چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

سنگ ترازو


پیرزنی با لباس‌های کهنــه و نگــاهی غمگین وارد خواروبار ‌فروشی محله شد و با صدایی ضعیف از صاحب مغازه خواست کمی مواد غذایی بـــه او بدهد. او به نرمی گفــت: شوهرش بیمار است و ‌نمی‌تواند …

پیرزنی با لباس‌های کهنــه و نگــاهی غمگین وارد خواروبار ‌فروشی محله شد و با صدایی ضعیف از صاحب مغازه خواست کمی مواد غذایی بـــه او بدهد. او به نرمی گفــت: شوهرش بیمار است و ‌نمی‌تواند کار کند و ۶ فرزندش بی‌غذا مانده‌اند. صاحب ‌مغازه به پیرزن بی اعتنایی کرد و با حالت بدی خواست او ‌را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت: ‌‌" آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم، پــولتـــان را ‌می‌آورم." امـــــا مغــازه‌دارگفت: نسیه نمی‌دهد. مشتری دیگری کـــه ‌کنـــار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را می‌شنید ‌به مغازه‌دار گفت: "ببین این خانم چه می‌خواهد خریــد این خانم ‌با من." خواروبــار فروش گفت: لازم نیست، خودم می‌دهم، لیست ‌خریدت را بده. پیرزن گفت: اینجاست. صاحب مغازه گفت: "لیست ‌خریدت را بگذار روی ترازو، به اندازهِ وزنش هر چه خواستی ‌ببر." پیرزن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی ‌درآورد و چیزی رویش نوشــت و آن را روی کفـــه تـــرازو گذاشت. ‌همـــه با تعجــب دیدند کفهِ ترازو پایین رفت. صاحب مغازه ‌باورش نمی‌شد. مشتری از سر رضایت خندید. مغازه‌دار با ‌نابــاوری شروع بـــه گذاشتن جنس در کفــه دیگر ترازو کرد. کفه ‌ترازو برابر نشد، آن قدر چیز روی آن گذاشت تا کفه‌ها ‌برابر شدند. در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوری ‌تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است. آن ‌کاغذ، لیست خرید نبود، بلکه دعای پیرزن بود که نوشته ‌بود: "‌ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را ‌برآورده کن."‌