جمعه, ۲۸ دی, ۱۴۰۳ / 17 January, 2025
واقعی اما بامزه
بچهها حرفهای قشنگی میزنند مخصوصا وقتی سوژه مشخصی به آنها بدهید و بخواهید درباره آن توضیح کوتاهی بنویسند. آنها با سادهترین کلمهها احساس شان را بیان میکنند و از سادگی نوشتههایشان میشود با آنها ارتباط برقرار کرد اما معمولا فرصتی نیست...
برگه کاغذی به دست بچههای همسن و سال بدهید و از آنها بخواهید درباره عشق یا مرگ نظرشان را بنویسند. این بار، به نقل از یک سایت پرطرفدار میان خانوادههای آمریکایی، جملههای قصار بچههایشان را بخوانید. آنها در طول روز، جملاتی به زبان میآورند که پدر و مادرها دل شان میخواهد این جملهها را به دوستان و نزدیکان یا حتی غریبهها بگویند و از هوش و نکتهبینی بچههایشان تعریفکنند. این شماره به این جملههای واقعی نگاه انداختهایم و از شما هم میخواهیم جملههای ویژه کودکان تان را برای ما بفرستید. همین جملههایی که بچهها در حالت روزمره و عادی به زبان میآورند و شما دنبال جایی میگردید تا این لذت را با دیگران تقسیم کنید.
ما تازه خواندن یک کتاب را تمام کرده بودیم که دخترم از من پرسید: «مامان! بزرگ شدم میتونم هر کاری که دلم میخواد بشم؟» منم از تمام اصول تربیتیای که بلد بودم استفاده کردم و به او گفتم: «حتما، فقط باید خیلی جدی تلاش کنی و زیاد درس بخونی و بزرگ که شدی موفق میشی.» بدون حتی ذرهای مکث به من گفت: «باشه، من انتخاب کردم، من میخوام دلفین بشم.»
پسر من هنوز ۲ سالش نشده و دقیقا مرحلهای رو میگذرونه که هر چیزی بهش بگی، دوباره تکرار میکنه. از خونه مامانم داشتیم برمیگشتیم که بهش گفتم: «خب، ما داریم لباس میپوشیم و میریم خونه تا با بابا غذا بخوریم.» نه فقط یک بار که چند بار بعد از من تکرار کرد: «بریم بابا رو بخوریم.»
وقتی پسر بزرگم ۳ ساله بود، سراغ پدر شوهرم رفت و از او پرسید: «چرا تو سیگار میکشی؟» پدربزرگش خیلی آرام گفت: «همونطوری که تو از توپ فوتبالت خوشت میاد، منم از سیگارم خوشم میاد». دیوید خیلی جدی سر تکان داد و به توپش نگاه کرد و به پدربزرگش گفت: «من خیلی توپم رو دوست دارم اما هیچوقت اونو آتیش نمیزنم.»
پسر بزرگ من ۳-۲ ساله بود. ما وارد یک رستوران شدیم که اتفاقا رستوران شیک و باکلاسی بود و من، بهترین لباسهاش رو تنش کرده بودم. چند دقیقه بعد از ورود ما، یک مرد با موهای بلند وارد رستوران شد و دقیقا میز کنار ما نشست. پسرم، با جدیت، به طرف پدرش برگشت و گفت: «بابا، چرا این بابا، موهای مامان رو داره؟»
من همیشه با شوهرم دعوا میکنم که این فیلمهای اکشن رو نگاه نکنه. هفته پیش، پلیس راهنمایی و رانندگی به سمت ما اومد و پسر ۵ ساله من به پدرش گفت: «بابا! بابا! فرار کن، پلیسها رسیدن.»
من و خانمم دعوای خیلی بدی داشتیم. آنقدر سوژه جدی بود که حتی فراموش کردیم جلوی بچهها دعوا نکنیم. شب، برای شب بخیر گفتن وارد اتاق بچهها شدم و شنیدم دختر ۷ سالهام به پسر ۵ سالهام میگوید: «وقتش شده که اتاق مامان و بابا رو از هم جدا کنیم.» این جملهای بود که ما بعد از دعوای بچهها همیشه به هم میگوییم.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست