پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
دمی با شمسِ غروب کرده
امروز صبح بود که خبر درگذشت "شمس آل احمد " را شنیدم. چند روزی می شد که از بستری شدنش در بیمارستان آگاه شده بودم و قصد عیادتش را کرده بودم ولی نشد که نشد و به همین دلیل خبر برایم دردناک تر آمد. احساس تقصیر شدیدی کردم چون دو سال پیش رفته بودم دیدنش با یک دسته گل بزرگ. تا به گل فروش محله گفتم آن را برای چه کسی می خواهم، گل ها را با چه وسواسی انتخاب کرد و چه احترامی گذاشت و از این که چنین شخصیتی در محله می نشیند چه فخرها که نفروخت.
با شمس برای اولین بار در سیزده سالگی، (شصت و چهار سال پیش)، همان سالی که فرامرز پایور را در دبیرستان دارالفنون دیدم، آشنا شدم. هر سه در یکی از کلاس های اول فرانسه با هم افتاده بودیم و پدر فرامرز هم دبیر فرانسه ما بود. فکر می کنم شش سال دبیرستان را با هم تمام کردیم. دبیر ادبیات همیشه ابتدا شمس را برای خواندن انشاء صدا می کرد تا دیگران انشا نویسی را از او یاد بگیرند. راستش بعد از او بقیه هم مثل من غلاف می کردند و تقریبا به زورِ آقا معلم نوشته خودشان را می خواندند.
از آن جا که منزلشان نزدیک بازار بود، اولِ سال تحصیلی که می شد، او ما را برای خرید کتب درسی به "مسجد شاه" می برد چون در آن جا بود که همه شاگردانِ سال های بالاتر کتاب های سال پیش خود را با شاگردان سال های پایین تر معامله می کردند. او با من اندکی رفیق تر بود و تا آخر عمر مرا مرتضی صدا می زد. موقعی که زنگ ورزش، ما را به صف می کردند تا ببرند به بیابانی سنگلج برای فوتبال بازی، با وجود تفاوت قدی که میان ما بود، دوش به دوش هم می رفتیم و فکر می کنم دست به دست هم می دادیم.
همین دو سال پیش بود که در منزلش از آن روزها صحبت می کردیم و آب را در دیگ کهنه به جوش می آوردیم و برای هم خاطره می گفتیم. خاطره ای هم از تابستان 1366 دارم که با خانم به دیدنش رفتیم در "نشر رواق" خیابان ژاندارمری جلوی دانشگاه تهران، برای گرفتن مجوز چاپ ترجمۀ کتاب "غرب¬ زدگی " جلال که به همت بانو به زبان فرانسوی برگردانده بودیم(1).آن روز شمس به خانمم گفت : " مرتضی می داند که ما در ایران کپی رایت نداریم. کسی برای ترجمۀ کارهای برادر تا به حال به ما مراجعه نکرده است. ناشر فرانسوی می تواند بدون اجازه هم ترجمه شما را چاپ کند" ولی چون گفته شد که ناشر با وجود این ترجیح می دهد دستخطی از ورثه جلال داشته باشد، او هم زیر تقاضای ما برای خانمِ برادر نوشت : " هر چه سیمین عزیزم، گل گلابم بگوید، همان است." خانم دانشور هم چه استقبالی از ما کرد. چنان خانمم را در بغل گرفت که گویی خواهر کوچکش را سال هاست ندیده است. آن گاه او هم پس از یک پذیرایی جانانه زیر درخت خانه در کنار آن نوشته، نوشت : " خیلی هم خوشحالیم".
این ترجمه خود داستان مفصلی دارد که من آن را در مقاله ای زیر عنوان " تجربه یک ترجمه" (2) آورده ام .
روح شمس به روح جلال پیوست و شاد باد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست