چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

و تو تشکر نکردی


و تو تشکر نکردی

▪ وقتی پا به این دنیا گذاشتی؛ مادر تو را در آغوشش گرفت و به تو خوشامد گفت؛ تو با گریه از او تشکر کردی.
▪ وقتی یکساله شدی، او به تو شیر می داد و تو را حمام می برد؛ تو با گریه کردن در تمام …

وقتی پا به این دنیا گذاشتی؛ مادر تو را در آغوشش گرفت و به تو خوشامد گفت؛ تو با گریه از او تشکر کردی.

وقتی یکساله شدی، او به تو شیر می داد و تو را حمام می برد؛ تو با گریه کردن در تمام طول شب از او تشکر کردی.

وقتی دو ساله بودی، او به تو آموزش راه رفتن داد، تو با فرار کردن از دستش، وقتی صدایت می کرد، از او تشکر می کردی.

وقتی سه ساله بودی، او با عشق برایت غذا می پخت؛ تو با انداختن بشقابت روی زمین و کثیف کردن رومیزی از او تشکر کردی.

وقتی چهار ساله بودی، او برای تو مدادرنگی هدیه خرید و تو با نقاشی روی در و دیوار از او تشکر کردی.

وقتی پنج ساله شدی، او در میهمانی ها و جشن ها برایت لباس های زیبا می خرید و تو با پریدن در گودال پر از گل و لای از او تشکر کردی.

وقتی شش ساله شدی، او تو را تا مدرسه همراهی می کرد و تو با فریاد «من مدرسه نمی روم» از او تشکر کردی.

وقتی هفت ساله شدی، او برایت یک توپ فوتبال جایزه خرید و تو با پرت کردن آن به سوی شیشه همسایه، از او تشکر کردی.

وقتی هشت ساله شدی، او به تو در تهیه بستنی کمک کرد و تو با کثیف کردن همه ظرف های آشپزخانه از او تشکر کردی.

وقتی ۹ ساله شدی، او تو را در کلاس نقاشی و موسیقی ثبت نام کرد و تو با تمرین نکردن، از او تشکر کردی.

وقتی ۱۰ ساله بودی، او دائماً تو را از مدرسه به سالن ورزشی و از آنجا به میهمانی تولد دوستت می برد و تو با بیرون پریدن از ماشین و خداحافظی نکردن از او تشکر کردی.

وقتی ۱۱ ساله شدی، او تو و دوستانت را به سینما می برد و تو از او می خواستی تا در ردیف دیگری بنشیند.

وقتی ۱۲ ساله بودی، او از تو می خواست تا دیروقت فوتبال نگاه نکنی و تو منتظر بودی او بخوابد تا راحت تلویزیون نگاه کنی.

وقتی ۱۳ ساله بودی، او از تو می خواست تا موهایت را مرتب کنی و تو با عوض کردن دائمی مدل موهایت از او تشکر کردی.

وقتی ۱۴ ساله شدی، به اردوی تابستانی رفتی و فراموش کردی به او حتی یک تلفن بزنی.

وقتی ۱۵ ساله شدی، او با خستگی از محل کار به خانه می آمد و در انتظار یک «سلام» از طرف تو بود و تو در اتاقت را به روی او قفل می کردی.

وقتی ۱۶ ساله بودی و او منتظر یک تلفن مهم از دوست بیمارش بود، تو تمام روز را مشغول حرف زدن تلفنی با دوستت بودی.

وقتی ۱۷ ساله شدی و او به تو اجازه داد که با دوستانت به گردش بروی تو با دیر بازگشتن به خانه بدون هیچ اطلاعی، از او تشکر کردی.

وقتی ۱۸ ساله شدی او در مراسم فارغ التحصیلی تو گریست و تو با خوش گذراندن و عکس انداختن با دوستانت بدون توجه به او، از مادرت تشکر کردی.

تو همچنان بزرگ شدی و همچنان از او بابت این همه لطف، حتی یکبار تشکر نکردی.

با این وجود او هنوز بهترین دوست توست.

او هنوز مادر توست!