سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
تازه عروس
آخر هفته پیش زهرا و مبینا از راه رسیدند. به پیشنهاد من، بابا و من رفتیم ترمینال دنبال آنها. مبینا خیلی بیشتر از انتظار من بزرگ شده بود. موهایش یک کم بلند شده بود و زهرا هم مثل یک عروسک موهایش را شانه زده و دو تا گلسر کوچک هم زده بود به سرش. البته مبینا خواب بود. زهرا هم او را داد بغل بابا. درست که تنها ۴ ماه از وقتی همدیگر را ندیده بودیم گذشته بود اما لحظه اول که او را دیدم یک لحظه گریهام گرفت، فکر کنم حتی چشمهایم هم پر اشک شد. بعض که بدجوری گلویم را گرفت آن قدر که مجبور شدم زیر لبی سلام کنم. تا زهرا مبینا را داد دست بابا، بغلش کردم. زهرا هم درست مثل مامان، وقتی که من احساساتی میشوم، گفت آخ که چه قدر عزیزی برای من!
همین که رسیدیم خانه، مبینا از خواب بیدار شد. از همه چیز بامزهتر این بود که به نظر من مبینا همان دَردَر را هم که میگفت با لهجه اصفهانی میگفت. زهرا هم تهلهجهای دارد. البته اوج اصفهانی حرف زدنش موقعی بود که شوهرش، مجیدآقا زنگ زد و زهرا گزارش سفر به او داد.
عصر بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم، بابا مبینا را برد پارک. من و مامان و زهرا بودیم، درست مثل سالهای خیلی قبلتر، وقتی بابا هنوز بازنشسته نشده بود، زهرا و من ازدواج نکرده بودیم. عصرهای تابستان مینشستیم دور هم. البته آن موقع معمولاً من در حال تماشای تلویزیون و زهرا مشغول خواندن کتاب و مامان هم در حال انجام دادن مقدمات آشپزی بود. هیچ وقت آن موقعها احساس نمیکردم که ما آدمهای خوشبختی هستیم اما این دفعه این احساس را کردم؛ احساس کردم که الآن خوشبختم، آن موقع هم بودم. من و مامان و زهرا نشستیم دور. زهرا داشت تعریف میکرد که ماه رمضان چه خبر بوده و از فامیل چه افرادی را دیده و اینکه هر کدامشان چه کار میکنند و... در تمام طول مدتی که زهرا داشت حرف میزد من در سکوت داشتم به او گوش میدادم. زهرا هم کامل و دقیق برای من و مامان گزارش همه چیز را داد. بعد از آن مامان از سلامت مبینا پرسید و اینکه بعد از آن تب کردن شدید سه ماه قبل مشکلی داشته یا نه. زهرا باز مثل یک گزارشگر نمونه از مبینا تعریف کرد و اینکه اوضاعش چهطور بوده و دقیق توصیف کرد که این مدت چند بار آبریزش بینی داشته و.. بعد از آن مامان از مجیدآقا پرسید. زهرا هم باز مثل موارد قبلی از کار او گفت و ماموریتهایی که میرود و برنامه کاری فشرده و اینکه پروژه در حال اتمام است و همه در حال دویدن برای تحویل به موقع. خلاصه اینکه مامان شده بود شبیه این بازجوها که دائم سؤال میپرسید، شاید هم نه، زهرا شده بود شبیه یک عروسک کوکی که مامان تنظیم میکرد در مورد چه چیزی حرف بزند و زهرا شروع میکرد.
من ساکت نشسته بودم. نمیتوانم بگویم گوش میدادم. حواس من جای دیگری بود؛ به زهرا، از نوع اصلش! همان زهرای همه چیزدان و شیطون. همان زهرایی که در این زهرایی که حالا روبروی من نشسته از او نشانه چندانی نمیبینم. اما هنوز امیدوارم، به خودم میگویم این هم از زرنگی زهراست که جلوی مامان این همه خانم میشود. وقتی دو تایی تنها شدیم آن وقت حتماً دوباره همان میشود!
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست