پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

آدم برفی ها و آسیاب بادی


آدم برفی ها و آسیاب بادی

روایت ناکام ساعت شنی

«شما را نمی دانم، ولی من ساعت شنی را ندیدم.» آن شب برف می بارید؛ آرام و ریز و تند. و باز من مثل شب های پیشین، ساعت شنی را ندیدم. کاش می توانستم در خانه بمانم و با شخصیت هایی که از همان روز نخست به فرجام کارشان می خندیدند، احساس همدردی کنم. شخصیت هایی که فرجام شان در متن و فیلم را باور نداشتند و از همان روزهای آغازین به این روزهای زمستانی فکر می کردند، روزهایی که فرجام شان را آدم برفی ها رقم می زدند. شخصیت هایی که وسعت و عمق نگاهشان از من جلوتر را می دید و من ساده دل فکر می کردم زمستان تمام شده و نسل آدم برفی ها منقرض شده است.

« شما را نمی دانم، ولی من ساعت شنی را ندیدم.» آن شب برف می بارید؛ آرام و ریز و تند. درست همان وقتی که شما «ساعت شنی» می دیدید من از کنار آدم هایی رد شدم که سر زیر برف داشتند و در برابر این سرهای زیر برف، توالت پارک سرً راه مامن زنان بی سرپناه و خیابانی بود. تلنبار زنانی که پس از بهره کشی تاریخ مصرف شان گذشته بود و حالا حکم دستمال توالت را پیدا کرده بودند و روزها را در شهر می گشتند تا میان این تظاهرات رنگ و عشوه، خودی بفروشند و بی نصیب از این بازار و داد و ستد ناعادلانه، شب ها شجره و سرگذشت خود بر درً توالت ها بنویسند و رک تر از من و شما به تقدیری که خود برای خود رقم زده بودند لعن و نفرین بفرستند و مشکل آنجا رخ می نمود که آدم برفی ها لعن آنها به خود را، نفرین به آدم برفی ها می شنیدند.

آن شب برف می بارید؛ آرام و ریز و تند. درست همان وقتی که شما ساعت شنی می دیدید من از کنار آدم هایی رد شدم که با ارتفاع برف زمستانی، حالا بیشتر بدن شان در زیر برف بود و علاوه بر چشمان شان که چیزی را نمی دید گوش هایشان نیز نمی شنید؛ چشم و گوشی بسته و یخ زده به روی زنانی که نه راه بازگشت به خانه داشتند و نه راه آن توالت پارک سر راه را می دانستند. زنانی که با بوق هر آهن پاره سرپناهی که معلوم نبود مقصدش کجاست، برقی در نگاهشان می زد، به امید گذر از شب و سرما به روزی دیگر.

آن شب برف می بارید؛ آرام و ریز و تند. درست همان وقتی که شما ساعت شنی می دیدید من از کنار آدم برفی های چاق و چله می گذشتم که شالی بر گردن داشتند و کلاهی بر سر و با این حال نه چشم و گوشی برایشان باقی مانده بود و نه قلب و دلی که بلرزد به حال کودکی که با حرارت دریچه موتورخانه بیمارستان سر راه، خود را گرم می کرد. با این حال کودک با دیدن آدم برفی، سر انگشتان یخ زده اش را از دستکش بافتنی خود بیرون آورد و دو تکه از زغال آتش تازه خاموش شده برداشت و جای چشمان آدم برفی قرار داد و نمی دانست آدم برفی رویایی دوران کودکی، کابوس فردای او خواهد بود. با زغال های کودک آدم برفی نگاه باز کرد و دید؛ ولی نه دست و دل بازی حقیرانه پسرک را که با حرارت دهان، دستان خود را گرم می کرد و شال گردنی بر گردن نداشت. بلکه آدم برفی تنها سیاهی زغال را که از حدقه چشمانش بیرون زده بود تماشا می کرد و همه دنیا را به سیاهی زغال تاریک می دید.

آن شب برف می بارید؛ آرام و ریز و تند. درست همان وقتی که شما ساعت شنی می دیدید من از بین آدم برفی ها می گذشتم و نمی دانستم قرار است آنقدر برف ببارد که من همه چیز را روشن و سپید ببینم و با نقاب خوشبینی که روی شب و شهر و آدم هایش می نشست، دروغ را جای باور خود بگیرم و در عمارت قرن بیست و یکمی خود، فیلسوفانه و از سر شکم سیری که کسی هوای خان و خانه مرا نکند به خوشی مردم ساده دل و مهاجر و تنگدست و زندگی سرخوشانه آنها غبطه بخورم.

آن شب برف می بارید؛ آرام و ریز و تند. درست همان وقتی که شما ساعت شنی می دیدید من از خانه و ساعت شنی گریخته بودم که راستی و صراحت روزهای اول پخش با ندیده شدن و مثله شدن بخش های زیادی از قسمت های بعدی آن، دیگر با دروغ خودساخته آدم برفی ها تفاوتی نداشت. من از ساعت شنی و عمارت عنکبوتی خود گریخته بودم و به جامعه و درون قصه خود پناه آورده بودم و به دنبال مهشید و ماهرخ و نوزادی که معلوم نبود فرزند فقر است یا دانش و ثروت، تنها جای پای آنها را روی برف دیدم. برف همه جا را پوشانده بود حتی مهشید و ماهرخ قصه من را. و از کجا معلوم که گودی چشمان من را نیز پر نکرده بود؟، چرا که خیلی زود احساس کردم پاهایم نافرمانی می کند و بر زمین میخکوب شده ام و هر چه به خود و اطراف نگاه کردم چیزی جز سپیدی و برف ندیدم. قدرت حرکت از پاهایم گرفته شده بود و از گوشه چشمی که حالا تنها وسعت دو پایی خود را می دید از میان کولاک و برف، دخترک گلفروشی را دیدم که بازیگوشانه به من نزدیک می شد و تکه های سیاه زغال را در چشمان برف گرفته من فرو می داد و من تازه خوشامد آدم برفی ها را به جمع خودشان می شنیدم. حتی وقتی کمی گوش تیز کردم درد دل های کودک گلفروش برایم گنگ و نامفهوم شده بود و تازه به خود آمدم که از این به بعد قرار است تنها زبان بیگانه آدم برفی ها را بفهمم.

آن شب برف می بارید؛ آرام و ریز و تند. درست همان وقتی که شما ساعت شنی می دیدید من هنوز از بین آدم برفی ها نگذشته بودم که در صف ارتش شان درآمده بودم و با بارش برف، سنگین و سنگین تر شدم و دیگر نه پای رفتن بود نه سویی برای دیدن. با این حال هنوز می توانستم به سرنوشت خود و ساعت شنی با هم فکر کنم. تمام مشکل ساعت شنی این بود که در زمستان پخش می شد و در آن برفی نمی بارید و این عریانی و صراحت در لحن، آدم برفی ها را می آزرد و آن را به دروغ بستند و همین شد که برف نیز به کمک آنها آمد و مرا و شخصیت های قصه ساعت شنی را در زیر سپیدی خود گم کرد و کسی نپرسید اگر ساعت شنی دروغ می گوید پس چرا این روزها به طبل طرح امنیت اجتماعی کوبیدیم و شاید به برخورد پلیسی و امنیتی با ناهنجار بیشتر مطمئن هستیم تا نگاه دردمندانه و دلسوزانه متاثر از تعهد اجتماعی. اگر ساعت شنی دروغ می گوید پارک های تهران و توالت هایی که مامن زنان بی سرپناه هستند دروغ نمی گویند.

اگر ساعت شنی دروغ می گوید بیجه حاشیه تهران از کجا سر برآورد؟ اگر ساعت شنی دروغ می گوید پس صف فروش عضو و جسم و غیره چرا روز به روز طولانی تر می شود و فاصله های شمال و جنوب روز به روز زیادتر. اگر ساعت شنی دروغ می گوید پس چرا مردم با همه تلخی اش باورش کردند و تنها آدم برفی ها نه. و مگر نه این است که ساعت شنی هشداری بود به خودمان که باید فضا را برای آمدن آن نوزاد در راه آماده کرد که به قول تاگور تا وقتی کودکی به دنیا می آید هنوز خدا به آدمی امیدوار است. مردم ساعت شنی را فهمیده اند ولی آدم برفی ها هنوز نه. به خاطر همین هم مردم همین تکه پاره ها را دیدند و بعضی از مدیران تلویزیون نیز در نمایش همین مقدار از آن سعه صدر به خرج دادند. و البته تنها به مقداری که آدم برفی ها شب را راحت تر بخوابند. همان هایی که زبان صریح جامعه را نمی فهمیدند و از دیالوگ ها به شخصیت ها و سپس وضعیت و موقعیت هایی که آنها را درگیر کرده بود، هجوم بردند. آدم برفی ها می توانند همچنان چشم و گوش ببندند و بگذارند نوزاد مهشید نیز در همین بستر به دنیا بیاید؛ غافل از اینکه با پایان زمستان نه از برف سپید خبری است نه از آدم برفی ها، ولی قصه ساعت شنی ادامه دارد. ساعت شنی راستی و شوریدنی بر این باور دروغین بود و تکه های باقی مانده از آن بسان همان فیل و تاریکی است که خودً مخاطب و همت و جسارت و روشن بینی مسوولان تلویزیون باید کاملش می کرد. وگرنه به آدم برفی ها امیدی نبود و نیست.

احمد رفیع زاده

فیلمنامه نویس ساعت شنی