دوشنبه, ۱۹ شهریور, ۱۴۰۳ / 9 September, 2024
هکلبری فین
● تربیت کردن میس واتسون هک را و منتظر ایستادن تام سایر در تاریکی
شما مرا نمیشناسید، مگر اینکه کتاب «سرگذشت تام سایر» را خوانده باشید، ولی اشکالی ندارد. آن کتاب را آقای مارک توین نوشته بود و بیشترش هم راست گفته بود. بعضی چیزها را چاخان کرده بود، ولی بیشترش راست بود. عیبی هم ندارد. همهٔ آدمهایی که من دیدهام بالاخره یک وقت دروغ هم میگویند، غیر از خاله پولی، یا بیوهٔ دوگلاس، یا شاید هم ماری. خاله پولی ـ یعنی البته خالهٔ تام ـ و ماری و بیوهٔ دو گلاس، نقلشان تماماً تو آن کتاب آمده، که همانطور که گفتم راست است، منتها بعضی جاهایش را نویسنده چاخان کرده.
آما آخر آن کتاب این جور تمام میشود که من و تام، پولی را که دزدها توی غار قایم کرده بودند پیدا میکنیم و پولدار میشویم. هرکدام ششهزار دلار طلای ناب گیرمان میآید.
وقتی که دلارها را یک جا کپه کردند یک عالمه پول بود. اما خوب، قاضی تچر همه را برداشت داد به نزول، و در تمام سال هر کدام ما روزی یک دلار گیرمان میآمد. آدم نمیدانست با این همه پول چه کار بکند. بیوهٔ دوگلاس مرا به فرزندی خودش برداشت و گفت که مرا تربیت میکند،ا ما زندگی کردن تو خانهٔ او مکافات بود، چون که بیوهه بدجوری آبرومند بود و تمام کارهایش نظم و ترتیب داشت.
من هم وقتی دیدم دیگر طاقتش را ندارم گذاشتم رفتم. باز همان لباس پاره پوره را پوشیدم و همان کلاه حصیری را گذاشتم سرم و خوش و خرم شدم. اما تام سایر آمد دنبالم، گفت خیال دارم یک دستهٔ دزدها راه بیندازم، تو هم اگر حاضری برگردی پیش بیوهه و بچهٔ سر به راه و خوبی باشی میتوانی بیایی توی دستهٔ دزدها. من هم برگشتم.
بیوهه مرا که دید زد زیر گریه و گفت تو برهٔ گمشدهٔ منی؛ اسم چند جک و جانور دیگر هم روی من گذاشت، ولی منظور بدی نداشت. باز همان لباسهای نو را تنم کرد و من هم هی عرق میریختم و کلافه بودم. خلاصه روز از نو روزی از نو. بیوهه موقع شام زنگ میزد و من باید سروقت حاضر میشدم. وقتی هم که سر میز مینشستم اجازه نداشتم فوراً غذایم را بخورم، باید صبر میکردم تا بیوهه سرش را پایین بیندازد و غر و لندی روی غذاها بکند، هرچند غذایش عیبی هم نداشت؛ یعنی فقط عیبش این بود که چیزها را جداجدا پخته بودند. پاتیلی که همه چیز را یک جا تویش ریخته باشند فرق میکند، چیزهای جورواجور قاطی هم میشوند و شیرهشان به خورد هم میرود و خوشمزهتر میشود.
بعد از شام هم کتابش را میآورد و نقل موسی و گاوچرانها را به من درس میداد و من هی به مغز خودم فشار میآوردم که این موسی کیست. اما بالاخره معلوم شد موسی خیلی وقت پیش مرده. من هم تو دلم گفتم پس ولش کن مهم نیست، چون که من به مردهها هیچ اهمیتی نمیدهم.
چیزی نگذشت که هوس کردم چپق بکشم. به بیوهه گفتم اجازه هست، گفت نه. گفت این کار زشت است و کثیف است، باید از این کار دست برداری. بعضی از آدمها این جوریاند؛ با چیزی که اصلاً نمیدانند چیست بیخودی بد میشوند. آن بیوهه خودش داشت سر مرا با نقل موسی میبرد، که نه قوم و خویشش بود و نه چیزی، هیچ فایدهای هم به حال کسی نداشت، چون که گفتم مرده بود، اما به چپق کشیدن که فایده هم دارد ایراد میگرفت. تازه خودش هم انفیه میکشید. البته آن هیچ عیبی نداشت، چون خودش میکشید.
خواهرش، میس واتسون، پیردختر لاغری بود که عینک میزد و تازه آمده بود پیش او زندگی کند. این خانم با یک کتاب املا افتاد به جان من. یک ساعتی که خوب عرق مرا درآورد بیوهه گفت دیگر ولش کن. دیدم بیشتر از این طاقتش را ندارم.
حوصلهام همچین سررفته بود که داشتم سر جای خودم بیخودی وول میزدم. میس واتسون هی میگفت:«هکلبری، پاهاتو بذار زمین» یا «هکلبری این جور وول نزن ــ راست بشین». بعدش هم میگفت:«هکلبری، این جور کش و قوس نرو ـ تو مگه ادب نداری؟» بعد هم در بارهٔ آن جای بد برایم تعریف کرد و من گفتم کاش من آنجا بودم. میس واتسون عصبانی شد، در صورتی که من منظور بدی نداشتم. من فقط دلم میخواست یک جایی بروم، میخواستم وضعم عوض بشود، وگرنه نظر خاصی نداشتم. میس واتسون گفت حرفی که من زدهام گناه است و خودش به هیچ قیمتی حاضرنیست یک همچو حرفی بزند؛ گفت خودش خیال دارد یک جوری زندگی کند که او را به آن جای خوب بفرستند. ولی من نفهمیدم آن جایی که او میخواست برود کجاست. خلاصه فهمیدم من اهلش نیستم، اما چیزی نگفتم، چون اگر میگفتم هیچ فایدهای نداشت، فقط اسباب دردسر میشد.
میس واتسون که افتاده بود روی دنده، همینجور هی حرف میزد و نقل آن جای خوب را برای من میگفت. میگفت آنجا آدم تنها کاری که باید بکند این است که یک ساز دستش بگیرد و تمام روز را ول بگردد و آواز بخواند ـ تا همیشهٔ خدا. من تو دلم گفتم این که کار نشد. اما چیزی نگفتم. ازش پرسیدم به نظر شما تام سایر هم به آنجا میرود، گفت احتمالش ضعیف است. من خوشحال شدم، چون که دلم میخواست من وتام با هم باشیم.
میس واتسون آنقدر به من پیله کرد که حوصلهام پاک سررفت. بالاخره سیاهپوستها را هم صدا کردند ودعا خواندند، بعدش همه رفتند بخوابند. من هم یک تکه شمع دستم گرفتم رفتم اتاق خودم، شمع را گذاشتم روی میز، بعد رو یک صندلی کنار پنجره نشستم و سعی کردم یک فکری بکنم که دلم واز بشود، اما فایدهای نداشت.
از تنهایی داشتم دق میکردم. ستارهها میدرخشیدند و برگ درختها یک جور خیلی غصهداری خشخش میکردند. صدای جغد هم از دور میآمد و داشت برای یک نفر که مرده بود هایهای میکرد، و مرغ حق و سگ هم داشتند برای یک نفر که داشت میمرد زار میزدند، و باد هم میخواست یک چیزی در گوش من بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید و چندشم میشد. بعدش از توی جنگل از آن صداهایی شنیدم که اشباح از خودشان در میآوردند، یعنی وقتی که اشباح یک چیزی دارند که میخواهند به آدم بگویند ولی نمیتوانند حرفشان را به آدم حالی کنند و توی قبر بند نمیشودند و هرشب هی اینور و آنور میروند و شیون میکنند.
آنقدر دلم گرفته بود و میترسیدم که گفتم کاش یک کسی پیشم بود. در همین موقع دیدم یک عنکبوت دارد روی شانهام راه میرود. با تلنگر زدم او را پراندم. افتاد توی شعلهٔ شمع. تا آمدم بجنبم جزغاله شد.
معلوم بود که این نشانهٔ خیلی بدی است و بدشگون است. این بود که ترسیدم، و از بس که میلرزیدم لباسهایم داشت از تنم میافتاد. بلند شدم سه بار دور خودم چرخیدم و هردفعه روی سینهام صلیب کشیدم؛ یک حلقه مویم را هم با یک تکه نخ بستم که جادوگرها را از خودم دور کنم. اما دلم قرص نبود. این کار مال وقتی است که آدم یک نعل اسب پیدا کرده باشد و به جای آن که نعل را بالای در خانه بکوبد گمش کند، اما هیچوقت نشنیده بودم که اگر آدم عنکبوت کشته باشد برای دفع بدشگونی فایدهای داشته باشد.
باز گرفتم نشستم، ولی سرتاپا میلرزیدم. چپقم را درآوردم که چاق کنم، چون خانه چنان ساکت بود که انگار خاک مرده پاشیدهاند، و بیوهه خبردار نمیشد که دارم چپق میکشم. خلاصه بعد از مدتی صدای زنگ ساعت شهر را شنیدم ـ دنگ، دنگ، دنگ، دوازده تا زنگ زد، باز همه چیز ساکت شد. ساکتتر از همیشه.
کمی بعد صدای شکستن شاخهای را توی تاریکی روی درختها شنیدم ـ یک چیزی داشت وول میخورد ـ بیحرکت نشستم و گوش دادم. فوراً صدای «میائو، میائو!» به گوشم خورد. چه خوب! من هم خیلی یواش گفتم:«میائو! میائو!» بعد شمع را خاموش کردم و خودم را از پنجره روی سایبان انداختم. از آنجا هم سر خوردم افتادم روی زمین و سینه خیزرفتم میان درختها و دیدم بله، تام سایر منتظر من ایستاده.
مارک توین
برگردان: نجف دریابندری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست