چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

تفلیس شهری در سرعت بی مهار


تفلیس شهری در سرعت بی مهار

کوپه ام را با یک خانواده جوان ارمنی شریکم پسرک هفت هشت ساله است و در سکوت روی تخت پایین نشسته موهای کم پشت و طلایی دختربچه دم گوشی بسته شده و شاد و خندان روی دست های پدر از پنجره قطار بیرون را نگاه می کند

کوپه‌ام را با یک خانواده جوان ارمنی شریکم. پسرک هفت هشت ساله است و در سکوت روی تخت پایین نشسته. موهای کم‌پشت و طلایی دختربچه دم‌گوشی بسته شده و شاد و خندان روی دست‌های پدر از پنجره قطار بیرون را نگاه می‌کند.

چشم‌هایش را گشاد کرده و هیچ معلوم نیست در کله خیلی کوچکش چه می‌گذرد اما در سر مادرش که حالا داریم با هم اختلاط می‌کنیم سوداهای سفر و آرزو‌های جا‌ گذاشته‌ شده کم نیست.

کارش مدیریت فروش در یک شرکت تجاری در ایروان است و حالا برای تعطیلات یک‌ هفته‌ای به باتومی می‌رو​د. می‌گوید: همیشه دوست داشتم یک کوله بردارم و راه بیفتم اما حالا با این شرایط! و لبخندی می‌زند که احتمالا باید تلخ باشد. می‌گویم: چطور؟! به نظر می‌رسد خوشحال باشی البته که بچه‌هایش را دوست دارد و شوهرش مرد خوبی است. از بچه‌ها مراقبت می‌کند، مهربان است و حواسش به زندگی هست. خودش هم خب! کار خوب و درآمد بالایی دارد اما... می‌گوید: دیگر اسیر شده‌ام​ و باز هم لبخند می‌زند.

با این‌که یک ساعت پیش ماموری در قطار مهر ورود را در گذرنامه‌هایمان زده بود اما در مرز گرجستان توقف قطار طولانی‌تر از توقف‌های قبلی‌ است.

بالاخره ساعتی بعد به تفلیس می‌رسیم. مادر خانواده از ۱۰ دقیقه پیش از رسیدن، خبرم کرده و حالا حاضر و آماده روی تخت پایینی کنار کوله‌ام نشسته‌ام. قطار شیهه بلندی می‌کشد و می‌ایستد. او تا پله‌ها همراهی‌ام می‌کند.

ساعت۳۰: ۱۱ دقیقه شب است. در ایستگاه راه‌آهن تفلیس هستم. ورودی مترو هم باید همین‌جا باشد. از پله‌های برقی بالا و پایین می‌روم و بالاخره نزدیک در خروجی ایستگاه به در ورودی مترو می‌رسم.

باید کارت مخصوص مترو می‌داشتم. گرفتن کارت مدارکی می‌خواهد و مراحلی دارد که حالا وقتش نیست. از خانم فروشنده بلیت می‌پرسم: ​حالا چطور باید از مترو استفاده کنم؟​ گروه کوچکی از دختر و پسرهای جوان پشت سرم ایستاده و منتظر نوبت هستند.

کنار می‌کشم و دختر می‌پرسد ​ مشکل چیست؟ خانم موضوع را توضیح می‌دهد. دختر کارتش را برای شارژ به او می‌دهد و به من می‌گوید: ​​ بیا با کارت من رد می‌شویم.​

پله‌های برقی از عمق زمین بیرون می‌آیند و با چه سرعتی هم. برای لحظه‌ای جلوی پله‌ها مکث می‌کنم. صدای ترق‌‌تروقی که از حرکت غلتک‌ها ایجاد می‌شود کرکننده است.

مثل مار عظیم سیاهی با فلس‌های ریز که تکه‌های بدنش با حرکت سریع دورانی‌ تکان‌های سخت مکانیکی می‌خورند و همین حالاست که من و کوله و رفقای تازه را همزمان ببلعد. گروه پنج شش نفره‌ای که در این ساعت شب گروه نجات من بودند، دخترخاله و پسرخاله‌های هم هستند و برای تعطیلات به مسکو آمده‌اند.

به ایستگاه مورد نظر می‌رسم. از ساختمان مترو بیرون می‌آیم و به سمت راست می‌روم که به خیابان لزه‌لیدزه منتهی می‌شود و باید آسته‌آ را آنجا ببینم. پیام می‌دهم رسیده‌ام. ساعت نزدیک یک نیمه شب است.

به میدان بزرگی با خیابان‌های عریض و بلند می‌رسم، کسی در محوطه بزرگ میدان دیده نمی‌شود. در پارک کوچکی که در گوشه میدان است زن و مردی را می‌بینم که در تاریکی روی یکی از نیمکت‌ها نشسته‌اند.

زن و مرد میانسالی هستند در بالاپوش‌های گرم سیاه‌رنگ. آدرس را می‌پرسم. اسم خیابان را آن‌طور که شایسته است تلفظ نمی‌کنم و همین آنها را گیج می‌کند. بالاخره ​لزه‌لیدزه​ را توی گوشی می‌نویسم و نشانشان می‌دهم.

زن می‌گوید: ها.. آها.. ​لِزِه‌لیدْزِه​ و با دست جهت دیگر میدان را نشان می‌دهد. چند خیابان باریک از آن طرف میدان منشعب شده‌‌اند. مستأصل نگاهش می‌کنم. دستش هنوز به همان سمت دراز است و تکرار می‌کند اوهوم لزه‌لیدزه.

تفلیس در مرکز بخش شرقی گرجستان، در حاشیه رشته‌ کوه‌های ​تریالِتی​ قرار دارد و رودخانه کورا از میان آن می‌گذرد.

شهر تفلیس که تا ۴۰۰ سال پس از میلاد هنوز بیشه‌زار بزرگی از درختان بود به دستور پادشاهی به نام ​واکدانگ گُرگاسالی​ ساخته شد.

در‌ واقع ماجرا به این ترتیب است که پادشاه برای شکار پرنده به جنگل‌های منطقه می‌رود.

روایت‌های متعددی درباره وسیله‌ای که او برای شکار استفاده کرده وجود دارد.

قوش، شاهین یا عقاب شکاری.‌ پادشاه قرقاولی را در آسمان شکار می‌کند و قرقاول زخمی​ همراه پرنده شکاری در چشمه آب گرمی می‌‌افتند.

از سرنوشت پرنده خبری در دست نیست اما چشمه آب‌گرم ذوق پادشاه را حسابی به جوش می‌آورد تا جایی که دستور بریدن درختان و ساخت شهری را می‌دهد که نام آن​را از لغت​تیبیلی​*که به گرجی معنی ​گرم​ می‌دهد برداشته است.

با این‌که تفلیس در تاریخ ۱۵۰۰ ساله‌اش ۲۹ بار خراب و از نو ساخته شده اما بخش‌های قدیمی شهر با کوچه‌های باریک و خانه‌های کجی که ​ اطراف یک حیاط ساخته شده‌اند، دست نخورده باقی‌ مانده‌است.

باید از عرض خیابان عبور کنم. چراغ‌های خودرویی از دور پیدا و بسرعت نزدیک می‌شو​د. همانجا می‌ایستم، در یک صدم ثانیه از مقابلم عبور می‌کند و من قدمی به عقب بر می‌دارم. چند ثانیه بعد با احتیاط سرک می‌کشم و بعد با عجله می‌گذرم.

در پیاده‌رو،‌ شخصی با کوله‌پشتی را می‌بینم که نزدیک می‌شود. لبخند می‌زند و می‌گوید: تو هم گم شده‌ای؟ می‌گویم فکر نمی‌کنم!

روسی است و در هتلی در همین نزدیکی اتاق دارد. برای یک قرار کاری از مسکو به تفلیس آمده​ با کسی که تنها از طریق تماس تلفنی او را می‌شناخته اما در هتل محل قرار، کسی منتظرش نبوده. او البته چند ساعتی منتظر مانده و از تمام کارکنان هتل اسم و رسم طرف قرار را پرسیده اما هیچ‌کدامشان کسی را به این نام نمی‌شناخته‌اند.

حالا، هم شب است هم دیر وقت​ و این دیگر پایان خوش‌شانسی‌های امروز اوست که حالا هتلش را پیدا نمی‌کند. به سر خیابان لزه‌ لیدزه می‌رسیم. سایه‌های دو دختر از میانه‌های خیابان دیده می‌شود که به سمت ما می‌آیند. نزدیک‌تر که می‌آیند آسته ‌آ را از روی عکس‌هایش می‌شناسم. اسم آن یکی ​هانا​ست.

از آنها آدرس هتل آقای روسی را می‌پرسیم اما هیچکدامشان هتل را نمی‌شناسند. بالاخره غریبه را رها می‌کنیم و به سمت خانه می‌رویم.

از خیابان تاریک سنگفرش می‌گذریم، وارد کوچه باریکی می‌شویم و از پله‌‌های خانه‌ای در انتهای کوچه بالا می‌رویم.

در راه می‌فهمم​ بجز من، هانا و سارج مهمان‌های دیگر آسته‌آ هستند. با ورود به خانه اولین چیزی که به چشم می‌آید میز مستطیلی است که از میان در باز آشپزخانه پیداست.

بعد هم پله‌های دست راستی که به طبقه بالای خانه راه دارد. یک هال کوچک با یک کاناپه چرم بزرگ در سمت راست قرار دارد.

کاناپه نرمی و راحتی بسیار خوشامد‌‌گویی دارد. تنها اتاق طبقه پایین دری به هال دارد و در دیگری از هال به بالکن کوچک خانه باز می‌شود. بالای پله‌ها دو اتاق زیر شیروانی و یک هال کوچک با سقف شیبدار هست.

دو تخت یک نفره توی هال قرار داده شده. کوله‌ام را روی یکی از تخت‌ها می‌گذارم و از حالا خودم را در آن هال کوچک روی کاناپه مشرف به بالکن تصور می‌کنم.

سمیه مومنی