چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
دستفروشان, زحمتکشان بی فریادرس
پیرمرد جلویش لیف و کیسه و لنگ ریخته بود، اما خواب بود. جلو رفتم و به تماشایش پرداختم دانههای عرق از سر و رویش میریخت، ولی آنقدر خوابش سنگین بود که اصلا متوجه گرمی بیش از حد هوا نبود. خانمی که «سرور» صدایش میکردند چند متر آن طرفتر روغن مایع و جامد میفروخت آمد جلو و گفت چیزی میخواهی من بهت میدم. گفتم دوری میزنم، خرید میکنم و برمیگردم. رفتم کمی دورتر تا از وضع رقتبار پیرمرد عکس بگیرم که دستفروشها مثل مور و ملخ احاطهام کردند.
«سرور» با التماس گفت: «تو را به خدا خانم مارو از نون خوردن نندازین. این پیرمرد اسمش شکرخداست، از ۷ صبح مییاد اینجا تا شب ۵ هزار تومن کار میکنه حالا میخواهی این ۵ هزار تومن رو هم جریمه بده؟ گفتم از کجا میدونی که میخواهم بهش آسیب برسونم یا صدمه بزنم با من ماموری میبینی؟ گفت پس چرا عکس میگیری؟ بعد انگار خاطرهای خیالشو راحت کرد گفت فهمیدم برای بیبیسی عکس میگیری! از تعجب دهانم باز ماند. گفتم تو از کجا بیبیسی را میشناسی؟ گفت: قبلا اومدن ازمون عکس و فیلم گرفتند. گفتم برای بیبیسی عکس نمیگیرم. گفت: پس برای چی از ما عکس میگیری؟ گفتم: برای کسانی که مطمئنا میان و به وضعتون رسیدگی میکنند.
با لحن خاص خودش گفت: برو خدا پدرتو بیامرزه ، هرکدام از ما حدود ۲۰ـ۱۵ ساله که همین جا دستفروشی میکنیم. اگه میخواستند به داد ما برسند که وضعمون این نبود، چرا، میآیند و همه ما رو جمع میکنند میبرن شهرداری بعد از یک مدت که از کسب و کار افتادیم ولمون میکنند. یکی نیست بیاد بگه خرت به چنده! بعد همگی با صدای بلند خندیدند. حالا شکرخدا هم بیدار شده هاج و واج همه رو که دورش جمع شده بودند نگاه میکرد. با خنده همه اونم بدون اینکه دلیل خنده اونارو بدونه میخندید. همه میخندیدند. من بیاختیار بهیاد این شعر افتادم خنده تلخ من از گریه غمانگیز تر است / کارم از گریه گذشته است بدان میخندم گفتم شکرخدا با روزی ۵ هزار تومان کارت راه میافته؟ گفت: خانم همین که دستمو جلوی بچههام دراز نمیکنم خوبه، آخه اونا خودشون هم به نون شب محتاجند.
حالا همه به من اطمینان کردند. هر کدام دوست داشتند زودتر دردشونو بگن. علی حدود ۵۶ سال داشت گفت: از مارلیک کرج مییام و توی هفت آسمون یک ستاره ندارم. ۱۵ ساله کارم همینه. ساعت ۳ یا ۴ شب حرکت میکنم، میرم بازار کرج کرفس میخرم و مییارم اینجا میفروشم. ماهی ۲۵۰ هزار تومن کرایه خونه میدم، آخر شب هم میرم خونه. خدا هیچ مردی را خجالتزده زن و بچهاش نکنه. ۳ تا بچه دارم. گذاشتم درس بخونند که برای خودشون یک چیزی بشن. بعد سرشو پایین میاندازه میگه تورا به خدا واقعا به ما میرسند؟ حالا سرور ۶۵ ساله مییاد جلو و میگه ۲۵ ساله که کار میکنم. گفتم: بچه داری؟ گفت: بله، ولی همشون بیکارند. از ۶ صبح مییام بیرون از مردم روغن و برنج میخرم و کمی گرونتر میفروشم. طرفای طرشت اجارهنشینم.
غلامرضا ۸۱ ساله وضعش از همه بهتره. بازنشسته است، ماهی ۴۰۰ هزار تومن میگیره. طرفهای مرزداران یک خونه ۵۰ متری داره، اما اونم ۳ تا بچه داره که همه بیکارند. میگه ۴۰۰ هزار تومن کفاف این تورم را نمیده، مییام اینجا کوپن خرید و فروش میکنم. از یک پیرمرد حدود ۷۸ ساله اسمشو میپرسم با سروصدا بقیه رو خبر میکنه و کمک میخواد. فهمیدم اصلا فارسی بلد نیست. میگفت: اسمش مراده و از دشت مغان اومده. ازش پرسیدم چرا با این سن و سال کار میکنه. بقیه براش ترجمه کردند. گفت زنم مریضه، باید قلبشو عمل کنه . مجبورم کار کنم خرج عمل قلبشو در بیارم تازه آنقدر دوا گرونه که این پول به دواهاشم نمیرسه. بین اینهمه آدمهای مسن یک جوون پیدا کردم که سبزی میفروخت. وضعش بد نیست. اسمش حمید است. باغ دارند. سبزی میچینه میاره تهران میفروشه. میره کنار بساط سبزی میگه خانم از من عکس بگیر تو روزنامهتون. بنداز. این یکی اسمش شیرمحمده، ۶۰ سالشه از شهرستان زابل ۱۶ سال پیش به تهران اومده. میگه خشکسالی شد و چون سرمایه نداشتم و زابل هم کار نبود اومدم تهران. میرم بازار دمپایی میخرم مییارم کمی گرونتر میفروشم.
علیرضا وضعش از همه تاسفبارتره. فقط ۱۴ سال داره و ۷ خواهر و برادر داره. میگم چند کلاس درس خوندی؟ بچه خیلی مودبیه میگه تا سوم خوندم. پدرم که مقنی بود افتاد توی چاه و از کمر فلج شد، حالا تنها نونآور خونه منم. خونمون شهریاره . مادرم سبزی میگیره با پدرم شبها پاک میکنند و دسته میکنند، من هم صبح خیلی زود مییام اینجا میفروشم. پیرزنی که اسمشو نپرسیدم اومد جلو و گفت این لیفها را خودم بافتم. ۲ تا ۱۰۰۰ تومن. آنقدر پیره که درست نمیتونه راه بره.
فرخلقا صورتش هم مثل اسمش قشنگه. چشمهایش سبز و درشت است. خلاصه خیلی زیباست. پرسیدم چند سالته، گفت: ۶۱ سال. توی این سالها یکروز خوش نداشتم. از ۵ سالگی بابام منو گذاشت خونه مردم برای روزی ۲ زار. آخر ماه میاومد ۱۰ تومن از صاحبکارم میگرفت و میرفت. ماهی یک بار اجازه داشتم برم خونه. همین که بزرگتر شدم دیگه بابام جرات نکرد منو سر کار بفرسته، شوهرم داد به یک پیرمرد. تا مدتی راحت بودم تا این که با داشتن ۳ بچه شوهرم مرد و منو با ۳ بچه تنها گذاشت. خدا رو شکر بابام هم مرده. میگم چرا خدا رو شکر؟ میگه اگه زنده بود لابد همین چندرغاز رو هم ازم میگرفت. قلبش ناراحته و احتیاج به عمل داره. نگرانه، میگه بعد از من چی به سر بچههام مییاد. بعد چشمهای سبزشو پایین میاندازه و میگه خدا رو شکر نه دزدی کردم نه هیزی، با شرافت زندگی کردم. گفتم اگر مسوولین جایی براتون درست کنند راحتتر میشین. میگه نه دولت باید در هر محلی جای معینی درست کنه. مثلا مشتری نباید ۲ کورس ماشین سوار بشه تا بیاد از ما خرید کنه. به هر حال اینها زحمتکشان خاموش و بیتوقعند.
طوبی زواره
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست