بهتون خبر سلامتیمرو بده... بهش سپردم فقط یا به شما یا به مامان بگه... مراقب خودتونو بچهها باشین...
- دست خدا به همرات دخترم... خدا حفظت كنه...
یك ساك دستی و كیفی كوچك، تنها توشه راه طولانی بود كه در پیش داشتم... قلبم به تندی میزد... میترسیدم، حتی میترسیدم با سواری به تهران بروم، حالا چهطور میتوانم از زاهدان تا پاكستان به تنهایی سفر كنم؟! برای نخستین بار در عمرم به كسی اعتماد كردم. كسی كه روزی خواستگارم بود. (رضا) برادر (ریحانه) دوست همكلاسیام از وقتی كه از سربازی برگشته، با دستفروشی و بعد هم كارگری در یك كارواش و مكانیكی مشغول شده است. او وقتی از زبان خواهرش مشكل را شنید، اول راضی نبود فرار كنم اما وقتی فهمید طرفم كسی مثل اسد است كه زیر آب كردن سر امثال رضا برایش مثل آب خوردن است، راضی شد به من كمك كند. دم آخر جلوی روی ریحانه به من گفت: اگه چرخ زندگی ننم و ریحانه و آبجی بزرگم (راحله) به دستم نمیچرخید، منم باهات مییومدم. رضا بچه سالم و زرنگی بود، دوستان و آشناهای جورواجوری هم داشت اما خودش اهل خلاف نبود. میدانستم او آدم سالمی بود كه میشد رویش حساب كرد.خستگی راه و ترافیك تهران آزارم داده بود. ساعت ۶/۳۰ باید خود را به ترمینال میرساندم. حالا كه فكرش را میكنم، میبینم زندگی فراتر از چارچوب خانه، چقدر پیچیده و گنگ است!
تصور آن كه روزی دور از خانواده به شهری دیگر یا نقطهای دورتر مثل آن سوی دنیا سفر كنم، حتی در خواب ممكن نبود اما حالا تنهایی تا زاهدان و از زاهدان تا پاكستان آن هم با راهنمایی یك بلد محلی كه قرار بود ما را غیرقانونی از مرز زمینی به پاكستان برساند و از آنجا به آمریكا... گاهی اوقات در رویاهایی كه برایم خیلی گنگ و تازه بودند، خود را میدیدم كه چهطور با موفقیت توانستهام به آمریكا برسم و زندگی خوبی تشكیل داده و خوب پول درآورم، آنوقت امكان این را دارم كه مامان و مامان بزرگ و برادرانم را هم با خود ببرم. شاید هم بابا تا آن موقع از شر اسد یك جوری خلاص شده باشد.
- خانم... خانم... رسیدیم... اینجا زاهدانه... جا نمونین...؟!
- بله... ممنون... نمیدونم كی خوابم برد...
- غریبی...؟ اگه جایی رو نمیشناسین بفرمایین خونه ما... همین نزدیكیه...
- نه ممنون، مییان دنبالم... خداحافظ.
- باشه... خداحافظ
زن جوان دست پسر بچهاش را گرفت و رفت... بین راه یكی، دو بار به من میوه و بادام تعارف كرده بود كه هر چه از شانس بدم خوردم، تلخ در آمد. در رستوران هم سر میز آنها شام خوردم. میدانستم معلم است، اما از او شنیده بودم شوهرش سروان نیروی انتظامی است. حتی از تصورش هم میترسیدم. كاری كه در فكرش بودم، غیرقانونی بود، اگر مرا میگرفتند حسابم به دادگاه و كلانتری میافتاد اما راهی هم برای ماندن و بازگشتن نبود.
- سلام آبجی... لاله خانوم.
- بله... شما؟
- من دوست رضام... اسمم (احمد) امشب رو مهمون خونه خواهرم هستین. شوهرش نیست... رفته بار ببره تا مشهد... فرداشب برمیگرده، قبلش باید راه بیفتیم.
- من وقت ندارم، نمیشه همین امشب راه بیفتیم.؟!
- نه خواهر من... باید ماشین حاضر شه... تازه مامور مثل مور و ملخ همه جا هست، حواست باشه، توی این كار عجله یعنی مرگ.
- سرم را تكان دادم... اما دلم میلرزید... میترسیدم، من این مردم را نمیشناختم. او جوان بیست و دو، سه سالهای همسن وسال رضا بود. برایم تعریف كرد كه با رضا توی سربازی آشنا شده و بعد از سربازی هم دو، سه باری همدیگر را در زاهدان یا تهران دیدهاند. این داستان تكراری را از زبان رضا هم شنیده بودم.
- آن شب با همه اضطراب و دغدغههایش شب خوبی بود. اگر چه تا صبح پلك نزدم اما خواهر احمد زن مهربان و دلسوزی بود... (فاطمه) با آغوش باز از من پذیرایی كرد. آن شب، تولد دوقلوهای فاطمه بود و تنها مهمان تولد من بودم و دایی احمد بچهها كه ساعتی نشست و با دوقلوها بازی كرد و هدیهای به آنها داد و رفت. دوقلوها چهار ساله بودند و من خجالت كشیدم كه چیز مناسبی برای بچهها نگرفتهام. فكری مثل برق از ذهنم گذشت؛ ده هزار تومان برای بچهها از كیفم در آوردم و به دست فاطمه دادم. احمد لبخندی زد و سرخ شد... و فاطمه با اصرار میخواست كه پول را پس بگیرم. احمد عصر كه برای بردنم آمده بود... جلوی فاطمه گفت: اگر راهی هست برگردم... ادامه این راه ممكن است پشیمانی داشته باشد، اما با اشاره به او فهماندم كه راهی نیست. احمد مرا با وانتش به خارج از شهر رساند و از آنجا مرا به مردی سپرد كه (یار محمد) نام داشت و حدود ۵۵ سال سن داشت. میگفت، خودش دختر و دامادش را از همین راه به پاكستان فرستاده است. اینطور كه میگفت، دامادش در ایران طلبكار زیاد داشته و اگر گیرش میآوردند به زندان میافتاد. من تنها نبودم، یك خانواده سه نفری و سه نفر دیگر مرد و زن نیز با ما همراه بودند، قسمتی از راه را با مینیبوس و قسمتی دیگر را پیاده طی كردیم. سختترین بخش آن ایست بازرسی انتظامی بود كه مجبور بودیم به خاطر آن راهمان را دورتر كنیم. بالاخره بعد از هشت ساعت به (كوتیه) نخستین شهر پاكستان رسیدیم؛ شهر كوچكی كه با دیدنش حس میكردم هنوز نزدیك ایران هستم. بعد از اینجا باید با اتوبوس به (كراچی) میرفتم و در آنجا با كمك واسطه دیگری كه احمد معرفی كرده بود، ویزای آمریكا را میگرفتم. دو ساعت بیشتر در كوتیه نبودم و عازم كراچی شدم. كراچی بندر بزرگ و شلوغی بود كه برای نخستینبار با دیدنش حس ترس و دوری از خانه بر دلم نشست.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست