شنبه, ۱۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 1 June, 2024
مجله ویستا

مروری بر فلسفه اخلاق در قرن نوزدهم


مروری بر فلسفه اخلاق در قرن نوزدهم

فلسفه اخلاق در قرن نوزدهم در اروپا را می توان به دو دوره تقسیم نمود. دوره اول با گسترش شدید فلسفه کانت توسط "یوهان گوتلب فیشته" آغاز می گردد. در این دوره فلسفه اخلاق کانت به نحو …

فلسفه اخلاق در قرن نوزدهم در اروپا را می توان به دو دوره تقسیم نمود. دوره اول با گسترش شدید فلسفه کانت توسط "یوهان گوتلب فیشته" آغاز می گردد. در این دوره فلسفه اخلاق کانت به نحو زیادی مبنای اندیشمندان قرار گرفت. ویژگی بارز دوره دوم، رد بنیادی اندیشه کانت می باشد که بزرگترین سردمدار این جنبش را می توان "فردریک ویلهلم نیچه" عنوان نمود. از متفکران نام آور این دوره می توان به "آرتور شوپنهاور"، "لودویک آندرس فوئرباخ"، "جرج ویلهلم فردریک هگل"، "کارل مارکس" و "سورن کی یرکگارد" اشاره نمود. ‏

با اینکه در طرز تلقی این اندیشمندان در باب فلسفه اخلاق اختلافات جزیی و گاه عمیق و در خور تأمل به چشم می خورد ولی اینان در این اصل کلی که فلسفه اخلاق کانت بسیار خشک، انتزاعی، عقلانی و دور از واقع می باشد؛ اجماع و اتفاق نظر داشتند. به زعم این فیلسوفان فلسفه کانت با تأکید فراوان و مفرط بر مطلق گرایی و ایده آلیستی از واقعیت ملموس و مشهود فاصله گرفته و فلسفه را با مفاهیم انتزاعی و کلی درگیر نموده و به چالش کشیده است. همچنین این اندیشمندان دیدگاه سود گروی در فلسفه را نیز مورد نقادی قرار داده و با این توجیه که فلسفه منفعت گرایی به شدت منحط و زمینی است آن را مورد تأیید قرار ندادند. ‏

از این رو این فلاسفه در پی این بودند که به برداشتی تازه از زندگی اخلاقی و فلسفه اخلاق دست یازند که برای نیل بشر به غایت خیر بشری و عالی ترین درجه سعادت عمومی دارای مبنای منطقی و ژرف باشد. از منظر متفکران این دوره هیچ معنا و مفهومی برای امر عقلانی مطلق و محض وجود ندارد. در واقع این فلاسفه با قائل نشدن وجود برای امر عقلانی مطلق چنین امری را فاقد اعتبار عمومی و ضروری دانستند.

حال آنکه کانت جهان را دارای امری عقلانی و مطلق می داند که به عنوان یک اصل متعالی اخلاقی در زندگی اخلاقی حضور و ایفای نقش می نماید. ‏فلسفه اخلاق در قرن نوزدهم با رد این دیدگاه به نوعی به این اندیشه نزدیک می گردید که تنها نوع عقلانیتی که می توان برای زندگی اخلاقی ترسیم نمود و متصور گشت؛ عقلانیتی است که با زندگی اجتماعی بشر و آن هم توسط جوامع تکامل یافته شکل می گیرد. لذا این عقیده که یک امر انتزاعی و ماوراء الطبیعی دارای وجودی مطلق و محض است که می بایست به عنوان یک اصل کلی و ضروری سرچشمه اخلاق قرار گیرد به شدت طرد و مهجور گردید. ‏

فلسفه اخلاق در این دوران به دنبال پیدا نمودن ضمانت اجراهای مؤثر برای مبانی اخلاق و زندگی اخلاقی بود که تمایلات طبیعی و نیز علایق شخصی را نیز جهت دار نموده و متعالی سازد. در این دوران تلاش فلاسفه بر این محور استوار بود که از خلال استعدادهای بشری به سامان بخشیدن امیال طبیعی و گرایش های ذاتی وی پرداخته و به انتظام زندگی اخلاقی در بستر زندگی اجتماعی نیز همت گماشته شود. ‏برای نمونه فیشته از مفهوم و استعاره "منِ مطلق" استمداد جست. وی زندگی اخلاقی را به عنوان اظهار همزمان وظیفه و آزادی ترسیم می نمود. شوپنهاور نیز با این عقیده که زندگی بر مبنای رنج و درد استوار است در فلسفه بدبینانه خود، وظیفه و کارکرد اخلاق را کاستن از درد و رنج بشری بر می شمارد.

فوئرباخ نیز بر استعدادهای ذاتی بشری در تعالی اخلاق تأکید می ورزد. نیچه نیز در بارقه اندیشه خود به تبیین مفاهیم جدیدی از خیر و شر و اخلاق برتر می پردازد. فلسفه اخلاق در این دوران به این تفکر سوق پیدا کرد که اخلاق را از ریشه های دینی و مذهبی آن متمایز ساخته و همچنین از ریشه های عقلانیت آن جدا و منفک نماید.

علیرضا مهدوی