پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

نگاهی به دو فیلم «تیكه میلیون دلاری» و «هوانورد» ۱


این یك رویارویی تاریخی است, یك رویارویی بین دو استاد مسلم سینما كه هر دو فیلم هایی ساخته اند برای اثبات زنده بودن سینما «مارتین اسكورسیزی» و «كلینت ایستوود», كارگردان های كهنه كار و باتجربه ای هستند كه نسب شان به سال های طلایی سینما می رسد

ایستوود، سال ها در فیلم هایی بازی كرد كه معروف شدند به وسترن اسپاگتی و علاقه مندان وسترن را دوچندان كردند.اسكورسیزی نیز وارث برحق سینمایی است كه استادان كلاسیك بنا كردند. شیفتگی او را نسبت به سینما، در فیلم و كتاب درخشان «سفری شخصی با مارتین اسكورسیزی در سینمای آمریكا» [متن فارسی این كتاب با ترجمه مازیار اسلامی آماده انتشار است] می توان دید. فیلم های تازه این دو استاد، كه علایق و سلیقه های مشتركی هم دارند، (مثلاً موسیقی) به قول منتقدان فرنگی، نشان از پختگی و درایت آن ها دارد. ایستوود، در فیلم اش سیر حرفه ای شدن و به كمال رسیدن را نشان می دهد و اسكورسیزی، روایتی از زندگی واقعی هوارد هیوز را روی پرده سینما برده است. اگر كتاب درخشان «سینما به روایت هاكس» را با ترجمه عالی «پرویز دوایی» خوانده باشید، گوشه چشم ها و اشارت های استاد هاكس درباره هیوز را به یاد دارید. هوانوردِ استاد اسكورسیزی، درعین حال، خاطرات سال های خوش سینمای كلاسیك هم هست. هنوز دو هفته ای مانده تا برگزاری مراسم آكادمی اسكار و كسی نمی داند كه مجسمه طلایی بهترین كارگردان، نصیب كدام یك از این دو استاد می شود. «جاناتان رُزنبام»، منتقد سرشناس آمریكایی، در نقد زیر، فیلم های این دو استاد را در كنار هم بررسی كرده و شباهت ها و تفاوت هایشان را نشان داده است. نقد رزنبام، یكی از خواندنی ترین نوشته هایی است كه می توانید راجع به این دو فیلم بخوانید.

كلینت ایستوود هم درست مثل مارتین اسكورسیزی، جدای از ظرافت و دقتش به عنوان یك كارگردان، موفقیت اصلی خود را مدیون فیلمنامه های درخشانش است. در «تیكه میلیون دلاری» هم او به یك مورد فوق العاده دست پیدا كرده، اقتباسی توسط پاول هگیس از داستان «طناب می سوزد: قصه هایی از گوشه زمین».

این كتاب كه اولین اثر منتشر شده جری بوید است، با اسم مستعار اف. ایكس. تول و چهل سال پس از سكوت و انزوای او نوشته شده است. بوید قبلاً به عنوان یك مدیر مبارزه (كسی كه جلوی خونریزی و جراحت بیش از حد بوكسورها را می گیرد تا بتوانند در رینگ باقی بمانند) فعالیت می كرده و موقعی كه كتابش منتشر شد ۷۰ سال سن داشت؛ كه دو سال بعد از آن هم از دنیا رفت یعنی حتی پیش از این كه بتواند اولین داستان بلندش را به پایان برساند. این فیلم به آن چهل سالی می پردازد كه به فراموشی سپرده شده است و سرشار از پختگی و كمال سال های كهولت است. هنری بامستد طراح و تولید موفقی كه در خلق این طرح مینی مالیستی همكاری داشته در ماه مارس ۹۰ ساله می شود (او در سرگیجه (۱۹۵۸) هم با هیچكاك همكاری كرده و از سال ۹۲ به بعد همكار ایستوود بوده) و ایستوود خودش چند ماه بعد ۷۵ سال را تمام می كند.همان طور كه به نظر هم می رسد این سال ها برای این دو نفر سال های بازدهی و تسویه حساب است. راوی خارج از پرده این فیلم، بوكس باز یك چشمی به نام ادی دپریس یا «آهن قراضه» (مورگان فریمن) است كه سالنی به نام هیت پیت را اداره می كند، اما داستان به طور كلی مربوط به بهترین دوست او یعنی فرنكی دان (ایستوود) است كه صاحب ورزشگاه هم هست و نیز مگی فیتز جرالد (هیلاری سوانك) دختر جنگلی ۳۱ ساله ای كه قرار است توسط فرنكی تربیت و سرپرستی شود. این ماجرا كه به صورتی زمخت و ناهنجار از دیدگاه «قراضه» بیان می شود به اتفاقاتی اشاره می كند كه او دیده یا حدس زده یا راجع به آنها شنیده است. حوادثی كه او پس از وقوع شان آنها را یادآوری می كند، فضایی تیره و مهلك به فیلم می بخشد. با توجه به این نكته كه فیلم به مسابقات بوكس می پردازد، می توان گفت تا حد زیادی شبیه Set up (۱۹۴۹) و شهر چاق (۱۹۷۲) از آب درآمده و با نگاه پنهان و ظریفی كه به خرده فرهنگ فرسوده و افسرده ای در آمریكا دارد و نیز با در نظر گرفتن مكان های سربسته و دخمه مانندی كه فیلم در آنها می گذرد، به كلاهبردار (۱۹۶۱- كه در قالب اسكوپ عرضه شده) و نیز پرنده (۱۹۸۸)، فیلم خود ایستوود شباهت پیدا كرده است. من چیزی پیدا نمی كنم كه به اندازه بوكس برایم بی اهمیت باشد و تیكه میلیون دلاری هم نه می خواهد این ورزش را به عنوان ورزشی شگفت انگیز و جذاب نشان دهد و نه این كه به عنوان استعاره ای از چیزی دیگر معرفی اش كند. (مثل اتفاقی كه در مورد گاو خشمگین می افتد)، بلكه این جا بوكس بیش از هرچیز به عنوان شكل حادی از توحش در دنیایی وحشی به نمایش درآمده است. «قراضه» جایی در اوایل فیلم اظهار می كند: «بازی بوكس برای دست یافتن به احترام و اعتبار است. آن را برای خودت نگه دار و از دسترس دیگران حفظش كن.» مگی برخلاف جیك لاموتا در گاو خشمگین، نشانه های اندكی از كینه جویی و انتقام از خود نشان می دهد. او حتی نسبت به دنیایی كه او را به عنوان یك انگل و آشغال شناخته هم بی توجه می ماند. جدای از این مسائل ما چیز زیادی هم درباره گذشته این دختر یا فرنكی نمی فهمیم و یكی از موفقیت های اصلی فیلم هم در این است كه این جور پیش زمینه های داستانی و فضاسازی های خارج از پرده و قصه را به كمترین میزان ممكن كاهش می دهد. بازی سه شخصیت اصلی فیلم عالی و كامل است و به همین خاطر هم اصلاً ما درگیر این قضیه نمی شویم كه در خارج از هیت پیت چه اتفاقی افتاده و یا می افتد.برعكس اكثر فیلم های ایستوود این یكی هیچ یادآوری یا تصویری در ارتباط با سكس ندارد. ما می دانیم كه فرنكی یك دختر دارد و هر هفته هم برایش نامه ای می نویسد، اما همه نامه ها برگشت می خورند و هرگز هیچ چیزی بیشتر از این هم دستگیرمان نمی شود. همچنین ما درباره مادر این دختر هم چیزی نمی فهمیم. وقتی ما بعد از مدتی متوجه می شویم كه «قراضه» چطور چشمش را از دست داده و فرنكی چه نقشی در این جریان داشته، انگار كه اطلاعاتی بیشتر از آنچه كه مستحقش بوده ایم، دریافت كرده ایم. ما بیشتر از آن كه راجع به زندگی روزمره فرنكی اطلاع به دست بیاوریم، با كاتولیسیسم دردسرساز او آشنا می شویم (او بنا به عادت، همیشه در مراسم عشای ربانی حاضر می شود و بعد از آن هم مكالمه ای مفصل را با كشیش ادامه می دهد) و نیز با تعصبی كه او نسبت به رگ و ریشه ایرلندی اش دارد (او روی زبان بومی اسكاتلند مطالعه می كند و كارهای ییتس را می خواند) ما هرگز نمی فهمیم كه مگی دهه دوم زندگی اش را چطور گذرانده و دو نگاه گذرایی كه فیلم به مادر مگی و دیگر اعضای خانواده اش می اندازد، بیشتر از آن چیزی است كه ما توقعش را داریم. محافظه كارها عموماً ارتباطشان را با «ارزش های خانوادگی» از دست نمی دهند، اما این فیلم با وجود این كه توسط یك فیلمساز محافظه كار ساخته شده، اما یكی از منفی ترین دیدگاه های ممكن را نسبت به خانواده ارائه می كند. در دنیای تلخ و ویرانی كه نه خانواده و نه ایمان مذهبی، هیچ كدام فرصت و امیدی برایمان باقی نگذاشته اند، «تیكه میلیون دلاری»، رستگاری و نجاتی را نوید می دهد كه از خانواده، كلیسا، یا اجتماع نشات نمی گیرد، بلكه دقیقاً از رابطه عاشقانه بی نام و نشانی برمی خیزد كه آدم ها خودشان در وجود خودشان كشف و بارور كرده اند. به یادماندنی ترین تصویر فیلم كه با وجود عدم ارتباطش با پیرنگ فیلم، در تبلیغ آن آورده شده _ در یك پمپ بنزین رخ می دهد؛ در این صحنه مگی برای دختری در صندلی جلوی یك ماشین كه توله سگی را بغل كرده دست تكان می دهد و ما دیگر هرگز این شخصیت را نمی بینیم. كمی بعد ما مگی و فرنكی را می بینیم كه كنار جاده نشسته اند و از خوردن پای لیمو لذت می برند. این لحظات كه به وسیله زشتی، تاریكی و خشونت دیگر صحنه های فیلم محاصره شده اند، به راحتی برتری و شكوه خود را به ما نشان می دهند. در چنین فضایی كه آمیخته به ناامیدی و شكست است، ظریف ترین حركات توام با عطوفت و گذراترین دقایق همراه با شادمانی، نیرومندترین لحظات تجلی را به ارمغان می آورند و همچون ظهور و بازگشت مسیح به زمین امیدواركننده اند.

در مورد وجوه سرگرم كننده هوانورد حرف های زیادی می توان گفت، اما در مورد بخش های دیگر آن، نه زیاد. فیلمنامه ظریف، كنایه آمیز و در عین حال سطحی جان لوگان چنان می نماید كه ما با نكات خاصی در رابطه با روانشناسی هاوارد هیوز (۱۹۷۶- ۱۹۰۵) آشنا می شویم، اما در واقع اصلاً این اتفاق رخ نمی دهد. لوگان و اسكورسیزی از طریق پرداختن به زندگی خیالی و كمیك هیوز (لئوناردو دی كاپریو) كه مشغول ساخت اولین فیلم ناطق خود (فرشتگان جهنم _ ۱۹۳۰) است، توانسته اند ۱۶۹ دقیقه بیننده را متوجه فیلم نگه دارند. اما وقتی فیلم با عبارت تكرارشونده هیوز (كه انگار از یك صفحه خراب گرامافون درمی آید)، یعنی «موج آینده» به پایان می رسد، نمی توانی بفهمی كه لوگان و اسكورسیزی می خواسته اند تیك عصبی هیوز كه كسی هم از آن چیزی نشنیده را به تصویر بكشند، شبحی از تصدی های مشاركتی آینده را از دل آن بیرون بكشند، یا فقط حواس بیننده را از پرسش های احتمالی مربوط به آن پرت كنند. فیلم اصولاً با خشتی كج بالا می رود: صحنه ای كه در آنها هاوارد جوان وسط وانی در یك اتاق نشیمن شلوغ و پرزرق و برق نشسته و مادرش دارد تن او را لیف می زند و به او یاد می دهد كه چطور قرنطینه را هجی كند و به او درباره مشكلات و مضرات ناشی از تیفوس و رنگین پوست ها هشدار می دهد.