دوشنبه, ۱۴ خرداد, ۱۴۰۳ / 3 June, 2024
واقعی اما بامزه
بچهها حرفهای قشنگی میزنند مخصوصا وقتی سوژه مشخصی به آنها بدهید و بخواهید درباره آن توضیح کوتاهی بنویسند. آنها با سادهترین کلمهها احساس شان را بیان میکنند و از سادگی نوشتههایشان میشود با آنها ارتباط برقرار کرد اما معمولا فرصتی نیست...
برگه کاغذی به دست بچههای همسن و سال بدهید و از آنها بخواهید درباره عشق یا مرگ نظرشان را بنویسند. این بار، به نقل از یک سایت پرطرفدار میان خانوادههای آمریکایی، جملههای قصار بچههایشان را بخوانید. آنها در طول روز، جملاتی به زبان میآورند که پدر و مادرها دل شان میخواهد این جملهها را به دوستان و نزدیکان یا حتی غریبهها بگویند و از هوش و نکتهبینی بچههایشان تعریفکنند. این شماره به این جملههای واقعی نگاه انداختهایم و از شما هم میخواهیم جملههای ویژه کودکان تان را برای ما بفرستید. همین جملههایی که بچهها در حالت روزمره و عادی به زبان میآورند و شما دنبال جایی میگردید تا این لذت را با دیگران تقسیم کنید.
ما تازه خواندن یک کتاب را تمام کرده بودیم که دخترم از من پرسید: «مامان! بزرگ شدم میتونم هر کاری که دلم میخواد بشم؟» منم از تمام اصول تربیتیای که بلد بودم استفاده کردم و به او گفتم: «حتما، فقط باید خیلی جدی تلاش کنی و زیاد درس بخونی و بزرگ که شدی موفق میشی.» بدون حتی ذرهای مکث به من گفت: «باشه، من انتخاب کردم، من میخوام دلفین بشم.»
پسر من هنوز ۲ سالش نشده و دقیقا مرحلهای رو میگذرونه که هر چیزی بهش بگی، دوباره تکرار میکنه. از خونه مامانم داشتیم برمیگشتیم که بهش گفتم: «خب، ما داریم لباس میپوشیم و میریم خونه تا با بابا غذا بخوریم.» نه فقط یک بار که چند بار بعد از من تکرار کرد: «بریم بابا رو بخوریم.»
وقتی پسر بزرگم ۳ ساله بود، سراغ پدر شوهرم رفت و از او پرسید: «چرا تو سیگار میکشی؟» پدربزرگش خیلی آرام گفت: «همونطوری که تو از توپ فوتبالت خوشت میاد، منم از سیگارم خوشم میاد». دیوید خیلی جدی سر تکان داد و به توپش نگاه کرد و به پدربزرگش گفت: «من خیلی توپم رو دوست دارم اما هیچوقت اونو آتیش نمیزنم.»
پسر بزرگ من ۳-۲ ساله بود. ما وارد یک رستوران شدیم که اتفاقا رستوران شیک و باکلاسی بود و من، بهترین لباسهاش رو تنش کرده بودم. چند دقیقه بعد از ورود ما، یک مرد با موهای بلند وارد رستوران شد و دقیقا میز کنار ما نشست. پسرم، با جدیت، به طرف پدرش برگشت و گفت: «بابا، چرا این بابا، موهای مامان رو داره؟»
من همیشه با شوهرم دعوا میکنم که این فیلمهای اکشن رو نگاه نکنه. هفته پیش، پلیس راهنمایی و رانندگی به سمت ما اومد و پسر ۵ ساله من به پدرش گفت: «بابا! بابا! فرار کن، پلیسها رسیدن.»
من و خانمم دعوای خیلی بدی داشتیم. آنقدر سوژه جدی بود که حتی فراموش کردیم جلوی بچهها دعوا نکنیم. شب، برای شب بخیر گفتن وارد اتاق بچهها شدم و شنیدم دختر ۷ سالهام به پسر ۵ سالهام میگوید: «وقتش شده که اتاق مامان و بابا رو از هم جدا کنیم.» این جملهای بود که ما بعد از دعوای بچهها همیشه به هم میگوییم.
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
انتخابات ریاست جمهوری انتخابات انتخابات ریاست جمهوری 1403 انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم محمود احمدی نژاد وزارت کشور ایران ستاد انتخابات کشور ریاست جمهوری علی لاریجانی انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳ شورای نگهبان
آتش سوزی تهران پلیس هواشناسی شهرداری تهران فضای مجازی دستگیری سازمان هواشناسی قتل آموزش و پرورش وزارت بهداشت سرقت
گمرک خودرو آیفون دولت سیزدهم قیمت دلار قیمت طلا بانک مرکزی برق قیمت خودرو ایران خودرو بازار خودرو بازنشستگان
امام خمینی (ره) انقلاب اسلامی تلویزیون سینمای ایران سینما رسانه ملی شعر سریال تئاتر احسان علیخانی کتاب
دانشگاه آزاد اسلامی فناوری دانش بنیان
رژیم صهیونیستی غزه فلسطین جنگ غزه آمریکا چین حماس روسیه جو بایدن دونالد ترامپ یمن ترکیه
پرسپولیس فوتبال استقلال رئال مادرید لیگ برتر باشگاه پرسپولیس لیگ برتر ایران لیگ قهرمانان اروپا مس رفسنجان لیگ برتر فوتبال ایران باشگاه استقلال جواد نکونام
همراه اول اپل هوش مصنوعی مریخ فیبر نوری ایلان ماسک ناسا تلگرام
استرس رژیم غذایی گرمازدگی خودکشی سیگار بارداری سازمان غذا و دارو قهوه بیماری قلبی