شنبه, ۹ تیر, ۱۴۰۳ / 29 June, 2024
مجله ویستا

کوچه دانشگاه ما بود


کوچه دانشگاه ما بود

گفت وگو با پرویز کلانتری نقاش و طراح درباره زندگی و موفقیت

کودکی ۲ ساله بود با پیراهنی سفید و عاشق نقاشی و رنگ. ایستاد مقابل مادر و برای پیراهنش دکمه‌های رنگی خواست. می‌گوید امروز هم همان کودک است، اما ۸۲ ساله و هنوز طرح و نقش درونش را پر می‌کند از شادی!...

او «پرویز کلانتری» است؛ نقاش و طراح شناخته‌شده‌ای که در اولین روز فروردین به دنیا آمد، در رشته نقاشی دانشکده هنرهای زیبا تحصیل کرد، به موسسه انتشارات فرانکلین راه یافت و تصویرگر کتاب‌های کودک شد و تا امروز نزدیک به ۳۰ جلد کتاب کودک را تصویرگری کرده است. مدیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تهران بوده و در بیش از ده‌ها نمایشگاه بین‌المللی داخلی و خارجی شرکت کرده و یکی از آثار او در فهرست تمبرهای ویژه سازمان ملل به چاپ رسیده است. او که خود را نقاش مناظر خاک‌آلود مملکتش می‌داند، دستی هم در نوشتن دارد و کتاب‌های «ولی افتاد مشکل‌ها»، «چهار روایت»، «نیچه نه» و «فقط بگو مش اسماعیل» از او منتشر شده است. با پرویز کلانتری در خانه‌ای که بر دیوارهایش تابلوهای «کویر» و «عشایر» بود و در حیاط خانه‌اش شاخه‌های خرمالو آویزان و در کارگاه ساکتش رنگ و قلم به انتظار ایده‌ای تازه، گفت‌وگو کردیم تا از مسیری که آمده بپرسیم.

▪ «سال‌ها پیش کودکی با قطعه زغالی توی کوچه روی دیوار خانه‌شان نوشت: «اگر می‌خواهی مرا بشناسی، سر این خط را بگیر و بیا.» او خط را پیچاند و پیچاند و رفت روی دیوار کناری و بعد روی دیوار همسایه، رفت تا انتهای کوچه و خط را ادامه داد تا کوچه‌های بعدی تا اینکه ناگهان متوجه شد در یک محله غریبه گم شده است. شروع کرد به گریه و زاری چون گم‌شده بود. البته طبیعی بود که سر آن خط را دوباره بگیرد و برگردد سر جای اول ولی از آنجا که خط را در هم پیچانده بود، دیگر نمی‌توانست این کار را انجام دهد.»

آقای کلانتری! این داستان را که اول بیوگرافی‌تان نوشته‌اید، واقعی است یا سمبلی از زندگی که داشته?اید؟

نه، این قضیه اتفاق افتاده است چون آن موقع بچه‌ها روی دیوارها می‌نوشتند «اگر می‌خواهی من را بشناسی، سر این خط را بگیر و بیا» و هی دیوارها را خط‌خطی می‌کردند و می‌رفتند و می‌رفتند. زندگی در دوران کودکی برای آدم‌های هم نسل‌ من این‌طوری بود؛ همه در کوچه و با بچه‌های دیگر زندگی می‌کردیم و بزرگ می‌شدیم ولی امروز بچه‌ها آپارتمان‌نشین شده‌اند و فضای بیرون را ندارند، درحالی که ما داشتیم و از این جور بازی‌ها رسم بود...

▪ فرزند چندم خانواده بودید؟

فرزند اول و درست موقعی به دنیا آمدم که اعداد عجیب و غریب و رندی کنار همدیگر قرار گرفته بود. من صبح اولین هفته سال۱۳۱۰ به دنیا آمدم و وقتی به دنیا آمدم، همه دور سفره هفت‌سین منتظر سال جدید بودند. من آمدم و به همه گفتم «سال نو مبارک» و به همین دلیل آنها گشتند یک اسمی در ارتباط با نوروز برای من پیدا کردند و اسم من را «پرویز» گذاشتند.

▪ تک‌فرزند که نبودید؟

نه، ما ۳ برادر و ۱ خواهر بودیم.

▪ وضعیت خانواده از لحاظ فرهنگی و اقتصادی چگونه بود؟

خانواده ما یک خانواده خیلی متوسط بود اما پدرم خیلی علاقه داشت بچه‌ها همه تحصیل کنند.

▪ خودشان چه شغلی داشتند؟

در اداره راه کار می‌کردند که آن زمان به آن «اداره طرق» می‌گفتند.

▪ خودتان هم درس خواندن را دوست داشتید؟

بله، با اینکه درس خواندن خیلی آسان نبود.

▪ از چه لحاظ آسان نبود؟

هزینه‌های تحصیل و دانشگاه بالا بود اما با این حال من و خواهر و برادرانم ادامه تحصیل دادیم. من در دانشکده هنرهای زیبا رشته نقاشی خواندم، برادر کوچک‌ترم مهندس «ایرج کلانتری» معماری خواند و الان یکی از معمارهای سرشناس است، برادر وسطی‌ام در رشته ریاضی تحصیل کرد و بعد رشته‌های دیگر مثل خاکشناسی و... را هم ادامه داد و خواهرم هم در مدرسه مطبوعات دوره دید.

▪ فکر می‌کنید فضای دوران کودکی‌تان چه تاثیری بر زندگی‌تان داشته؟

زندگی در کوچه و میان بچه‌ها برای ما یک شانس بود! ما با این نوع زندگی خیلی چیزها یاد گرفتیم و در واقع کوچه و فرهنگ کوچه، دانشگاه‌ ما بود.

▪ جالب است؛ چون خیلی‌ها موافق این‌ گفته شما نیستند!

بگذار برایت این طور بگویم؛ سال‌ها قبل وقتی ما بچه بودیم نیز در همسایگی ما در خیابان امیریه، خانواده متشخصی زندگی می‌کردند که دوست نداشتند پسرشان که همسن‌وسال ما بود، در کوچه با «لات‌ها» زندگی و بازی کند.

▪ لات‌ها؟

بله، ما از نظر آنها لات‌های کوچه بودیم (می‌خندد)ولی با همه اصرار و سختگیری‌هایشان آن بچه نتوانست درس بخواند و حتی نتوانست دبیرستان را تمام کند اما ما بچه های کوچه، درسمان را خواندیم، دانشگاه رفتیم و الان که به گذشته نگاه می‌کنم، کوچه را یک جورهایی دانشکده‌ خودمان می‌بینم.

▪ چرا؟ چه چیزی در کوچه بود؟

کوچه نشان‌دهنده فرهنگ یک جامعه است؛ ما در کوچه با فرهنگ جامعه‌ و آدم‌هایش آشنا شدیم و این آشنایی در زندگی‌مان خیلی مهم و تاثیرگذار بود.

▪ عشق به نقاشی یا استعداد نقاشی هم در این کوچه‌ها و با همان خط‌هایی که بر دیوارها می‌کشیدید، کشف کردید؟

بله، من از کودکی به شدت به نقاشی علاقه‌مند بودم. یادم می‌آید خیلی سنم کم بود که نقاشی اتاق خانه‌مان را که در آن یک کرسی هم بود، کشیدم.

▪ کسی هم متوجه این علاقه و استعداد شما شد؟

مادرم... مادرم یک جوری آن را نگاه می‌کرد و می‌فهمید یک چیزی در آن است و نقاشی‌ام را به دیگران هم نشان می?‌داد. کودک بودم. شاید هم دبستان می‌رفتم. یک بار هم یادم می‌آید وقتی پدر و مادرم به مهمانی‌ رفته بودند، با یک تکه زغال تمام دیوار اتاق را از کنار بخاری نقاشی کردم و با اینکه می‌فهمیدم دارم کار وحشتناکی می‌کنم، نمی‌دانم چرا این کار را کردم.

▪ وقتی برگشتند دعوایتان کردند؟

فکر می‌کردم باید دعوایم کنند و ترسیده بودم اما مادرم فقط لبخند زد؛ انگار با همان لبخند می‌خواست تشویقم کند. پدرم هم چیزی نگفت و رفت!

▪ در خانواده‌تان کسی اهل نقاشی بود؟

نه، اما مادرم خیاطی می‌کرد و خیلی هم باذوق بود.

▪ به جز تشویق و لبخندهای مادر، چه چیزهای دیگری وجود داشت که از بچه دیروزی که آن نقاشی‌های ساده را می‌کشید، امروز پرویز کلانتری را ساخت؟

نمی‌دانم اما من به شدت به نقاشی علاقه داشتم، در و دیوارها را سیاه می‌کردم، پیاده‌روهای کوچه و خیابان را نقاشی می‌کردم. یادم می‌آید مردم دور من جمع می‌شدند و نگاه می‌کردند اما تمام حواسم به نقاشی‌ام بود. از این کار شادی عجیبی به من دست می‌داد و بیشتر از همه خودم از کارم لذت می‌بردم.

▪ خیلی‌ها شما را با تصویرسازی کتاب‌های درسی به یاد می‌آورند، خودتان کتاب‌های درسی‌تان را به یاد می‌آورید؟ اینکه چگونه بودند؟ طرح و نقاشی داشتند یا نه؟

آن موقع کتاب‌ها از لحاظ تصویر بی‌بضاعت بودند.

▪ یعنی کتاب‌ها تصویری نداشتند؟

داشتند، اما تصویرها سیاه و سفید و کم بود.

▪ و تاثیرگذار نبودند؟

چرا، تاثیر می‌گذاشت. چون به هر حال کودکی سن عجیبی است و کودک در این سن تخیلی قوی دارد. مثلا من وقتی در کتابم می‌خواندم «ای بابا کی آمدی، خرابه‌های ری نزدیک تهران است» انگار که داشتم افسانه‌ای را می‌خواندم.

▪ شما با توجه به زمانتان و نبودن شناخت از رشته‌های هنری، انتخاب رشته موفقی برای دانشگاهتان داشتید. می‌توانید بگویید چه شد که به دانشکده هنرهای زیبا رفتید تا نقاشی بخوانید؟

زمانی که دوران دبیرستان را می‌گذراندم، متوجه شدم دانشکده‌ای به نام دانشکده هنرهای زیبا وجود دارد که کنکور دارد؛ من هم کنکور دادم و قبول شدم. اتفاقا پدرم انتظار داشت من بروم حقوق بخوانم و خیلی نگران شده بود.

▪ چرا حقوق؟

نمی‌دانم، شاید فکر می‌کرد رشته حقوق رشته خوبی است. پدرم خیلی نگران بود که من چه کار می‌خواهم بکنم. حتی یادم است می‌پرسید: «مگه نقاشی دانشگاه داره؟» من هم می‌گفتم: «بله پدرجان! من رفتم این دانشکده کنکور دادم، قبول شدم و اسم نوشتم.» بعد با تعجب می‌پرسید: «بعد چه می‌شود؟ لیسانس به تو می‌دهند؟» نگرانی‌اش هم بیجا نبود. درواقع از تمام آن دانشجوهای دانشکده، تعداد خیلی اندکی این رشته را ادامه دادند و خیلی‌ها آن را رها کردند.

▪ فضای دانشگاه چگونه بود؟

دانشکده هنرهای زیبا در آن زمان یک اروپای کوچک بود، مثل دانشگاه بوزار پاریس بود. اصلا شبیه دانشکده‌های دیگر نبود. ما یک گرامافون داشتیم و صفحه‌های کلاسیک گوش می‌کردیم، ارتباط‌هایی که با همدیگر داشتیم، خیلی متفاوت بود. زبان دانشکده اصلا زبان فرانسه بود. کتابخانه‌اش به منزله پنجره‌ای بود که ما را با جهان وسیع هنر جهان مربوط می‌کرد و کتابخانه برای من خیلی مهم بود؛ بیشتر وقتم را آنجا می‌گذراندم و بیشتر از اینکه از استادها تعلیم بگیرم، از کتاب‌ها آموختم.

▪ به نوعی کتابخانه دانشکده سکوی پرش شما شد.

بله، یک سال قبل از ورود من به دانشکده، کتابدار ما «صادق هدایت» بود اما زمانی که دانشجو بودم، در فرانسه خودکشی کرد.

▪ چه شد که شما این رشته را رها نکردید و ادامه دادید؟

من فکر می‌کردم کار من فقط «همین» است و کار دیگری را دوست نداشتم.

▪ درآمدتان آن زمان چقدر بود؟

درآمد زیادی نداشتم، خیلی وقت‌ها پولم را می‌خوردند. خیلی وقت‌ها هم باید چانه می‌زدم تا پولم را بدهند. با اینکه از دوران دبیرستان کار می‌کردم و به این فضای کاری عادت داشتم، واقعا این برخوردها برایم نوعی تراژدی بود. مثلا یک موسسه تبلیغاتی سفارش می‌داد یک زن و شوهر را بکشم که بر سر رادیو دعوا می‌کنند و من باید آنها را جوری می‌کشیدم که در عین حال که صورت‌هایشان جذاب است و می‌خندند؛ دعوا هم بکنند! این کار را با همه سختی انجام می‌دادم به قولی جان می‌کندم، اما پولش را نمی‌دادند.

▪ دلزده و ناامید نمی‌شدید؟

چرا، اما همچنان کار می‌کردم. کار به من شادی می‌داد. وقتی احساس می‌کردم از عهده کاری برآمده‌ام، یک شادی عجیب و غریبی در خودم حس می‌کردم که انگیزه کارهای بعدی‌ام می‌شد.

▪ و این حس و این شادی تا به امروز ادامه پیدا کرد.

بله، این تقدیر من بود و تقدیر خوبی هم بود، با اینکه خانواده‌ام مدام نگران آینده من بودند و اینکه درآمدم چه می‌شود، زندگی‌ام چه می‌شود و اصلا با نقاشی می‌شود زندگی کرد؟ من زندگی کردم و الان موقعیتم از بقیه خانواده‌ بدتر نیست؛ هیچ مشکل مالی‌ای ندارم و خیلی راحت نقاشی‌ام را می‌کنم، زندگی‌ام را می‌کنم. (می‌خندد)

▪ چه شد که تصویرگر کتاب کودک شدید؟

تصویرسازی کتاب‌های درسی را با همکاری آقای «زمان زمانی» در انتشارات «فرانکلین» انجام دادیم که اتفاق خیلی مهمی برایمان بود. همان زمان هم بنیاد «فورد» از ما دعوت کرد ۶ ماه در «تیچر کالج کلمبیا» دوره‌هایی درباره کتاب‌های درسی ببینیم. در این دوره‌ها به‌غیر از مسایل مربوط به چاپ و تفکیک رنگ، مسایلی را درباره تصویرسازی برای کودکان نیز یاد می‌دادند. ما برخی از کتاب‌های درسی خودمان را برای آنها برده بودیم تا ببینند و نظر بدهند. وقتی کتاب را باز کردند؛ با دیدن تصویر اول یا دوم که نشان می‌داد یک کشاورز گاوش را با چوب هی می‌کند تا شخم بزند، دور آن خط کشیدند و گفتند که اصلا خوب نیست به بچه‌ها نشان دهیم کشاورز با چوب گاو را می‌زند هرچند که واقعیت باشد.

▪ و این موارد در کارهایتان نبود؟

اتفاقا در نقاشی‌های من تمام شخصیت‌ها شاد بودند و لبخند می‌زدند و لباس‌هایشان هم رنگی بود ولی بعدها این فضا کمی تغییر کرد. یکی دیگر از چیزهایی که من خیلی به آن دقت می‌کردم، عناصر بومی بود. من توجه داشتم وقتی یک نانوایی را نقاشی می‌کنم، باید معلوم باشد چه نانوایی‌ای است؛ سنگکی است؟ این آقا شاطر است؟ شاطر چه شکلی است؟

▪ و یکی از عوامل موفقیتتان نکته سنجی و تیزبینی‌تان بود؟

بله، مثلا برای من خیلی مهم بود «حسنک» در درس «حسنک کجایی؟» درست شبیه یک بچه روستایی با همان سرووضع باشد تا بچه‌ها با او ارتباط برقرار کنند.

▪ اگر از شما بپرسند رمز موفقیت?تان در چیست، در چه نقطه و چه اتفاقی؟ با توجه به تجربه‌هایتان چه جوابی می‌دهید؟

هر آدمی اول از همه باید تکلیف خودش را معلوم کند که «کجا ایستاده است» و «چطوری به جهان نگاه می‌کند». بگذارید یک جور دیگر برایتان بگویم؛ روبروی اتاق خواب من شاخه‌ای است که گنجشک‌ها روی آن می‌نشینند و سال‌هاست هر روز با سر و صدای آنها از خواب بیدار می‌شوم. اوایل فکر کردم برای جفت‌خواهی است که این همه سر و صدا می‌کنند اما از یک صاحب‌نظر شنیدم که آنها با این سر و صدا قلمروی خودشان را به دیگران اعلام می‌کنند و ترجمه سرو صدایشان این است «این شاخه مال من است». که من کتابی هم در این باره نوشتم. ما هم در زندگی‌مان همین کار را می‌کنیم، وقتی نقاشی می‌کنیم باید بگوییم «این شاخه مال من است». نه ما باید برویم روی شاخه «مارکو گریگوریان» و نه آن رفیق دیگر که کار کاهگلی می‌کند باید بیاید روی شاخه ما.

▪ تا حالا کسی روی شاخه شما آمده؟

بله، می‌آیند و می‌روند.

▪ بعد از این همه سال کار کردن و سعی برای اینکه شاخه خودتان را در زندگی داشته باشید، الان مهم‌ترین دغدغه‌ استاد پرویز کلانتری چیست؟

که بفهمم تکرار جوانی من چگونه به زندگی نگاه می‌کند و چه سلیقه‌ای دارد؛ مثلا به نوه خودم که الان ۲۸ ساله است و در دانشگاه سن‌دیگو روان شناسی خوانده، خیلی دقت می‌کنم. دوست دارم بفهمم سلیقه‌اش چیست و چه روحیه‌ای دارد. من خیلی در مورد زمان و نسل‌های جدیدی که می‌آیند کنجکاوم؛ نسلی که می‌خواهد‌ آینده را بسازد. حوصله جوان‌ها و سوال‌هایشان را هم دارم و همیشه از اینکه از زیر دماغ به کسی نگاه کنم، پرهیز می‌کنم چون به نظرم کار بسیار زشتی است و باعث می‌شود چیزی یاد نگیری.

▪ برگردیم به آن بچه‌ای که روی دیوار نوشت «اگر می‌خواهی مرا بشناسی، سر این خط را بگیر و بیا» آن بچه الان کجاست؟

آن بچه الان ۸۲ ساله است و همچنان خط می‌کشد تا خودش را پیدا کند.

▪ کسی هم پیدایش کرد؟

بگذارید چیزی را تعریف کنم؛ پدربزرگم یک کارگر روستایی اهل محلات داشت که در ساختمان‌سازی به پدربزرگم کمک می‌کرد. اسمش «سیدعلی» بود. پدربزرگم که مرد، سیدعلی به خانه مادرم آمد. باغچه‌ها را آب می‌داد، به گل‌ها و درخت‌ها می‌رسید و شب‌ها هم گوشه حیاط می‌خوابید. مادرم که مرد، سیدعلی به خانه ما منتقل شد. باز باغچه‌ها را آب می‌داد، یک جایی می‌خوابید و بیرونی می‌رفت و می‌آمد. یک روز سیدعلی باغچه را آب داد و آمد و جلوی یکی از تابلوها ایستاد. من نگاهش کردم؛ ۵ دقیقه گذشت، ۱۰ دقیقه گذشت... انگار جادو شده بود. صدا زدم سیدعلی! که یک دفعه از جا پرید. گفتم «چه کار می‌کنی؟» گفت: «هیچی آقا» و بیرون رفت. شب اول نمایشگاهم بود؛ همیشه در افتتاحیه‌هایم کسانی که می‌آیند، خیلی شیک و پیک هستند و گپ می‌زنند و شاید اصلا ۲ دقیقه هم پای کارها نایستند و چیزی را نبینند اما تنها بیننده‌ای که دید و جادو شد و فهمید، همان سیدعلی بود؛ سیدعلی تابلوی گیلک را می‌فهمید، گیوه، شلوار و کلاهش را می‌فهمید و با آنها ارتباط برقرار می‌کرد.

● ما هدیه‌مان را از بچه‌ها گرفتیم

با یکی از دوستانم به کازرون رفته بودیم. در یکی از روستاهای اطراف بودیم که مدرسه‌ای تعطیل شد و بچه‌ها بیرون آمدند. هر کدام کتابی دستشان بود، دوستم از آنها پرسید: «بچه‌ها کتاب‌هایتان را دوست دارید؟» آنها هم گفتند: «خیلی». دوستم گفت: «نقاش کتاب‌هایتان این آقاست.» بچه‌ها همین‌جور با حیرت به من نگاه می‌کردند و هیچ چیزی هم نمی‌گفتند اما نگاهشان می‌گفت که اتفاقی افتاده در حالی که در آن زمان هیچ مسوولی درباره کاری که ما انجام دادیم، هیچ چیزی نگفت و ما هدیه‌مان را از بچه‌ها گرفتیم.

● عمل موفقیت‌آمیز

یکی از ویژگی‌های استاد کلانتری خوش‌پوشی است و خوب هم می‌تواند برای دوربین ژست‌ بگیرد اما این کلاهی که در عکس‌ها بر سر استاد می‌بینید، غیر از اینکه به خوش‌پوشی ایشان مربوط باشد، دلیل دیگری هم دارد؛ اینکه روی سرشان باندپیچی داشتند. درباره علت این باندپیچی که پرسیدیم، گفتند: «مدتی بود گرفتار نوعی بیماری پوستی شده بودم که بدخیم هم نبود اما باید زودتر برایش فکری می‌کردم چون داشت دیر می‌شد و پزشکان می‌گفتند اگر به عمق استخوان برسد، دردسرهایش خیلی زیاد می‌شود. پزشک معالجم نمونه‌برداری انجام داد و گفت هرچه زودتر باید اینها را عمل کنی. بنابراین از پوست پایم برداشتند و به پوست سرم پیوند زدند. خوشبختانه عمل موفقیت‌آمیز بود و به زودی این باندپیچی‌ها هم برداشته می‌شود.»

● زندگی پر فراز و نشیب

زندگی من فراز و نشیب‌های‌ زیادی داشته، زمان رضاشاه تا اشغال متفقین را دیده‌ام، کودتای ۲۸ مرداد را دیده‌ام و برای پخش اعلامیه‌ای در آن زمان دستگیر و زندانی شدم. می‌خواستند ما را تبعید هم بکنند. همین پیشینه باعث شد سال‌های بسیاری نتوانم کار کنم چون ساواک پرونده ما را داشت و اجازه کار نمی‌داد و عذرمان را به بهانه‌های مختلف می‌خواست.

● اگر نقاش نبودم

دلم می‌خواست اگر نقاش نبودم، روزنامه‌نگار باشم اما همیشه نقاشی می‌آید وسط و نوشتن کنار می‌رود. زور نقاشی در من از نوشتن بیشتر است.

سارا جمال آبادی