جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

پس كوچه های تشنه عاطفه


پس كوچه های تشنه عاطفه

زمان آشنایی مرحوم ابوترابی با امام خمینی قدس سره به سال های قبل از قیام ۱۳۴۲ برمی گردد آن گونه كه ما از لابه لای پرس و جوهامان فهمیدیم, مرحوم والد ایشان آشنایی قبلی با امام ره داشتند فرزند ایشان به یاد می آورد كه شاهد تشكیل جلسه ای در منزلشان بوده كه حاج آقا روح الله نیز در آن حاضر بوده است

روزهای میانی خرداد همراه است با داغ جانگداز ارتحال حضرت امام (ره) در این ایام، داغ دیگری بر دل سنگرنشینان و نخبه شناسان نشست و آن داغ از دست دادن سید و سالار آزادگان مرحوم ابوترابی بود. وی كه سال ها مصائب اسارت را به شوق دیدار خمینی عزیز تحمل كرده بود پس از رحلت امام (ره) به میهن بازگشت و در شوق وصال یار، جمع یارانش را خیلی زود ترك گفت و به معبود پیوست.

به مناسبت سالگرد درگذشت این روحانی مجاهد و عارف وارسته مراسمی در محافل اصحاب جبهه و جنگ و همسنگران و همبندی های آن مرحوم در زندان های عراق برقرار است و یاد و خاطره اش به همراه ده ها شهید آزاده كه مظلومانه دور از وطن به شهادت رسیدند، گرامی داشته می شود.صفحه «ادب و فرهنگ پایداری» به همین مناسبت چند خاطره از شهدای آزاده را برگزیده است تا به قدر سهم خود برای شهدای آزاده و سید آنان قدمی برداشته باشد.

● درس شجاعت

زمان آشنایی مرحوم ابوترابی با امام خمینی (قدس سره) به سال های قبل از قیام ۱۳۴۲ برمی گردد. آن گونه كه ما از لابه لای پرس و جوهامان فهمیدیم، مرحوم والد ایشان آشنایی قبلی با امام (ره) داشتند. فرزند ایشان به یاد می آورد كه شاهد تشكیل جلسه ای در منزلشان بوده كه حاج آقا روح الله نیز در آن حاضر بوده است.

سیدعلی اكبر از همان دوران جذب امام (قدس سره) می شود. بنابراین، به هنگام وقوع حادثه غم بار و خونین پانزده خرداد، عاشقانه پی امام (ره) را می گیرد و در یاری او از بذل هیچ چیز دریغ نمی ورزد. وقتی رژیم طاغوت مرادش را به نجف تبعید می كند، آتش شوق در اندرونش شعله می كشد تا آن جا كه او را به منزل معشوق می كشاند. او چند سالی را در نجف اقامت می كند و از محضر استاد خویش و دیگر علما خوشه علم و تقوا می چیند. او خود در این باره می گوید: «چند سالی در نجف اشرف افتخار حضور در محضر ایشان (امام خمینی قدس سره) و استفاده از درسشان را داشتیم.

یكی از درس های ایشان در مسجد بازار (قبیشی) بود. یك روز كه طبق معمول برای تدریس، تشریف آوردند، در ابتدای درس فرمودند: «آقایان مطلع هستند كه مزدوران رژیم، تیمور بختیار را در بغداد ترور كرده اند. البته، این تیمور بختیار خودش مؤسس ساواك بوده است، ولی چون سودای سلطنت و كنار زدن محمدرضا را در سر می پروراند مجبور به فرار به آمریكا شد. از آن جا كه به لحاظ توانایی امنیتی، فردی قوی محسوب می شد، حزب بعث در قبال قیمت كلانی از او دعوت به عمل آورد تا سازمان امنیت و اطلاعات عراق را پی ریزی كند.»

پس از آن، رژیم به امام (ره) پیام می دهد همان گونه كه توانستیم بختیار را از پای درآوریم، شما را نیز ترور می كنیم، مگر این كه دست از فعالیت سیاسی علیه رژیم بردارید.

حزب بعث به همین بهانه افرادی را از بغداد فرستاد تا مثلاً برای جان امام قدس سره سیستم حفاظتی دایر كنند. امام (ره) فرمودند: من حتی به یكی از این ها هم اجازه ماندن در اطراف بیت را ندادم. سپس خطاب به رژیم شاه فرمود: مرا تهدید به مرگ می كنید؟ خدا می داند من از این كه تا امروز زنده ام و نتوانسته ام به مكتب و میهنم خدمت كنم رنج می برم؛ بنابراین، افتخار می كنم كه خونم در این راه ریخته شود.

آن گاه ایشان افزود: امام قدس سره در طول شبانه روز معمولاً سه بار از منزل خارج می شدند. یك بار برای درس كه به همان مسجد بازار (قبیشی) می آمدند؛ یك بار به مسجد شیخ انصاری كه در همان جا اقامه نماز می كردند و فاصله نسبتاً زیادی هم با بیتشان داشت؛ یك بار هم پس از نماز مغرب و عشا به حرم مطهر حضرت امیر علیه السلام مشرف می شدند كه در تمام این دفعات جز یك پیرمرد به نام شیخ عبدالعلی، كه احیاناً نامه یا درخواست هایی را كه افرادی برای امام (ره) داشتند جمع آوری می كرد، كسی همراه او نبود.

ابوترابی رحمت الله نه تنها درس و بحث را از استاد خویش می آموخت، درس شجاعت و مجاهدت در راه خدا و اخلاق و اطمینان خاطر به سرنوشت مقدر از جانب حق را نیز از او تحصیل می كرد.

یكی از بزرگان می گوید: روزی، او به محضر امام (ره) رفت و گفت: هر مأموریتی را كه احساس می كنید از همه مشكل تر است و دیگران در انجام آن تأمل و تأنی دارند به من واگذار كنید.

به راستی كه او مرد مأموریت های سخت و دشوار بود.

یكی از بستگانش می گوید: سالی فرارسید كه او به اتفاق خانواده، عزم تشرف به حرمین شریفین را داشت و فارغ از دغدغه های امنیتی، در آن شرایط حساس كه چتر سیاه ارعاب و ترس جهنمی ساواك بر همه جا گسترده شده بود، مقدار زیادی از اعلامیه ها و بیانات امام قدس سره را به همراه برد و در میان زائران ایرانی توزیع كرد. وقتی حضرت امام قدس سره از این ماجرا مطلع شدند، او را به خاطر همراه داشتن خانواده و خطراتی كه ممكن بود از این بابت متوجه او شود، به مراقبت و دقت فراخواندند.

البته، تو گویی او را عهدی با جانان بود كه هیچ علقه ای مانع وفایش نمی شد. همراهی و همرزمی آن عزیز سفر كرده با شهید سیدعلی اندرزگو بهترین گواه برای سعی و تلاش مجاهدت پیگیر او در تحقق انقلاب اسلامی ملت ایران و دستیابی به آرمان های بلندش است.

یك بار، دستگیری او توسط مزدوران رژیم و محكومیتش به زندان به لحاظ ارتباطش با آن شهید والامقام بود و بار دیگر، به دلیل كشف اعلامیه های امام قدس سره در محموله همراهش كه قصد رساندن آن را از نجف به ایران داشت.

خالی از لطف نیست اگر بدانیم آشنایی ایشان با رهبر معظم انقلاب نیز به اواخر دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰ برمی گردد. زمانی كه همراه شهید اندرزگو به منزل ایشان در مشهد رفت و آمد می كرده است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا شروع جنگ تحمیلی در شهریور ،۱۳۵۹ حاج سیدعلی اكبر ابوترابی مسئولیت های متعددی داشته است؛ از جمله، حفاظت از كاخ سعدآباد، مسئولیت كمیته انقلاب اسلامی قزوین، كمیته امداد امام خمینی (ره) قزوین، عضویت در شورای شهر قزوین و ... . با شروع تجاوز ناجوانمردانه ارتش بعث عراق، به سنگرهای دفاع از مرز و بوم و دین و شرف می شتابد و بی آن كه وقتی را تلف كند، از طریق فردی معتمد رضایت و اذن امام قدس سره را برای رفتن به جبهه تحصیل می كند.

عجیب آن است كه این مرد خدایی، در آغازین روزهای جنگ تحمیلی، بی نام و نشان و به طور ناشناخته راهی اهواز می شود، در آن جا، مثل یك روحانی ساده، امامت جماعت جمعی از رزمندگان را كه در ستاد جنگ های نامنظم گرد آمده بودند برعهده می گیرد؛ گویی هرگز سابقه جهاد و همرزمی با شهید اندرزگو را نداشته و از فنون نظامی هیچ نمی داند. لذا چون رزمنده ای تازه وارد به فرمان فرماندهان، دوره آموزشی را طی می كند.

یك بار كه شهید رجایی برای بازدید به جبهه ها رفته بود، به طور اتفاقی سید را می بیند و اصرار می كند كه به پشت جبهه برگردد، اما سیدعلی اكبر نمی پذیرد، آن گاه شهید رجایی به طور اكید به شهید چمران درباره او سفارش می كند. این جاست كه شهید چمران به عظمت او پی می برد و متوجه می شود كه چه رفیق شفیق و مؤنس و انیسی در كنار اوست، آری، درك حقیقت شخصیت ابوترابی رحمت الله را باید در لابه لای بیان شیوا و دل انگیز چمران جست. چه خوش است وصف قهرمانی را از قهرمانی شنیدن و مقام عرفانی اش را از جام بیان عارفی واصل چشیدن.

آن روز كه خبر شهادت سیدعلی اكبر منتشر شد و والد ماجدش، آیت الله سید عباس ابوترابی رحمت الله به اتفاق خانواده به محضر امام راحل رسید، امام قدس سره فرمودند: «سیدعلی اكبر مثل فرزند من بود و در این حادثه، درواقع من عزادار شدم.»چنین تعبیری از عمق شناخت و محبت و ارادت آن بزرگوار به ایشان نشان دارد و به راستی كه سیدعلی اكبر شایسته چنین تعبیری بود.

● گداخته

اردیبهشت ۶۱ بود . در آمبولانسی شبیه به مینی بوس باز شد. همه ما را به صورتی متراكم در آن ریختند. هیچ پنجره ای نداشت، جز روزنه ای در سقف كه آن هم دارای در آهنی محكمی بود.

دیگر كسی یارای آن نداشت كه یاوری برای مجروحان باشد؛ چون تكان خوردن و جا به جا شدن غیرممكن بود.

اسیری با چند ضربه مشت كه منجر به شكستن یكی از انگشتانش شد، كمی از آن دریچه كوچك داخل سقف را باز كرد تا شاید كمی از هوای بیرون به داخل نفوذ كند.

تلاطم آمبولانس در طول مسیر و كم و زیاد شدن سرعت آن، مصیبت بار بود و صدای «یا زهرا» و «یا مهدی» از حنجره برادران مجروح بلند می شد كه دل ها را می سوزاند.خون گرم زخمی ها كه با عرق بدن بچه ها مخلوط شده بود بر كف خودرو جاری می شد. خورشید نیز با تمام توان بر سقف فلزی آن می تابید و داخل را چون تنوری داغ، گداخته كرده بود.در آن مسیر سخت و توانفرسا، مجروحی بر اثر فشار زیاد و كمبود هوا و تشنگی، غریبانه شهید شد.

... وقتی ما را پیاده كردند، نفهمیدیم كه عراقی ها پیكر پاك آن شهید اسیر را به كجا منتقل كردند.

● دست های بی رحم

سال ۶۵ در منطقه مهران تیر خورده و قطع نخاع شده بود. ۶ ماه زیر دست پزشكان عراقی، دست به دست می شد. هیچ كس به فكر درمانش نبود. همه می خواستند آموخته های نظری شان را روی او عمل كنند.

... و سرانجام ، «اسماعیل جعفری» آن بسیجی دوست داشتنی، با همان چهره معصومانه اش چشم از دنیا فرو بست.

● تشنه ای در شط

«جمشید» از بچه های سپاه بود. اواخر مرداد ۶۴ در حیاط استخبارات عراق بودیم، به عنوان اسیرانی تازه وارد.گرما و تشنگی مان طوری بود كه عراقی ها مجبور شدند به همه آب بدهند. به جمشید كه رسیدند، لیوان آب را تا نزدیك لبش بردند. تا آمد آب بخورد، ظرف آب را عقب كشیدند. بعد هم یك ضربه به سرش زدند. چند بار این كار را تكرار كردند.

جمشید همچنان تشنه ماند.شب كه همه را داخل بازداشتگاه كردند، یك شیلنگ آب دادند داخل. همه بچه ها لوله آب را بردند به طرف جمشید تا شاید بتواند آبی بنوشد؛ اما داد و فریاد نگهبان عراقی و كشیدن لوله آب، همه را متحیر كرد.

جمشید باز هم تشنه ماند.ساعت ۲ بامداد، غریب و مظلوم شهید شد. همه اشك می ریختند و می گفتند: یا حسین مظلوم!

● قبرستان بی زائر

مرا با مترجم به بیمارستان بردند؛ در اتاقی كه اسیران زخمی و بیمار را آنجا می بردند. از اردوگاه تا آنجا چشمم بسته بود. چشمانم را كه باز كردند، زیر پارچه سفیدی آغشته به خون، بدن پاره پاره شده ای قرار داشت.

از ما خواستند تا او را غسل میت بدهیم. كار سختی بود. به هرجای بدنش دست می كشیدم، جز استخوان چیز دیگری حس نمی كردم. دنده هایش بیرون زده بود وجای گلوله در بدنش بود.

به سختی او را با آب غسل دادم. اشك، امانم نمی داد و دست هایم می لرزید. بر او كفن پیچیدیم و در آن حال غربت، برادر اسیرمان را در آمبولانسی كه شیشه هم نداشت حمل نمودیم و با چند سرباز مسلح به سوی قبرستان حركت كردیم.

در بین راه داخل آمبولانس ، ذكر الله اكبر، لااله الاالله و شهادتین می گفتیم و فاتحه می خواندیم. بعثی های كافر هم ما را مسخره می كردند. مسافتی نه چندان طولانی را با آمبولانس پیمودیم. وقتی از آمبولانس پیاده شدیم، اطرافم بیابانی وسیع بود پر از قبر. قبرستان در حاشیه شهر بود و یك قسمت آن را كه روی تپه واقع شده بود، قبرستان اسرا كرده بودند و دور تا دور آن راخاكریز كوتاهی زده بودند.

آمبولانس كنار قبری ترمز كرد و من، شهیدمان را داخل قبر گذاشتم. دست هایم كفن را رها نمی كرد. رو به پیكر شهید گفتم: « تو را به رسم امانت اینجا می گذاریم. ان شاءالله به زودی به وطن خودمان بر می گردیم و تو را هم بر می گردانیم».

اشك جلوی دیدگانم را تار كرده و اندوه و دلتنگی ، ناله ام را در گلو خفه ساخته بود. خود را تنها و بدون همسنگر می دیدم. برایم گران بود كه عزیزی را در غربت رها كنم و بروم.

بعد از خواندن تلقین، خاك بر بدن پاكش ریختم . نام و مشخصات او را روی تكه كاغذی نوشتم و در شیشه ای سربسته، بالای سر او قرار دادم.حدود شصت، هفتاد قبر اسیر، در آن قبرستان بود.

با تشكر از مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.