یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

حراج شب عید و مصیبت بازار


حراج شب عید و مصیبت بازار

اندر حکایت خرید شب عید

دیروز لحاف رو رو سرم کشیده بودم و داشتم هفت پادشاه رو خواب می دیدم که یکهو با سقلمه ها و غرولندهای ننم از خواب پریدم:

“آخه پسر خجالت بکش دم عیده.یه تکونی به خودت بده .مردم الان خرید صد سال دیگشون رو هم کردن اما تو هنوز تو عالم خواب و هپروتی!یالا پاشو بریم خرید...”

همون اول صبحی دنیا رو سرم خراب شد!باور کنین نمی دونم چرا، اما از بچگی به اسم خرید آلرژی مزمن داشتم.هروقت اسم خرید میومد سی و سه بند بدنم می لرزید.حال و حوصله متر کردن خیابونها با قدمهام رو نداشتم،چک و چونه زدن با مغازه دارها و دستفروشها و یه جنس رو صد بار دیدن و پسند نکردن که جای خود داره...!

خلاصه چاره ای نبود!امر امر ننه بود و سرپیچی از اون عواقب سختی داشت!رفتیم با ننه خرید.تو خیابونا قیومتی بود که نگو و نپرس!انگشت به دهن مونده بودم که این همه آدم تو۳۶۵ روز سال کجا هستن که رویت نمی شن.البته بقیه آدمها هم همین سوال من رو تو ذهنشون مرور می کردن!(این یک تله پاتی سنتی ایرانیه که مواقع شلوغی و ترافیک و ...گل می کنه!)به ضرب و زور و هزار تا نذر و نیاز که چراغ سبز بمونه و قرمز نشه و افسر به “ورود ممنوع “گیر نده و هوا بارون نگیره و عابر پیاده جلو ماشین نپره و آسفالتها صاف باشه و ...رسیدیم بازار.

بازار واقعا عظمتی داره که نگوو نپرس.درسته بازار قربانگاه آقایون بدبخته اما بزرگترین و فوق تخصصی ترین کلینیک درمانی برای خانومهاست!باور کنین اغراق نمی کنم!مثلا خانومی که تو طول سال توان یک قدم راه رفتن رو نداره فاصله بین مغازه ها رو مثل متروی تهران کرج صد بار می ره و میاد و اصلا دم از خستگی و کوفتگی نمی زنه!یا اینکه خانومهایی که شماره چشمشون۱۰ - هست و با تلسکوپ برنامه های صدا و سیما رو نگاه می کنن،از فاصله صد متری ویترین مغازه ها و اتیکت قیمت لباسهایی رو که اون تو چیده شده رو تشخیص می دن!بعضی خانومهایی هم که مشکل تنفسی دارن تو اون فضای بسته اون قدر راحت تنفس می کنن که انگاربه یکباره ده تا بینی و دهن اضافه پیدا کرده اند!

البته توی بازار آدم صحنه های غم انگیزی رو می بینه که باورش سخته! اکثر مغازه دارها آتیش زدن به مالشون و از روی ناچاری ،(دقت کنین ،از روی ناچاری!) و برای اینکه تنها یک هزارم ضرری که دادن جبران بشه اجناس خودشون رو در معرض دید خلق الله می ذارن!باور کنین صحنه درام و تراژدیکیه، ببینی یه مغازه دار از فرط ناچاری مجبوره یه پیرهن ساده رو۱۵ هزار تومن بفروشه و بعدش هم که پول رو تو جیبش می ذاره آهی از ته دل بکشه!درسته ممکنه سه چهار تا مغازه پایین تر همون پیرهن رو با نصف قیمت پیدا کنی اما بی خیال!بنده خدا گناه داره!

توی بازار عید معمولا حرفهایی بین مردم رد و بدل می شه که آدم سرگیجه می گیره!تنوع موضوعات و مباحث مطرح شده به اندازه ای زیاده که آدم نمی تونه اونها رو تقسیم بندی کنه!فقط خلاصه بهتون بگم که به طور همزمان و با یک فرکانس صوتی ده نفر دارن راجع به ده موضوع مختلف بحث میکنن! یکی داره از بالابودن قیمتها حرف می زنه،یکی داره بالعکس از پایین بودن قیمتها حرف می زنه،یکی داره از کسری حقوقش شکایت می کنه،یکی داره هدفمند کردن یارانه ها و خوشه بندیهای ابطال شده رو تفسیر می کنه،یکی داره ساختار سیاسی سازمان ملل متحد رو واسه بغل دستیش تشریح می کنه،یکی داره از فوتبال جام یوفا صحبت می کنه و...

اجناسی که تو بازاره به چهار دسته تقسیم می شن:دسته اول اجناسی که اصل هستن ،ضمانت اونها هم اصله ،قیمتشون هم سرسام آوره و معمولا هر کی قیمت این اجناس رو می بینه به طور غیر ارادی لعنت به شیطون می فرسته و از اینکه چشمش به این قیمتها افتاده استغفار می کنه!

دسته دوم اجناسی هستن که اصل نیستن،ضمانت اونها هم اصل نیست،اما قیمتشون سرسام آوره و معمولا هرکی این جنسها رو بخره بعد از دو سه روز با به کار بردن الفاظی نه چندان مودبانهساختار اقتصادی رو مورد عنایت قرار میده!

دسته سوم اجناسی هستن که اصل هستن ،ضمانت اونها هم اصله،قیمتش هم مناسبه اما اصلا توی بازار دم عید نباید دنبال اونها گشت !این دسته از اجناس بیشتر به صورت بالقوه توی بازار وجود دارن و بهتره فقط اونها رو تو ذهنتون تجسم کنین که لااقل قوه تخیلتون رشد پیدا کنه!

دسته چهارم اجناسی هستن که اصل نیستن،ضمانت اونها هم اصل نیست،اما قیمتشون پایینه!این دسته از اجناس به دلیل قیمت پایین بار لفظی کمتری را متوجه ساختار اقتصادی می کنن و حتی اگر خراب بشن آدم ترجیح میده به احترام همون چندصباحی که کار کردن از به کارگیری الفاظ غیر دوستانه در قبال اونها خودداری کنه!

چشمتون روز بد نبینه دوستان!ننه هیکل نحیف و آسیبپذیر من رو توی بازار به دنبال خودش می کشوند و لحظه ای نمیذاشت توی حال و هوای خودم باشم!از صبح، هشت نه ساعت بود که داشتم توی بازار تلو تلو می خوردم.دیگه امید خودم به زندگی رو از دست داده بودم!داشتم تصور می کردم که اگه می خواستیم به جای اول هر سال اول هر ماه رو عید بگیریم چه مصیبت عظمایی داشتیم!خوب شد نسبت خورشید و ماه و زمین یه جوریه که بازارهای عید مجبورن فقط تو ماه آخر یعنی اسفند باز باشن!وای!اگه زمین دیگه نچرخه و ثابت بمونه چی!اون موقع باید هر روز بیام بازار!حتی دیگه آن صدای دایره تنبک حاجی فیروز هم که داشت تو بازار “ارباب خودم سلام علیکم”رو می خوند خسته شده بودم. چشمام داشت سیاهی می رفت.بقیه آدمها هم وضعیتی مشابه من داشتن اما به زور خودشون رو سرپا نگه داشته بودن!از صبح هزار بار کلمات “حراج”و”آتیش”و”مال”و”بدو سوا کن”و...به گوشم خورده بود.دیگه طاقت نیاوردم و ننه رو به جون همه اموات و زنده هاش قسم دادم که من رو از این مخمصه ببره بیرون!

تو راه که داشتیم برمی گشتیم آسمون تاریک بود!ننه مدام من رو نسبت به اینکه فقط یه نصفه روز تو بازار طاقت آورده بودم متهم می کرد و من هم در برابر این اتهام بزرگ ونا بخشودنی سکوت کردم !ترافیک از صبح هم وحشتناک تر بود و ماشینها میلی متری حرکت می کردن!

دوباره همون تله پاتی سنتی ایرانی به سراغ ذهن من و همه راننده های دیگه اومد که “آخه این جمعیت تو طول سال کجا هستن و چی کار می کنن که یکهو دقیقه نود یاد خرید می افتن!”

حنیف غفاری