سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

نیچه له و علیه کانتیسم


نیچه له و علیه کانتیسم

خوانش نیچه در خلال قرنی که بعد از مرگ او آغاز شد همواره دستخوش تفاسیر و تاویل های مختلف بوده است به طوری که کمتر فیلسوفی را می توان یافت که به سادگی از کنار بغرنجی و به تعبیر خودش «نابهنگام»ی اندیشه وی گذشته است

خوانش نیچه در خلال قرنی که بعد از مرگ او آغاز شد همواره دستخوش تفاسیر و تاویل‌های مختلف بوده است به طوری که کمتر فیلسوفی را می‎توان یافت که به سادگی از کنار بغرنجی و به تعبیر خودش «نابهنگام»ی اندیشه وی گذشته است. در سنت قاره‌ای از آدورنو و گادامر که بگذریم آثار مستقلی از فلاسفه ای چون‌هایدگر، یاسیرس دریدا و دلوز شاخص‌های مهمی هستند که افزون بر شناخت نیچه بازنمای فلسفه هر کدام از آنهاست اما در سنت تحلیلی بر خورد با نیچه از نوعی دیگر است. تامیلسن مترجم انگلیسی کتاب «نیچه و فلسفه»ی دلوز معتقد است: «درون مایه‌هایی که فلسفه نیچه با آن می‎جنگد، {یعنی} عقل گرایی در فرانسه و دیالکتیک آلمانی هیچ گاه در اندیشه انگلیسی، اهمیت تعیین کننده‌ای نداشته اند» (ص ۱۸). اما هم او نیز از تاثیر شاعرانه و ادیبانه نیچه بر انگلیسی‌ها یاد کرده است. دلوز فیلسوف دشوارنویس فرانسوی در کتاب اش تقریباً به دور از تکلف سعی کرده دامن نیچه را از بد فهمی‌ها و ابهام‌های رایج در حول و حوش نیچه مبرا کند. البته کسانی تاویل وی را جوابی به درس گفتارهای‌هایدگر در مورد نیچه دانسته اند (ضیمران ص ۲۲۷).

به هر روی کارنامه دلوز نماینگر تعلق خاطر او به خوانش فلاسفه همدوره یا ماقبل خود است. نیچه اولین آنهاست. بعد از این اثر در کتابی با عنوان «فلسفه نقادی کانت»دلوز به قرائت یکپارچه و همبسته از سه نقد کانت دست می‎زند. اسبینوزا، فوکو، برگسون، هیوم و لایبنیتس سایر فلاسفه مورد عنایت اوست که دست کم اثری را بدان‌ها اختصاص داده است. باید توجه داشت که در مجموع این آثار فیلسوفان در رفت و آمدند. چنانکه مثلا نیچه منظور نظر دلوز همبسته کانت، شوپنهاور، اسبینوزا و هراکلس است و در برابر هگل، افلاطون و سایر متافیزیسین‌هاست. به نظر او: «اولین نکته ای که در باب مفهوم فلسفی باید بدان توجه داشت این است که نمی‌توان یک مفهوم را به صورت مجزا و تک افتاده در نظر گرفت»(کلر کولبرگ ص۳۳). به همین سیاق او فیلسوف را در دل فیلسوفان طرح و بعد بدان‌ها جایگاه مورد نظرش را احاله می‌دهد. هرچند دلوز بسیار تحت تاثیر نیچه و برگسون بوده اما نمی‌توان او را نیچه ای یا برگسونی به حساب آورد قرابت فکری اش با آن‌ها به قصد فاصله گیری و ناشی از زمانه خود اوست.

● تبارشناسی و نقادی فلسفی

دلوز خاستگاه نیچه را برآمده از سنت نقادی کانتی می‌داند که به قصد رفع نقص آن طرحی نو در افکنده و به یاری تبارشناسی «ارزش خاستگاه» و «خاستگاه ارزش» را وارد فلسفه کرده . چیزی که حلقه مفقوده نقادی کانتی (و به تبع آن در شوپنهاور) محسوب می‌شود. بدین ترتیب «معنا و ارزش» اساس تبارشناسی را تشکیل می‌دهند و «تحقق راستین نقد» می‌گردند. نقدی که همواره دو رویه غیرقابل جدایی دارد: «ربط دادن هر چیز و هر خاستگاهی به ارزش‌ها، اما همچنین ربط دادن این ارزش‌ها به چیزی که خاستگاه آن‌ها باشد و ارزش آن‌ها را تعین کند.»(دلوز ص۲۶)

با این معیارها نیچه از دو طریق فلسفی کناره می‌گیرد:

«کارگران فلسفه»: از قبیل کانت و شوپنهاور که به صورت برداری و نقد ارزش‌های موجود قناعت کرده‌اند.

«دانشوران/ فایده گرایان» که ارزش‌ها را بر آمده از امور عینی و واقع می‌دانند.

با این تفارق آیا می‌توان نیچه منکر نقادی و فایده گرایی را یک «دیالکتیسین» دانست؟

دلوز صریحاً پاسخ می‌دهد: خیر. اساس ارتباط ارزش‌ها در نیچه مبتنی بر تز و آنتی تز یا به تعبیر خود دلوز بر «یکی» و «دیگری» نیست :«حتی اگر این رابطه ذاتی باشد: همه چیز به نقش امر منفی در این رابطه بستگی دارد»(دلوز ص۳۶)

اما سیاق تاکید بر تضادگرایی امرمنفی قویا با روش «آری گویی» و تناسبات نیروها در فلسفه نیچه متفاوت و حتی متضاد است. «مفهوم سنتز در مرکز کانتیسم جای دارد» (دلوز ص۱۰۱)

اما اگر بخواهیم نیچه را در دل این سنت ببینیم سنتز او «سنتز نیروها»ست و اصل آن «خواست توان» است. دلوز باور دارد که نیچه «سنتز نیروها را به منزله بازگشت جاودان» (ص۱۰۲)می‌فهمد. چرا که مفهوم نیرو اصلا «چیرگی محور»است و در نسبت با نیرویی دیگر که یکی «استیلاگر» و دیگری «استیلاپذیر» می‌باشد قرار دارد. عنصر «مکمل» این چیرگی «خواست توان» است و مسبب فراهم آور استیلا.

بنابراین«آری گفتن و نه گفتن، بزرگ داشتن و خوار داشتن، خواست توان را بیان می‌کند، همانگونه که کنش ورزیدن و واکنش نشان دادن نیرو را بیان می‌کند».‌(ص۱۰۴)

با این حال مابین کنشگری و واکنش نشان دادن در اصل و خاستگاه تفاوتی نیست. به عبارت دیگر می‌توان گفت خواست توان «عنصر/ مبنای تبار شناختی»ست که بر تفاوت کمیت (استیلاگر و استیلاپذیر) و کیفیت (کنش گر و واکنش گر) مقدم و متناسب است.

● اصول فلسفی خواست و توان

دلوز در خوانش اش از نیچه جایگاه منحصر به فردی برای مفهوم خواست توان قائل است به طوری که هر نیرویی بدان قائم است. افزون بر این خواست توان فراهم آورنده دورانی جدید و جانشینی برای «متافیزیک قدیمی» شده است که : «فلسفه خواست متافیزیک را ویران می‌کند و آنرا پشت سر می‌گذارد.» (ص ۱۵۴)

یعنی علاوه بر ضرورت حتمی‌اش در اندیشه نیچه حائز بعدی دوران ساز برای پایان بخشیدن به سیطره متافیزیک است. اما خواست مفهومی‌منحصر به نیچه نیست و حداقل در فلسفه شوپنهاور پر بسامد و تعیین کننده است. پس خواست توان منظور نظر نیچه به چه معناست؟

دلوز در پاسخ به این پرسش سلبی وارد شده و خواست نیچه را «بر ضد پیشینیانش» می‌داند :«بوده اند کسانی که پیش از نیچه از یک خواست توان یا چیزی شبیه آن سخن گفته اند. کسانی نیز بوده اند که پس از نیچه از خواست توان سخن گفته اند... ایشان جملگی از خواست توان در معنایی سخن می‌گویند که نیچه به تاکید آنرا مردود شمرده است: از خواست توان چنان سخن می‌گویند که گویی توان هدف خواست است و نیز انگیزه اساسی آن.»(ص ۱۴۸)

این برداشت که توان را خواسته خواست می‌شمارد نه تنها نادرست که نابود کننده اندیشه نیچه است. دلوز سه دلیل بر نادرستی آن اقامه می‌کند:

چنین برداشتی از توان تبدیل آن به ابژه و بازنمایی ست در حالیکه از نظر نیچه «هر توانی بازنمایی می‌شود و هر بازنمایی را بازنمایی توان است.»(ص۱۴۸)

پیش فرض تثبیت شده پیشینیان مبتنی بر ارجاع خواست به خویش است به طوری که جنبه «آفرینش»گری ارزش را نادیده می‌گیرند. نحوه ارجاع و انتساب ارزش‌ها مبتنی بر پیکاری آشکار یا نهان است. «حال هرچه بر این نکته تاکید کنیم کم است: چقدر مفاهیم نبرد، جنگ، رقابت یا حتی مقایسه برای نیچه و برداشتش از خواست توان بیگانه اند!» (ص‌۱۵۱)

خواست توان‌هابز رویایی است که مرگ می‌تواند بدان خاتمه دهد در هگل فراهم کننده خودآگاهی در نسبت متقابل بنده و خدایگان است و در شوپنهاور ذاتی ست که هر چه جز آن بازنمود است. برای شوپنهاور« فرمول خواست زندگی چنین است: جهان به منزله خواست و به منزله بازنمود. در این جا بسط رازپردازی ای را شاهدیم که با کانت شروع شده است. با تبدیل خواست به ذات چیزها یا جهان دیده شده از داخل در اصل تمایز دو جهان را انکار می‌کنیم: جهان محسوس و جهان فرا محسوس یکی اند.»(ص ۱۵۳)

بدین ترتیب از منظر نیچه دو نیروی کمی‌و کیفی در نسبت با هم اند. یکی استیلاگر است و استیلا پذیر و آن یکی کنش گر است یا کنش پذیر. اما نیچه قویا بر نیروهای استیلاگر از بعد کمیت و کنش گری از بعد کیفی تاکید ارزشی مثبت دارد. ولی منشا نیروها را در یک جا و نه دوجا می‌داند: خواست توانی که توان آری گویی به امر تراژیک را دارد و دیونیسوس وار و رقصان با امور برخورد می‌کند به خلاف خواست توان نه گو و یهودی و مسیحی که دشمن واقعی دیونیسوس اند. اما نیچه پس از "زایش تراژدی" نیچه ای است که دیونیسوس را نه در برابر آپولون که در تقابل با دینیاران یهودی و مسیحیت باز می‌شناسد و بر خواست توان نه گوی آن می‌تازد که مولد نیروهای استیلاپذیر و واکنش‌گر است.

● کینه توزی و محدود کردن کنش

دلوز دو مسئله کلیدی را اساس فهم کینه توزی بر می‌شمارد:

نیروهای واکنش‌گر چگونه با یک رازآمیز گری و یک خیال/ داستان تفوق می‎یابند؟ در اصل این خیال/ داستان را چگونه تولید می‌کنند؟‎

این خیال داستان را تحت چه تاثیری تولید می‌کنند؟ یعنی چه کسی نیروهای واکنش گر را از مرحله نخست به مرحله دوم می‌رساند؟ چه کسی کینه توزی را شکل می‌بخشد، «هنرمند» کینه توزی کیست؟

در شرایط بهنجار نیروهای واکنش گر کنش را با محدودیت، تقسیم کنش با سایر کنش‌ها، به تاخیر اندازی آن مواجه می‌کنند. اما نیروهای کنش گر، نیروهایی خنثی نیستند که بدان بی تفاوت باشند. پس «ضد حمله»ای را «در برهه ای مساعد؛ در جهتی معین و برای اجرای گونه ای وظیفه سازگاری سریع و دقیق»‌(ص ۱۹۷)

و شتاب دهنده خلاقیت ترتیب می‌دهند. اما از آنجایی که نیروهای واکنش گر بر نیروهای کنش گر چیره می‌شوند سنخ کینه توزی پدید می‌آید. کینه توزی را نبایست با یک نیروی واکنش تعریف کنیم چرا که شخص کینه توز” واکنش نشان نمی‌دهد و کلمه کینه توزی به دقت این نکته را نشان می‌دهد: واکنش نشان داده نمی‌شود تا به چیزی احساس شده تبدیل‌شود.(ص۱۹۸)

پس کینه توزی سنخی است که در آن جابه جایی نیروها صورت پذیرفته و یک «سنخ» تازه ایجا کرده. «می‌دانیم که علامت اصلی این سنخ چیست: حافظه ای عجیب و غریب. نیچه بر این ناتوانی از فراموش کردن حتی کوچکترین چیزها تاکید می‌ورزد... بر طبیعت عمیقا واکنش گر این قوه که از تمامی‌دیدگاه‌ها باید بررسی شود» (ص۲۰۳).

همان طور که سنخ دارای ابعاد روان شناختی، تاریخی و زیست شناختی است سنخ کینه توز هم بدین نحو است. او انسانی باقی مانده در سطح حافظه است که همچون «سگ شکاری» به دنبال رد پاهاست و آنچه که به ذهن سپرده است. ویژگی‌های آن هم دون صفتانه است زیرا که کینه توزی نمایانگر پیروزی برده است بر برده و در مقام برده. شاخص ترین این‌ها عبارتند از:

«ناتوانی از ستودن، احترام گذاشتن و دوست داشتن: مهم ترین صفت کینه توز "بد خواهی مشمئز کننده و قابلیت خوار داشت» اوست که از هر آنچه ستودنی ست نفرت به دل دارد و احساس احترام در او تحقیر زیبا بدل شده.

«بی کنشی»: بی کنش از نظر نیچه به معنای نا کنش گر نیست - ناکنش گر واکنش گر است- اما بی کنش به معنای به -عمل- در نیامده است. فقط واکنش از آن حیث که عملی نشده است، بی کنش است. بی کنش از پیروزی واکنش حکایت می‌کند” و از هنگامی‌که کنش عملی نشده به کینه توزی بدل می‌شود. او اخلاقیاتی فایده باورانه و پنهانی دارد چرا که می‌خواهد دیگران تغذیه اش کنند و نوازشش کرده و دوست بدارندش. بر خلاف اخلاق اش نسبت به دیگران.

«انتساب تقصیرها، توزیع مسئولیت‌ها، متهم سازی دائم»: انسان کینه توز طالب بهره بردن است و به جای عدم کنش گری خود طلبکار از دیگران است و بدبختی‌های خود را ناشی از تقصیر و گناه دیگران می‌داند و«نیاز دارد که دیگران شرور باشند. تو شروری، پس من خوبم: فرمول بنیادین برده چنین است» (ص ۲۰۶تا۲۰۹)

کینه توزی دارای دو جنبه است: یکی جایگاه شناختی که «جابه جایی نیروهای کنش گر، اشغال آگاهی به دست خاطره ردپاها» را توضیح می‌دهد و دومی‌که جنبه سنخ شناختی دارد بیانگر «واژگونی نسبت نیروها، فرافکنی تصویری واکنش گرانه» است به طوری که خاطره ردپاها در آن به سرشتی سنخی می‌یابد. بر همین منوال وجدان معذب نیز شامل دو جنبه است: «در حالت خام {که} مسئله روان شناسی حیوانی» است و نه بیش از آن و در جنبه دوم از این ماده خام بهره برده و بدان شکل می‌دهد. وجدان معذب با این سازوکار نیروی کنش گر را از آنچه می‌تواند انجام دهد محروم می‌کند و «این نیرو را به داخل» علیه خود بر می‌گرداند.

و از طریق «درونی کردن نیرو از طریق درون افکندن نیرو» تکثیر درد می‌کند. «کسی که کینه توزی را شکل می‌بخشد کسی که متهم سازی را پیش می‌برد و همواره در کار انتقام افراط می‌ورزد کسی که جسارت واژگون کردن ارزش‌ها را دارد دینیار است.

یعنی از این طریق وجدان معذب از جنبه نخست (تکثیر درد) وارد جنبه بعدی شده که درآن دست دینیار مسیحی (=کشیش) وارد و وجدان معذب را از حالت خام تغییر داده و درد را دونی می‌کند. کشیش با «ابداع انگاره گناه» به درونی کردن درد و تغییر جهت کینه توزی مبادرت می‌کند. نیچه پس تبیین وجدان معذب و کینه توزی که بری از رگه‌های نژاد گرایی علیه یهودی‌ها نیست به سومین مرحله یعنی" آرمان زهد" می‌پردازد که عامل بر هم تافتگی دو عامل پیشین است و «بیانگر خواستی است که نیروهای واکنش گر را به پیروزی می‌رساند و این عمیق ترین معنای آن است»(ص ۲۴۷ )

و همدستی بنیادین با نیروهای واکنش گر و خواست توان دارد و به واقع «آرمان زهد بیانگر خواست است».

● بر ضد دیالکتیک

دلوز بر مبنای سوگیری‌های «دفاعی و جدلی آثار» نیچه معتقد است که او «جنبش هگلی،از هگل تا اشتیرنر» را عمیقا می‌شناخته و علیه آن موضع گرفته. «نیچه از افشای سرشت الهیاتی و مسیحی فلسفه آلمان دست بر نمی‌دارد (مدرسه دینی توبینگن) - ناتوانی این فلسفه در خروج از چشم انداز هیچ انگارانه (هیچ انگاری نه گوی هگل هیچ انگاری واکنش گرانه فوئر باخ، هیچ انگاری تا - نهایت- تاخته اشتیرنر) ناتوانی این فلسفه از رسیدن به چیزی غیر از من یا انسان یا خیال پردازی‌های امر انسانی (فرا انسان نیچه ای در برابر دیالکتیک)- سرشت راز پردازانه دگرگونی‌های قلابی دیالکتیکی (استحاله ارزیابی در برابر تملک دوباره، در برابر جابه‌جایی‌های انتزاعی)"(ص۲۷۷)

نیچه به سه گونه در برابر دیالکتیک موضع می‌گیرد: «دیالکتیک معنا را بد می‌فهمد، ۱- زیرا نادیده می‌گیرد ماهیت نیروهایی را که به شیوه ای انضمامی‌پدیده‌ها را تصاحب می‌کند، ۲- زیرا نا دیده می‌گیرد عنصر/ مبنای واقعیتی را که نیروها و کیفیت‌ها و نسبت‌هایشان از آن مشتق می‌شود، ۳-بسنده می‌کند به جابه جایی میان {یا تبدیل} طرف‌های انتزاعی و ناواقعی»(ص۲۷۰)

و دیالکتیک را ناتوان از شیوه تازه اندیشیدن می‌داند و با روشی ایجابی فرا انسان و استحاله را جایگزین آن می‌کند. فرا انسان انسانی نیست که از خود عبور کرده بلکه طبیعت آن‌ها از هم جداست و او می‌تواند رقص و شادی و خنده کند و با استحاله ارزیابی خواست توان خود را تغییر داده و نسبت نیروها را واژگون می‌کند. این آری گویی از توان نه گفتن برگذشته و خرصفتانه نیست که نمی‌تواند نه بگوید و حتی ضد تضادگرایی است که ملغمه وحدت می‌سازد و در عمل موجب خود بیگانگی با زندگی است. اوج تاویل دلوز در پاسخ به سوال نسبت دیالکتیکی بودن یا نبودن نیروها رخ نشان می‌دهد.

او روشی کثرت باورانه در باب نسبت ذاتی نیروها در نظر می‌گیرد: « در این ایده که چیزهای کثیر وجود دارد و چیزی واحد می‌تواند» این و سپس آن« باشد، می‌توانیم بلند مرتبه ترین پیروزی فلسفه را ببینیم. پیروزی مفهوم راستین را، بلوغش را، و نه کناره گیری یا کودکیش را» طریقی که آشکارا در تقابل با «یکسان شماری کثرت گرایی» هگلی است و مفهوم «تفاوت» را جایگزین «تضاد و تناقض» کرده. هر ابژه نیرویی پدیدار است و هر نیروی «استیلا» و مرتبط با نیرویی دیگر. «مراد دلوز این نیست که نیچه در برابر سایر دیدگاه‌های فلسفی راه تساهل و تسامح را بیش گرفته است و یا در طیف اندیشه‌های او نظر گاه‌های متکثری ملاحظه می‌گردد بلکه مقصود او این است که نیچه مدعی بوده که جهان واقع مرکب است از شبکه ای از نیروهای ناپایدار و سیال که در کشاکشی پایدار با یکدیگرند. هر چیزی به نیرویی وابسته است که در نسبت با سایر نیروها معنا پیدا می‌کند» (ضیمران ص ۲۳۰) و هر اراده بر اراده ای دیگر تاثیر می‌گذارد و فلسفه طبیعت شکلی متکثر از کثرت نیروهای کنش گر و کنش پذیر و هم نسبت است.

نویسنده : کامبیز حضرتی

منابع:

۱. دلوز، نیچه و فلسفه، ترجمه عادل مشایخی، نشر نی

۲.ضیمران، نیچه پس از‌هایدگر دلوز و دریدا، نشر هرمس

۳.کلر کولبروگ، دلوز، ترجمه رضا سیروان، نشر مرکز



همچنین مشاهده کنید