دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
ازدواج پیامکی
![ازدواج پیامکی](/web/imgs/16/147/ikveo1.jpeg)
حتی وقتی تازه صاحب موبایل شده بودم مثل بعضیها نبودم که گوشی را به گردنم آویزان کنم یا یک جوری ژست بگیرم که «یعنی ملت! توجه! توجه! من موبایل دارم!» سالهای اولی که موبایل آمده بود بیشتر از یک میلیون قیمت داشت و هر کسی هم پول خریدنش را نداشت. برای همین اگر کسی یکی از اونها را میخرید، انگار یک آپارتمان توی زعفرانیه خریده بود، آن هم آپارتمانی که با یک بند میشود به گردن آویزان کرد و چشم همه را در آورد! من توی یک آژانس هوایپمایی کار میکردم، مسافت دفتر آژانس تا خانهمان زیاد بود و پدرم همیشه نگران من میشد برای همین مقداری کمک کرد و خودم هم هفتصد تومانی گذاشتم و موبایل خریدم. اما کم کم بازار موبایل رونق گرفت و همه گیر شد و اساماس بازی به عنوان یک شغل رسمی درآمد! سال ۸۴ خسته از یک روز کاری سنگین داشتم با تاکسی به طرف خانه میآمدم که صدای گوشیام در آمد، اسام اس داشتم، آن موقع هنوز اسمش پیامک نبود! شماره ناشناس بود، نوشته بود:
به سینه میزندم سر، دلی که کرده هوایت...
این شعر را خیلی دوست داشتم از حسین منزوی بود، حتی یادم میآید دوران دانشجویی توی دفتر خاطرات یکی دوتا از دوستانم اون رو نوشته بودم، فکر کردم حتما یکی از همان دوستان قدیمیام هست که شمارهام را پیدا کرده و چون میداند عاشق این شعر هستم برایم اسام اس کرده، فوری نوشتم:
- آره! یادش به خیر. ولی من شماره شما رو ندارم، اگه ممکنه خودتون رو معرفی کنید.
چند ثانیه بعد جواب داد:
- «یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود!» دیگه من رو هم یادت رفته؟ یه روزی میگفتی «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!» چی شد حالا؟
از جوابش خوشم آمد، پر از نکتههای شاعرانه بود، شعر را هزار بار بیشتر از مکانیک سیالات که لیسانسش را گرفته بودم، دوست داشتم. مدام داشتم فکر میکردم که خدایا! این کی میتونه باشه؟ همه دوستای دوران دانشجوییام رو از نظر گذروندم، هیچکدوم اینقد اهل شعر نبودن، خواستم زنگ بزنم ولی انگار یکی دستم رو گرفت، دوباره نوشتم:
- از اون روزا خیلی وقت گذشته، اگه ممکنه خودتون رو معرفی کنید، لطفا.
جواب داد:
دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند / تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
این اساماس آخری دیگر زیادی عاشقانه بود، به شک افتادم، ادبیاتش دیگر دخترانه نبود، مشکوک شدم، از موش و گربه بازی خوشم نمیآمد، اصولا از آدمهایی که زنگ میزنن و میگن: «اگه گفتی کی هستم؟ چطور منو نشناختی؟ من همونی هستم که پارسال تو عروسی با هم سلام و علیک کردیم» و... بدم میآید، همیشه میگم خارجیها اگه هزار تا اخلاق بد دارن این اخلاقشون خوبه که تا کسی زنگ میزنه میگن، «جک هستم! الیزابت هستم یا هرکس دیگهای»، اما ماها دلمون میخواد بیست سوالی طرح کنیم. خلاصه نوشتم:
- من شما رو نمیشناسم، لطفا یا خودتون رو معرفی کنید یا مزاحم نشید. این آخرین اسام اسه که میفرستم.
هوا تاریک شده بود، نزدیک خانه بودم، مدام گوشیام را نگاه میکردم ولی جواب نداد. شام که خوردم باز هم گوشی را نگاهی انداختم، چند باری چک کردم که نکند خاموش باشد، یا شارژش تمام شده باشد، موضوع برایم جالب شده و ذهنم را درگیر خودش کرده بود، کمی کتاب خواندم و رفتم بخوابم که اسام اس آمد، همان شماره ناشناس بود، نوشته بود:
- اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست / حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم. نمیخواستم مزاحمت بشم مسعود جان، شب خوش دیگه هم اسام اس نمیدم.
با خودم گفتم مسعود جان؟! یعنی طرف اشتباهی گرفته تا حالا؟ یعنی دختره؟ وسوسه شده بودم و بی خوابی زد به سرم، حس کارگاهیام گل کرد، با خودم گفتم یه جوری اسام اس میدم که اگه دختر نبود عکسالعمل نشون بده، واسه همین نوشتم:
- خانم عزیز! من مسعود نیستم، شماره رو اشتباه گرفتید. در مصرف عشق دقت و البته صرفه جویی کنید!
یک دقیقه بعد جواب داد:
- عذرخواهی میکنم، جدا من رو ببخشید، این شماره رو از یکی از دوستانم گرفته بودم، شیبانی هستم، حبیب شیبانی و طبعا دختر نیستم، برادر!
حالا فهمیده بودم که طرف مرد است و اسام اسها را به جای اینکه برای دوستش که او هم مرد است بفرستد برای من ارسال کرده بود. از حس شاعرانهاش خوشم آمد که توی دوستی با یک پسر هم اینقدر با لطافت و احساسات برخورد کرده بود. نوشتم:
- خواهش میکنم آقای شیبانی. اسام اسهاتون جالب بود، به قول شاعر«تیغ سزاست هرکه را درک سخن نمیکند.» اما من مسعود نیستم. شب به خیر
از این اتفاق چند روزی گذشت، دقیقا خاطرم میآید که دوازده مرداد ۸۴ بود، تلفنم زنگ زد، باز هم از یک شماره ناشناس، کمی که دقت کردم دیدم همان شماره قبلی است، حبیب شیبانی!
- الو! الو بفرمایید...
صدای کسی از آنطرف خط نمیآمد، چند بار دیگر الو الو کردم ولی فایده نداشت. گوشی را قطع کردم و فکر کردم مزاحم میشود. پنج دقیقه بعد دوباره زنگ زد.
- الو!
- الو بفرمایید.
- ببخشید خانم! مثل اینکه الان این نازنین کوچولوی ما مزاحم شما شده، ببخشید، گوشی دستش بوده شماره شما رو گرفته.
- خواهش میکنم. شما قبلا هم به من اشتباهی اساماس داده بودید.
خندید و گفت:
- یعنی باید دوبار معذرتخواهی کنم؟ چشم معذرتخواهی میکنم، اون هم دوبار! والا من تا الان که دارم با شما حرف میزنم نمیدونستم شما خانم هستید، بابت اون اسام اسها هم من با اون مسعود دوستم یه رفاقت خاص داریم، یه انجمن شعر تشکیل دادیم و دوشنبهها دور هم جمع میشیم و...
بیشتر حرف زدیم و او از انجمن شعر گفت و اینکه بچههایی که ذوق ادبی دارند دور هم جمع میشوند و هر از چندگاهی هم کتاب نقد میکنند، بعضی از شاعرها هم حضور دارند. دعوت کرد که من هم بروم و شرکت کنم. برایم جالب شده بود، مدتها بود از این فضا فاصله گرفته بودم، دوشنبه یک ساعت زودتر مرخصی گرفتم و راهی شدم، سر ساعت رسیدم دفتر انجمن، چند نفری آمده و روی صندلیها نشسته بودند، سراغ آقای شیبانی را گرفتم، خانمی که آنجا داشت دکور صحنه را میچید با دست، پسر جوانی را نشانم داد که کت و شلوار سرمهای پوشیده بود و سررسیدی دستش بود، جلو رفتم و سلام و علیک کردم، خیلی مرتب و مودب جواب داد. خودم را که معرفی کردم خندید و گفت:
- ما صدبار پشت این تریبون اعلام کردیم که مردم بیان و عضو این انجمن ادبی بشن، افاقه نکرد حالا یکدفعه با یه اسام اس اشتباهی تونستیم یه نفر رو عضو کنیم!
برنامه شروع شد و چند نفری شعر خواندند، دو نفر از اساتید ادبیات هم آمده بودند و داشتند مجموعه شعر «گلها همـه آفتابگرداناند» قیصر امین پور را نقد میکردند، آقای شیبانی هم برنامه را اجرا میکرد، خیلی مسلط بود و حافظه بسیار خوبی داشت و هر جملهاش را با شعری شروع یا تمام میکرد، بعد از مدتها که همه زندگیام شده بود رزرو و لغو کردن بلیت پرواز که هیچ ربطی به رشته تحصیلیام هم نداشت انگار داشتم توی هوای بارانی، یک نفس عمیق و لذت بخش میکشیدم، برنامه که تمام شد رفتم و حسابی از آقای شیبانی تشکر کردم، از آن به بعد تقریبا هر هفته توی برنامه شرکت میکردم و کمکم این جرات را پیدا کردم که بعضی از شعرهایم را آنجا بخوانم، آقای شیبانی ۲۷ سالش بود ولی پخته نشان میداد، مثل من یک کار کاملا بیربط با ادبیات که مورد علاقهاش بود انجام میداد، مشاور فنی شرکتهای ساختمانی بود، اما عاشق ادبیات و این انجمن را نیز راه انداخته بود. بعد از یکسال من به عنوان یک عضو ثابت انجمن درآمدم و تجربههای بسیار خوبی کسب کردم.
خرداد ۸۶ بعد از یک جلسه ادبی که در اصفهان برگزار کردیم حبیب برگشت و گفت: «خانم رفعتی! اگه جسارت نباشه میخواستم ازتون خواستگاری کنم، همین جا کنار سی و سه پل!»
در این مدتی که همدیگر را از نزدیک شناخته و همه رفتار و حرکات یکدیگر را در جمع دیده بودیم، از او خوشم میآمد، با همه ذوق و سلیقهای که داشت بی نهایت مودب و سر به زیر بود، چیزی نگفتم و داشتم به آجرهای زرد و نارجی سی و سه پل نگاه میکردم که توی آفتاب دم غروب به قرمزی میزدند.
- به چی فکر میکنی؟
- هیچی! دارم فکر میکنم اگه اون روز اول اسام اس رو اشتباهی نمیفرستادید، الان کجا بودیم؟ شاید تو ازدواج کرده بودی، شاید من هم الان توی آژانس داشتم برای مردم بلیت رزرو میکردم که تابستون برن تایلند و ترکیه! کی فکرش رو میکرد!؟
حبیب چیزی نگفت، از او فرصت فکر کردن خواستم، دوست داشتم این موضوع را با خانوادهام بخصوص بابا در میان بگذارم، از روز اول در مورد حبیب با او حرف زده بودم و حتی وقتی شب شعر باشکوهی در یکی از تالارهای اصفهان برگزار کردیم بابا هم آمد و شرکت کرد. وقتی برگشتم تهران، انگار آدم دیگری شده بودم. یادم میآید وقتی تازه رفته بودم توی آن آژانس هواپیمایی بعضی وقتها که تنها میشدم و به بلیتها و پوسترها نگاه میکردم با خودم میگفتم «ازدواج که کردم از ایران میرم یه جای دیگه زندگی میکنم» ولی حالا دلم نمیخواست هیچ کجای این دنیا باشم جز ایران!
حبیب و خانوادهاش برای خواستگاری آمدند و مراسم ما خیلی زود برگزار شد و بهمن ۸۶ رفتیم خانه خودمان، جای بزرگی نبود، مهمترین مشکل ما توی آن روزها جا دادن قفسه کتابهای حبیب بود، مجبور شدیم خیلی از آنها را بگذاریم توی انباری، چند روز پیش که به خانه جدید اسباب کشی کردیم لابلای کارتن کتابها سررسیدی را پیدا کردم که در آن قسمتهایی از ماجرای آشناییمان را نوشته بودم، یک جایش با خودکار مشکی نوشته بودم:
«میگویند بخت بعضیها را سیاه بافتهاند، بعضیها هم سفید بخت هستند، کسانی هم میخندند به بازی سرنوشت و دست تقدیر و میگویند اینها همه ساخته و پرداخته ذهن آدمی است که خود توان حرکت و تغییر ندارد، اما چه کسی باور میکند گاهی یک نگاه اشتباه، یک سلام اشتباه، یک پیام اشتباه بهترین تصمیم دنیا باشد؟»
من و حبیب سه سال است که زندگی آرام و خوبی داریم، اختلاف نظر هست، اما بیشتر از آن عشقی است که به هم داریم. همیشه فکر میکنم اگر به کنجکاویام برای جواب دادن به اسام اس اول او اهمیت نداده بودم، اگر همان لحظه اول زنگ میزدم و به شکل دیگری برخورد میکردم، چه اتفاقی میافتاد؟... خوشحالم که خدا دست هر دوی ما را به درستی گرفت.
پرنیان غزنوی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست